به قلم رها باقری
با دستهای یخزده چارقد را از سر برداشتم. بدون نگاه به من، لیوان را برداشت و گرفت طرفم.
– لبی تر کن، رنگ به رخسارت نیست.
– شما بخور.
محکمتر گفت:
– گفتم بخور، هول داری.
لیوان را گرفتم، کمی خوردم و میان دو دستم نگه داشتم. از دستم گرفت و سر کشید.
– از من خوف داری؟
مردد نگاهش کردم. خیره بود به من و موهایم.
– نه.
خوف داشتم، غریبی میکردم. معذب بودم. فکری نگاهم کرد، طولانی و کشدار.
– آق بانو؟!
دامنم توی مشتم فشرده میشد، دست برد زیر چانهام.
– وقتی صدات میکنم نگاهم کن، دلت باهاش بود؟
شاهین را میگفت. شاهین مادرمرده را که روز قبل خانوم جان لتش کرده بود و جانش را تهدید کرده بود، شاهین کلهشق و خوشزبانی که دلم را نرم کرده بود.
دلم با او بود؟ چه میدانستم؟ آن وقت شب در آن اتاق، ترسم بیشتر از جانش بود تا دلدادگی. ترس داشتم از غیظ و تلافی بارمان.
– من محرمت شدم بارمان. به زودی عقد میکنیم، هر چی بود خاک شد. دیگه تو زندگیم نیست.
نفس عمیقی کشید.
– قشنگتر شدی با سرخاب و سفیداب!
رخت جنگ و دعوا را درآورده بود؟! صامت، فقط لبخند کنج لبم لرزید.
– دیشب پلک روی هم نذاشتم، هلاک خوابم.
با خیالی آسودهتر نگاهش کردم.
– برو بخواب زودتری.
لبخند کجی زد.
– زن گرفتم که اولین روز محرمیت بگه برو بخواب؟! چه وقت خوابه الان؟!
بلند شد و از بالا نگاهم کرد.
– بلند شو آق بانو.
مردد ایستادم. دست گذاشت روی سرم، بینرمش، مشغول نوازش موهایم شد.
– چه بعد از عقد چه از الان به بعد بیاذن من نه جایی میری، نه با مردی به جز مردهای عمارت همکلام میشی. فهمیدی؟
راه نفسم گرفته بود، فقط سر تکان دادم. سرم را جلو کشید و به سی*ن*هاش چسباند.
– هر چی بود خاک کن تا من هم هر چی بود خاک کنم بانوی نورانی من!
واقعش گذشت کرده بود؟! تهماندهی نگرانی و بغضم را با نفس بیرون دادم.
– چشم! فقط… .
سرم را جدا کرد و خیره به چشمانم شد.
– الان دیگه وقت هیچ حرفی نیست، میدانی خلوتی که به صد زور بازو صاحب شدم رو به هیچی از دست نمیدم.
با اضطراب لب زدم:
– بارمان من… .
نگاهش به روی لبهای لرزانم ثابت شد.
– من محرمتم!
***
صدایی گنگ در اطرافم میشنیدم و با تکانتکانی که تنم را میلرزاند نگاه ماتم زدهام را به چشمان نگران شکوفه دوختم.
– یهو کجا رفتی سیر کنی دختر؟! پرسیدم آبستنی؟
سر تکان دادم. ناباور خندید.
– جون شکوفه؟! ایول بابا!
زود خندهاش هم رفت.
– آبستنی و اون نامردا زدن ناکارت کردن؟! بچهت چیزیش نشده؟
چیزی از حرفهایش حالیام نمیشد تنها دستم، به روی شکمم خشک شده بود و نکند واقعاً… ؟!
باز هم صدایم زد.
– آق بانو با توام، میخوای ببرمت دکتری چیزی؟
گیج و گنگ شانه بالا انداختم.
– نمیدونم.
دوباره چانهاش لرزید و چشمهایش پر آب شد.
– ویار داری؟ چی دلت میخواد؟
به چشمان اشکبارش خیره شدم و لب زدم:
– نمیدونم… من مطمئنم نیستم ولی… .
ولی امکانش بود! بارمان بود، من بودم، محرمم بود، هر چیزی امکانش بود.
