گوشش را به بازوی حامی فشرد و چند بار پشت سر هم صدایش زد تا حامی از خواب دل کنده و بدون باز کردن چشمانش نالید:
_ چی میگی سر صبحی زن؟ بخواب دیگه!
دیگر فایده ای نداشت. خواب از چشمانش پریده و تلاش هایش بیهوده بود.
نیم خیز شد و گوشی را از بالای سر حامی چنگ زد. با دیدن نام حاج خانم، نیشخندی زد.
سرعت عمل راغب ستودنی بود!
تماس را وصل کرد، گوشی را کنار گوش حامی گذاشت و پچ زد:
_ حاج خانمه، چرت و پرت نگی!
حامی خواب آلود بله ی کشیده ای گفت و چند ثانیه بیشتر طول نکشید تا چشمانش درشت شده و سیخ سرجایش نشست.
سراب با اینکه میدانست خبر حاج خانم ربطی به نگار دارد اما خودش را به بی خبری زده و منتظر به لب های حامی چشم دوخت.
حامی چند باری پلک زد و گیج سری تکان داد. گوشی را از کنار گوشش فاصله داد و ناباور به صفحه ی روشنش خیره شد.
_ یعنی چی؟!
سراب پیشانی اش را چین انداخت و نگران لب زد:
_ چی شده؟
حامی بی توجه به چهره ی نگرانش، گوشی را کنار گوشش برگرداند و با تکخند مسخره ای گفت:
_ یعنی چی رفته؟ کجا رفته؟
حین برخاستن دستی به صورتش کشید و پیراهنش را از روی زمین چنگ زد.
_ خیلی خب الان میام، شما آروم باش مامان… نزدیکم الان میام.
تماس را قطع نکرده سمت بیرون پا تند کرد. سراب با دو سمتش رفت و مچ دستش را از پشت چنگ زد.
هراسان و ترسیده نگاهش را به صورت حامی دوخت و پرسید:
_ چی شده سر صبحی؟
کجا میری با این وضع؟ آروم باش.
دست برد و دکمه های پیراهنش را دانه دانه بست. حامی سری از روی نداستن بالا انداخت و سردرگم ابرو در هم کشید.
_ نگار رفته!
سراب ریز خندید و طوری که انگار مسئله ی پیش پا افتاده ای رخ داده شانه بالا انداخت.
_ کون لقش، چه بهتر!
حامی هم تک تک ثانیه های این چند ماه، همین را میخواست اما ناپدید شدن یکباره ی نگار، تماما دردسر بود.
جواب پس دادن به در و همسایه و فامیل و آشنا را که در نظر نمی گرفت، قطعا خانواده ی نگار برایشان دردسرساز میشدند.
مادرش با استرس گفته بود نگار رفته و حالا برای فهمیدن اصل ماجرا باید به خانه میرفت.
دست سراب را کنار زد و دکمه ی آخر پیراهنش را خودش بست.
_ جدی دارم میگم، انگار کلا رفته… بیشرف هم اومدنش دردسر بود هم رفتنش.
برم ببینم دقیقا چه خاکی تو سر خودش و ما ریخته.
سراب لب برچید و با گفتن «بی خبرم نذار»، حامی را راهی کرد.
حواس خودش را با جمع و جور کردن خانه و خیاطی پرت کرده بود.
رفتن نگار همچون سیلی بود که به خانواده ی سلطانی میزد و وای از زمانی که خبر فرار نگار دهان به دهان میچرخید…
البته برای او که بد نمیشد، همین را میخواست!
یک جنجال و حواس پرتی بزرگ تا کارش را راحت و بی دغدغه به اتمام برساند.
حینی که سراب به هدفش نزدیک و نزدیک تر میشد، حامی نامه ی بلند بالای نگار را برای بار چندم خواند و با حرص مچاله اش کرد.
طلبکار و حق به جانب سمت پدرش برگشت و برگه ی مچاله شده را مقابلش روی زمین پرت کرد.
