رمان آس کور پارت 69 - رمان دونی

 

 

 

گوشش را به بازوی حامی فشرد و چند بار پشت سر هم صدایش زد تا حامی از خواب دل کنده و بدون باز کردن چشمانش نالید:

 

_ چی میگی سر صبحی زن؟ بخواب دیگه!

 

دیگر فایده ای نداشت. خواب از چشمانش پریده و تلاش هایش بیهوده بود.

 

نیم خیز شد و گوشی را از بالای سر حامی چنگ زد. با دیدن نام حاج خانم، نیشخندی زد.

سرعت عمل راغب ستودنی بود!

 

تماس را وصل کرد، گوشی را کنار گوش حامی گذاشت و پچ زد:

 

_ حاج خانمه، چرت و پرت نگی!

 

حامی خواب آلود بله ی کشیده ای گفت و چند ثانیه بیشتر طول نکشید تا چشمانش درشت شده و سیخ سرجایش نشست.

 

سراب با اینکه میدانست خبر حاج خانم ربطی به نگار دارد اما خودش را به بی خبری زده و منتظر به لب های حامی چشم دوخت.

 

حامی چند باری پلک زد و گیج سری تکان داد. گوشی را از کنار گوشش فاصله داد و ناباور به صفحه ی روشنش خیره شد.

 

_ یعنی چی؟!

 

سراب پیشانی اش را چین انداخت و نگران لب زد:

 

_ چی شده؟

 

حامی بی توجه به چهره ی نگرانش، گوشی را کنار گوشش برگرداند و با تکخند مسخره ای گفت:

 

_ یعنی چی رفته؟ کجا رفته؟

 

حین برخاستن دستی به صورتش کشید و پیراهنش را از روی زمین چنگ زد.

 

_ خیلی خب الان میام، شما آروم باش مامان… نزدیکم الان میام.

 

تماس را قطع نکرده سمت بیرون پا تند کرد. سراب با دو سمتش رفت و مچ دستش را از پشت چنگ زد.

 

هراسان و ترسیده نگاهش را به صورت حامی دوخت و پرسید:

 

_ چی شده سر صبحی؟

کجا میری با این وضع؟ آروم باش.

 

دست برد و دکمه های پیراهنش را دانه دانه بست. حامی سری از روی نداستن بالا انداخت و سردرگم ابرو در هم کشید.

 

_ نگار رفته!

 

 

 

سراب ریز خندید و طوری که انگار مسئله ی پیش پا افتاده ای رخ داده شانه بالا انداخت.

 

_ کون لقش، چه بهتر!

 

حامی هم تک تک ثانیه های این چند ماه، همین را میخواست اما ناپدید شدن یکباره ی نگار، تماما دردسر بود.

 

جواب پس دادن به در و همسایه و فامیل و آشنا را که در نظر نمی گرفت، قطعا خانواده ی نگار برایشان دردسرساز میشدند.

 

مادرش با استرس گفته بود نگار رفته و حالا برای فهمیدن اصل ماجرا باید به خانه میرفت.

 

دست سراب را کنار زد و دکمه ی آخر پیراهنش را خودش بست.

 

_ جدی دارم میگم، انگار کلا رفته… بیشرف هم اومدنش دردسر بود هم رفتنش.

برم ببینم دقیقا چه خاکی تو سر خودش و ما ریخته.

 

سراب لب برچید و با گفتن «بی خبرم نذار»، حامی را راهی کرد.

 

حواس خودش را با جمع و جور کردن خانه و خیاطی پرت کرده بود.

 

رفتن نگار همچون سیلی بود که به خانواده ی سلطانی میزد و وای از زمانی که خبر فرار نگار دهان به دهان میچرخید…

 

البته برای او که بد نمیشد، همین را میخواست!

یک جنجال و حواس پرتی بزرگ تا کارش را راحت و بی دغدغه به اتمام برساند.