***
شکوفه همانند ساعتی پیش که با هزار فکر و خیال و اشک گذرانده بودم برای بار چندم چانهاش لرزید و چشمهایش پر آب شد.
– میگما… ویار داری؟ چی دلت میخواد؟
نگاهش کردم، بیحالتر از هر موقع دیگری، حس میکردم دیگر توان ادامه این زندگی پر هیاهو را ندارم.
– نمیدونم.
– ویارونه چی هوس داری؟
پوزخند زدم.
– اصلاً فرصت نکرده بودم بفهمم.
– جون شکوفه بگو دیگه… خیلی برات ذوق دارم.
بیاختیار لب از هم باز کردم.
– خانومجانم هندونهی خنک که میآورد، دلم ضعف میرفت.
با همان چشمهای خیس روی کندهی زانو جلو آمد و دست پیش آورد تا شکمم اما پشیمان شد.
– خدا حفظش کنه.
با ذوق خندید.
– الانه میگم آقغلام بره واسهت هندونه بگیره.
خواست بلند شود دستش را گرفتم.
– نمیخورم، دستت درد نکنه، هوس ندارم.
میان خنده و گریه گفت:
– آبجیمم آبستنه… ننهم خبرشو آورد واسهم، ولی خب نمیشه تو زندگیش آفتابی بشم… باعث آبروشم. ویارونه واس تو تیار میکنم جا اون.
با کف دست دماغش را بالا کشید و ایستاد.
– اَی خدا! مرامتو عشق که آرزو به دلمون نذاشتی.
***
هندوانهی سرخ و شیرینی که آورد، خنک نبود اما با عطرش به حیاط عمارت خانومجان رفتم و بوی خاک نم خورده. هندوانه را گذاشت توی دوری و بُرش زد.
آب دهانم جمع شد. یک قاچ گرفت طرفم.
– بخور نوش جون خودت و بچهت.
بچه؟! غم عالم و آدم به دلم سرازیر شد؛ حس و حال غریبم را درک نمیکردم، اگر واقعاً این امکان یقین پیدا میکرد چطور باید سر میکردم؟ بدون خان، بدون بارمان!
چشم بستم. بعد از چند روز، داشتم بیخیال به قاچ هندوانه گاز میزدم و لذت میبردم. با خنده و محبت به خوردنم نگاه میکرد. نصف هندوانه را برداشت و بلند شد.
– اینم تخس کنم بین دخترا، یه وخ دلشون نخواد.
تا برگردد چند قاچ دیگر خورده بودم. دو مشتش را پیش رویم گرفت و گفت:
– ببین چی واسهت آوردم.
از انگشتهای کاسه شدهاش آب میچکید.
مشتش را کنار دوری خالی کرد.
– تتمهٔ آلبالوهای درخت کنج حیاطه، زری نمیذاره کسی ناخونک بزنه اما امروز زیادی خوشخوشانش شده با کاسبی من.
کم آلبالو خورده بودم.
– توی شهر ما زیاد درخت آلبالو نیست، اما تا بخوای پسته و بادام داریم.
خنده کرد که:
– اعیونین دیگه! بزن روشن شی.
آلبالوها طعم بهشتی داشتند. ترش و تازه، یک آلبالو برداشت، آبش را به لپهایش مالید.
– بخور بچهت لپاش گلی بشه.
خندهام گرفت. چه نرسیده و نیامده با بچهای که بودن یا نبودنش معلومی نمیکرد اُخت شده بود.
– بزکت (آرایش) خراب شد که!
یک آلبالو گاز زد و آب سرخرنگش را به لپهای من هم مالید.
– فدا سرت دختر!
بشکن زد و ابرو بالا انداخت.
– لُپات گُلیه گوجهفرنگی! جونم عزیزم، چقده قشنگی! داداشت سفیده، تو چرا سیاهی؟ سیاها مثل تو نمیرن الهی!
صدای خندهام اتاق را پر کرده بود. با بشکن و رنگ، اطوار میکرد و میخواند.
خودش هم خندهاش را رها کرده بود.
– جونم عزیزم! بخند آها! بیخیال غم دنیا!
تقهای به در اتاق خورد و صدایی زنانه آمد.
– شکوفه! لال نمیری! چرتمون پرید.
شکوفه نفس بلندی کشید و خندهی هردویمان تهنشین شد. باز یله شد روی مخده و راحت گفت:
– دلم یه ریزه شده واسه آبجیم. اونم عین تو قنبرک که میزد، عنتربازی میکردم بخنده.