_ تحویل بگیر حاجی!
حاج آقا دندان روی هم سایید و اخم های درهمش را بیشتر در هم کشید.
متنفر بود از اینکه بگوید حق با حامی بوده… اما این بار را استثنائا حق با حامی بود!
تمام این اتفاقات را پیش بینی کرده و بارها به هر روشی گفته بود که نگار شارلاتان و دغل باز است.
_ دور برندار، اگه تو سابقه ی درخشانی نداشتی که ما حرفاشو باور نمی کردیم!
حامی از خودخواهی پدرش به ستوه آمده بود. با این که در پس چشمانش پشیمانی و شرمندگی موج میزد، باز هم دو قورت و نیمش باقی بود و کم نمی آورد.
_ چرا نمیگین تهدیدتون کرده بود؟ چرا نمیگین دستش آتو داشتین؟
همه چی رو سر من خراب نکنین وقتی خودتونم کم تو این اتفاق مقصر نبودین.
حاج خانم میان حرفشان پرید و با جدیت هر دو مرد را ساکت کرد.
_ کم بهم بپرین، یارو رفته پی کارش شماها اینجا افتادین به جون هم.
یه فکری واسه بعد از این کنین اگه خیلی زرنگین آقایون!
حامی با غیظ شانه ای بالا انداخت و با اشاره به نامه ی مچاله شده گفت:
_ تنها چیزی که به من ربط داشت، بچه اش بود که خیلی واضح توی اون نامه گفته پدرش من نیستم.
بقیه اش به خودتون ربط داره.
اون زمان که زیر زیرکی بساط عروسی رو علم کردین، زیر زیرکی کل شهرو خبر کردین، مگه از من چیزی پرسیدین؟
مگه اجازه ی دخالت به من دادین؟
الانم نخواین تو این مورد دخالت کنم!
_ خیلی بی چشم و رویی!
سمت مادرش برگشت و دست به کمر زد.
_ من هنر کنم گندایی که خودم میزنمو جمع کنم، زورم به گندای شما نمیرسه.
شرمنده که انقدر رک میگم مامان جان، ولی این گلوی بی صاحاب من پاره شد بس که گفتم دارین اشتباه میکنین، گوشتون بدهکار نبود.
حالام دیگه گلویی واسه جر دادن ندارم حقیقتا!
خودتونین و خودتون.
سمت پدرش رفت، خم شد و از مقابلش برگه را برداشت و دستی به معنای خداحافظی تکان داد.
_ حالا که این دختره با پای خودش رفته، من سرابو میارم تو این خونه… اینبار به عنوان همسر قانونیم، نه زن صیغه ای!
گفتم در جریان باشین!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 10
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
حالا واقعن بچه حامی نبود🤔😲😟😞😓🤒🤕😔💔😳😵😨😖😢 کاش حداقل این ۱ مورد حقیقی؛واقعی {مربوط به حامین) بود
چوون حتی سراب هم واقعی نبود 😐 عشق حامی نبود•••••••
یعنی واقعن عجب خرتوخری شد😐😕😲
اگر ۱ سریال بود من میگفتم بازیگر نگار بخاطر مشکلات شخصی یا مشکل با عوامل پشت صحنه سریال گذاشت رفت😛
حالا که نگار رفته سراب میخواد با حامی چکار کنه گناه داره حامی
آی بیچاره حامی که این وسط قربانی میشه😕
چه خرتو خری شد
سراب چقد قشنگ داره به هدفش نزدیک میشه😐😐
و این هدف چیه؟؟
مسلماً حامی اون قدر شخصیت مهمی نیست که براش نقشه چیده باشه. باباش که تو سیاست سری داره مهمه؟؟ فکر نکنم فقط حرف سیاست باشه. یک جایی باید به یک مسئله مالی گنده برسه. این وسط خانواده اون دختر عمو و رفیق باباش که شب عروسی آرومش کرد بیسهم از اتفاقات نیستند