 

حینی که سراب به هدفش نزدیک و نزدیک تر میشد، حامی نامه ی بلند بالای نگار را برای بار چندم خواند و با حرص مچاله اش کرد.

 

طلبکار و حق به جانب سمت پدرش برگشت و برگه ی مچاله شده را مقابلش روی زمین پرت کرد.

 

_ تحویل بگیر حاجی!

 

حاج آقا دندان روی هم سایید و اخم های درهمش را بیشتر در هم کشید.

متنفر بود از اینکه بگوید حق با حامی بوده… اما این بار را استثنائا حق با حامی بود!

 

تمام این اتفاقات را پیش بینی کرده و بارها به هر روشی گفته بود که نگار شارلاتان و دغل باز است.

 

 

_ دور برندار، اگه تو سابقه ی درخشانی نداشتی که ما حرفاشو باور نمی کردیم!

 

حامی از خودخواهی پدرش به ستوه آمده بود. با این که در پس چشمانش پشیمانی و شرمندگی موج میزد، باز هم دو قورت و نیمش باقی بود و کم نمی آورد.

 

_ چرا نمیگین تهدیدتون کرده بود؟ چرا نمیگین دستش آتو داشتین؟

همه چی رو سر من خراب نکنین وقتی خودتونم کم تو این اتفاق مقصر نبودین.

 

حاج خانم میان حرفشان پرید و با جدیت هر دو مرد را ساکت کرد.

 

_ کم بهم بپرین، یارو رفته پی کارش شماها اینجا افتادین به جون هم.

یه فکری واسه بعد از این کنین اگه خیلی زرنگین آقایون!

 

حامی با غیظ شانه ای بالا انداخت و با اشاره به نامه ی مچاله شده گفت:

 

_ تنها چیزی که به من ربط داشت، بچه اش بود که خیلی واضح توی اون نامه گفته پدرش من نیستم.

بقیه اش به خودتون ربط داره.

اون زمان که زیر زیرکی بساط عروسی رو علم کردین، زیر زیرکی کل شهرو خبر کردین، مگه از من چیزی پرسیدین؟

مگه اجازه ی دخالت به من دادین؟

الانم نخواین تو این مورد دخالت کنم!

 

_ خیلی بی چشم و رویی!

 

سمت مادرش برگشت و دست به کمر زد.

 

_ من هنر کنم گندایی که خودم میزنمو جمع کنم، زورم به گندای شما نمیرسه.

شرمنده که انقدر رک میگم مامان جان، ولی این گلوی بی صاحاب من پاره شد بس که گفتم دارین اشتباه میکنین، گوشتون بدهکار نبود.

حالام دیگه گلویی واسه جر دادن ندارم حقیقتا!

خودتونین و خودتون.

 

سمت پدرش رفت، خم شد و از مقابلش برگه را برداشت و دستی به معنای خداحافظی تکان داد.

 

_ حالا که این دختره با پای خودش رفته، من سرابو میارم تو این خونه… اینبار به عنوان همسر قانونیم، نه زن صیغه ای!

گفتم در جریان باشین!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 10

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان دریچه pdf از هانیه وطن خواه

خلاصه رمان :       داستان درباره زندگی محياست دختری كه در گذشته همراه با ماهور پسرداييش مرتكب خطايی جبران ناپذير ميشن كه در اين بين ماهور مجازات ميشه با از دست دادن عشقش. حالا بعد از سال ها اين دو ميخوان جدای از نگاه سنگينی كه هميشه گريبان گيرشون بوده زندگيشون رو بسازن..     به این رمان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان مهمان زندگی
دانلود رمان مهمان زندگی به صورت pdf کامل از فرشته ملک زاده

        خلاصه رمان مهمان زندگی :     سایه دختری مهربان و جذاب پر از غرور و لجبازی است . وجودش سرشار از عشق به خانواده است ، خانواده ای که ناخواسته با یک تصمیم اشتباه در گذشته همه آینده او را دستخوش تغییر میکنند….. پایان خوش. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید

جهت دانلود کلیک کنید
رمان بر دل نشسته
رمان بر دل نشسته

خلاصه رمان بردل نشسته نفس، دختر زیبایی که بخاطر ترسِ از دست دادن و جدایی، از عشق و دلبسته شدن میترسه و مهراد، مهندس جذاب و مغروری که اعتقادی به عاشق شدن نداره.. ولی با دیدن هم دچار یک عشق بزرگ و اساطیری میشن که تو این زمونه نظیرش دیده نمیشه… رمان بر دل نشسته یک عاشقانه ی لطیف و

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان رثا pdf از زهرا ارجمند نیا و دریا دلنواز

  خلاصه رمان:     امیرعباس سلطانی، تولیدکننده ی جوانیست که کارگاه شمع سازی کوچکی را اداره می کند، پسری که از گذشته، نقطه های تاریک و دردناکی را با خود حمل می کند و قسمت هایی از وجودش، درگیر سیاهی غمی بزرگ است. در مقابل او، پروانه حقی، استاد دانشگاه، دختری محکم، جسور و معتقد وجود دارد که بین

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سقوط برای پرواز pdf از افسانه سماوات

  خلاصه رمان:   حنانه که حاصل صیغه ی مریم با عطا است تا بیست و چند سال از داشتن پدر محروم بوده و پدرش را مقصر این دوری می داند. او به خاطر مشکل مالی، مجبور به اجاره رحم خود به نازنین دخترخوانده عطا و کیامرد میشود. این در حالی است که کیامرد از این ماجرا و دختر عطا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان با هم در پاریس

  خلاصه رمان:     داستانی رنگی. اما نه آبی و صورتی و… قصه ای سراسر از سیاهی وسفیدی. پسری که اسم و رسمش مخفیه و لقبش رباته. داستانی که از بوی خونی که در گذشته اتفاق افتاده؛ سر چشمه می گیره. پسری که اومده تا عاشق کنه.اومده تا پیروز شه و ببره. دختری که سر گرم دنیای عجیب خودشه.

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
7 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نیوشاخاتوون*
نیوشاخاتوون*
1 سال قبل

حالا واقعن بچه حامی نبود🤔😲😟😞😓🤒🤕😔💔😳😵😨😖😢 کاش حداقل این ۱ مورد حقیقی؛واقعی {مربوط به حامین) بود

چوون حتی سراب هم واقعی نبود 😐 عشق حامی نبود•••••••

نیوشاخاتوون*
نیوشاخاتوون*
1 سال قبل

یعنی واقعن عجب خرتوخری شد😐😕😲
اگر ۱ سریال بود من میگفتم بازیگر نگار بخاطر مشکلات شخصی یا مشکل با عوامل پشت صحنه سریال گذاشت رفت😛

خواننده رمان
خواننده رمان
1 سال قبل

حالا که نگار رفته سراب میخواد با حامی چکار کنه گناه داره حامی

بانو
بانو
1 سال قبل

آی بیچاره حامی که این وسط قربانی میشه😕

دیانا
دیانا
1 سال قبل

چه خرتو خری شد

⁦ヾ( ͝° ͜ʖ͡°)ノ♪⁩
⁦ヾ( ͝° ͜ʖ͡°)ノ♪⁩
1 سال قبل

سراب چقد قشنگ داره به هدفش نزدیک میشه😐😐

علوی
علوی
1 سال قبل

و این هدف چیه؟؟
مسلماً حامی اون قدر شخصیت مهمی نیست که براش نقشه چیده باشه. باباش که تو سیاست سری داره مهمه؟؟ فکر نکنم فقط حرف سیاست باشه. یک جایی باید به یک مسئله مالی گنده برسه. این وسط خانواده اون دختر عمو و رفیق باباش که شب عروسی آرومش کرد بی‌سهم از اتفاقات نیستند

دسته‌ها
7
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x