باور نمیکردم خنده دوباره روی لبهایم آمده باشد. حیف بود شکوفه آنجا باشد و آنطور دلتنگ خواهرش.
– چرا از اینجا نمیری؟
دستی در هوا جنباند.
– من ول مَعطلم آبجی، کجا برم؟ چیکار کنم؟ نه هنری، نه سرپناهی… .
بیفکر گفتم:
– با من بیا نائین.
لحظهای مات من ماند و بعد خندهاش هوا رفت.
– تو خودت آوارهای جونم، بذار راه برگشتت صاف و صوف شه بعد مهمون وعده بگیر.
درست میگفت، خودم هنوز آواره بودم. زد به پایم.
– عه… نگفتم که باز بری تو لک! پاشم واسهت قر بدم؟! لپات گلیه گوجهفرنگی! خداییش خیلی قشنگیها!
لبخندزنان روی دو زانو نشست.
– بیا دست و رومونو بشوریم، امشب به عشق خودت به هیشکی تاکس نمیدم، راحت استراحت کن همینجا.
***
از حیاط، صدای تنبک و دایرهزنگی میآمد، صدای خندههای مستانه و بشکن، صدای رفت و آمد. کز کرده بودم کنج رختخوابم.
شکوفه گفته بود در اتاق بمانم، پردهها را کشیده بود و وقتی زریخانوم از حیاط صدایش کرده بود “شکوفه خوشگله”، دست کشیده بود به سرم.
– باس برم به قاعدهی یه قر و قمبیل خودمو آفتابی کنم.
دو ساعت میشد رفته بود، پر تردید بلند شدم و تا پشت پنجره رفتم؛ خوف داشتم از نبودن شکوفه، آرام گوشهٔ پرده را کنار زدم و به حیاط سرک کشیدم.
حیاط عین روز روشن بود؛ روی تختها، چند مرد یله شده بودند. یکی قلیان میکشید، یکی با می و مزه سرگرم بود، زری کنار تخت نشسته بود تنبک میزد و دو سه دختر با لباسهای پر چین و موهای افشان، میرقصیدند.
شکوفه دایرهزنگی را میجنباند و فارغ از دنیا میخندید.
پرده را رها کردم و باز به کنج دنجم برگشتم، گهگداری از بیرون اتاق هم صدای مردانه میآمد.
ملحفه را روی سرم کشیده و دو دستم را روی گوشها گذاشته بودم تا کمتر بشنوم و کمتر هراس کنم.
درد زانوهایم از مچاله شدنم دوباره شدت گرفته بود، زخم گردنم از شوری عرقم میسوخت و قلبم ترسزده میتپید.
صدای تنبک و دست قطع شده بود، احساس میکردم میان جهنم اسیر شدهام. در و دیوار اتاق، هی تنگتر و تنگتر میشد.
در که باز شد، نفس راحتی کشیدم و ملحفه را کنار زدم و گفتم:
– آمدی شکوفه… .
مردی درشتهیکل، با کت سیاهی که روی شانه بند کرده بود، میان درگاهی مات من بود. لبخند زد و دستش را که دور انگشتهایش پیچیده بود به دهانش کشید.
به دیوار پشتم چسبیدم و سعی کردم فریاد بزنم اما راه نفسم هم بسته شده بود، وای به صدا!
تکیه از درگاهی گرفت و قدمی سست به جلو برداشت که شکوفه میان در ظاهر شد.
– مگه اینجا طویلهس یارو؟! بلانسبت گاو، سرتو انداختی زیر، نه یااللهای، نه اِهنی… .
مرد چشمهایش گرد شد.
– زری عشقی آساشو تو پستو قایم کرده؟
نگاهش را از سر تا پاهایم گرداند و لب زد:
– عجب آسی هم هست! حیفه قایمکی تنها بمونه.
شکوفه آمد میان من و مرد ایستاد.
– هری عمو… بزن به چاک!
مرد یک نگاه خسته به شکوفه انداخت و یک نگاه خمارم به من، بعد بیتعادل با قدمهای ناهماهنگ بیرون رفت.
شکوفه در را پشت سرش بست، پشت دری را انداخت و آمد کنارم.
– ترسیدی آق بانو؟! خدا مرگم بده ببین چه ریختی میلرزه.
یک لیوان آب ریخت و به خوردم داد.
– نترس، دیگه تا فردا از کنارت جُم نمیخورم، به مولا عین شیر مواظبتم آبجی… بخواب، مرگ شکوفه نمیذارم کسی دست بهت بزنه.
سر در متکا فرو بردم و بغضم را رها کردم؛ اگر پای پیاده و با اتول بارکش هم راهی ولایتم میشدم، بهتر از ماندن در آن خانه بود.
***
انگار با شروع سفر، خواب بر من حرام شده بود. هراس نمیگذاشت راحت و بیفکر بخوابم، انگار دنیا با یک تیزی بیرحم، پشت پلکهایم بود و قصد جانم را داشت.
تا سحر حتی ترسیده بودم به مستراح بروم. شکوفه کنارم روی قالی دراز شده بود و هر بار مینشستم، دستم را میگرفت و لب میزد: “بخواب آبجی، هیچی نیس.”
هوای پشت پنجره گرگ و میش شده بود که نشستم و باز شکوفه چشم باز کرد.
– آق بانو، به چی قسم بخورم هواتو دارم؟ بخواب، درب و داغونی، باس استراحت کنی جون بگیری. فکر بچهتم باش.
با شنیدن اسم بچه ناخودآگاه دستم به سمت شکمم رفت و بغضی غریبانه به گلوی خشکم حملهور شد.
با چانه لرزانم نگاهش کردم و شرمم شد از زابهراه کردنش.
– میخوام نماز بخونم.
لبخند زد و گفت:
– پاشو بریم پایین دست نماز بگیر.
نگاه ترسانم را به در بسته اتاق دوختم.
– کسی نیست؟!
پلکی به روی هم فشرد و مطمئن سر بالا انداخت.
– هر خبریه تا نصفه شبه، بعدش همه میرن لونهشون.
سری تکان دادم و با قدمهای آرام و بدون کوچکترین صدایی همراهش تا حیاط رفتم.
تنم کوفته و بیجان بود و زیر دلم تیر میکشید؛ عجیب گیج بودم از بابت این درد و عادتی که چندی عقب افتاده بود.
ایستاد تا به مستراح رفتم، بعد کنار پاشیر دست نماز گرفتم و به اتاق برگشتیم.
دوباره دراز شد و من روی همان رختخواب، به نماز ایستادم.
سلام دادم و نگاهم افتاد به شکوفه که با لبخندی آرام، مات من بود.
– حلال کن نذاشتم دیشب بخوابی.
یله شد روی آرنج و سرش را به دستش تکیه زد، چشم داد به نقش قالی.
– من فقط خواستم مواظبت باشم. فدا سرت، راحت و آسوده تا ظهر خواب جا میکنیم.
گرهٔ چارقد زیر گلویم را باز کردم و پاهای دردناکم را دراز کردم.
– نه، آفتاب بزنه من میرم.
سرش بیهوا بالا آمد.
– کجا؟!
شانه بالا انداختم و دست بردم لای سجاف لباسم و آخرین اندوختههایم.
– ولایتم، پیش خانومجان و قوم و خویشم… هنوز اینقدر پول برام مانده.
نگاه به اسکناس تا خورده کرد و باز سر بالا گرفت.
– امنیت نیس آق بانو، یه زن جوون با یه بچه تو شیکم، چه ریختی میخوای بری؟ یه نگاه به دست و پات بکن، ببین دیروز چه بلایی سرت آوردن؟
کلافه کف سرم را خاراندم.
– اینجا هم جای من نیست، مدام خوف دارم.
– اینجا جات نیس اما کجا بری غیر اینجا؟! فکر برگشتنو الان نکن که کشتیارت میشم، دو روز طاقت بیار بلکه محمود یه اتول و شوفر دُرُس درمون جُست.
به صورتش نگاه کردم و پر تردید گفتم:
– اینجا پر از گناهه شکوفه. همین نان و نمکی که اینجا خوردم.
سرش را پایین انداخت و من پول را جلوی پایش گذاشتم.
– به اون آقا بگو این همهی پولیه که دارم، برادری کنه منو راهی کنه، برسیم نائین خانومجانم از خجالتشان در میاد.
اسکناس را در مشتم گذاشت و بینگاه به چشمانم، آرام گفت:
– تا هوا روشن بشه بخواب، امروز از اینجا میبرمت، بهم اطمینون کن آق بانو.
با بسته شدن چشمها و به خواب رفتنش آهی کشیدم و ناچار سر گذاشتم روی متکا و به سرنوشت تیره و تارم فکر کردم.
میشد هیچ پیشامدی رخ نمیداد، بارمان میخوش میماند از خبر پدر شدنش، خانومجان دلنگران ویارم میشد و سفارش گهواره و قنداق و کهنهی بچهام را میداد.
دستم به روی شکم صافم لغزید و مگر خودم هم باورم شده بود؟ قبولش کرده بودم؟ بچهای از وجود خودم و بارمان را.
خودم هم از آفتاب پهن تا شب، فکر و ذکرم میشد خیالبافی زاییدن و بزرگ کردن فرزندی که هنوز وجودش را احساس نمیکردم اما قلبم را لبریز کرده بود، ولی حالا… !
نگاه کردم، به اویی که صدای تند نفسهایش نوید بیدار بودنش را میداد.
– شکوفه؟
– جون دل شکوفه؟
آرام زمزمه کردم:
– از اینجا کجا برم؟ گِلهای از تنهایی ندارم اما… غربته و سختی دیگه.
چشم باز کرد و پر شرم نگاهم کرد.
– فقط یه نفرو میشناسم که میتونه عین چشاش مواظبت باشه، یه چُرت بزن بعد میریم.
***
با روشن شدن هوا، انگار دلنگرانی و هراس هم کم شده بود. سکوت خانه، خیالم را راحت کرده بود خطری اطرافم نیست.
خوابیدم و وقتی بیدار شدم، شکوفه با چشمهای سرخ به من لبخند زد.
– سلام به روی ماه نشُستهت آبجی! پاشو ناشتایی رو بزن که نون خشک شد.
نشستم و به چشمان سرخش چشم دوختم.
– هیچ خوابیدی؟
نگاه دزدید و دوری نان و پنیر را جلوی رختخوابم کشید.
– مشغول شو برم واسهت چایی هم بیارم… بخور بعدش بریم.
بیمیلتر از روزهای گذشته، دو لقمه خوردم و چای تلخ را سر کشیدم.
– میتونی برام چادر و روبنده مهیا کنی؟
بدون چادر معذبم، ارزان و نامرغوب هم باشه راضیام.
لحظهای فکر کرد، بعد دوری را برداشت و بلند شد.
– گمونم بتونم یه نیمدار واسهت دست و پا کنم.
رفتش و چند دقیقه نکشید که برگشت؛ با چادری مچاله شده و لبی پر خنده.
چادر را روی سرش کشید و دور خودش گشت.
– شکوفه خانومو نگاه! خانوم شده!
لبخند زدم.
– خیلی بهت میاد.
پر چادر را جلوی دهانش کشید و غشغش خندید.
– خاله قزی شدم! خاله قزی کفش قرمزی، چادر یزدی… اُغوربهخیر!… بخند جون سوری… چادر جُستم اما روبنده رو نه.
ادا و اطوارش که تمام شد، چادر را به من داد و چارقد خودش را سر کرد.
در حیاط، دختر جوانی داشت جارو میزد و زنی هم در تشت، رخت میشست.
به دختر جوان گفت: “به زری خانوم بگو یه تُک پا میرم و برمیگردم.”، بعد دستی برای مردی که روز قبل در را به رویمان باز کرده بود و داشت زیر سایه چرت میزد تکان داد و به بیرون هدایتم کرد.
عقبش لنگانلنگان از کوچههای تنگ و باریک گذشتم و به خیابان رسیدیم. درشکه گرفت و گفت: “برو بهارستان!”
تهران شلوغ بود؛ پر از اتولهای رنگ به رنگ و درشکه و مردمی که انگار به شلوغی عادت داشتند، به اجنبیهای تفنگ به دوش و دستفروشهای پرهیاهو.
درشکه که توقف کرد، دستم را گرفت و کمک کرد پیاده شوم، بعد همچنان بیحرف مرا عقب خودش برد.
تمام مدت ساکت مانده بود، دلم میخواست کلامی برای دلداری بزند تا دلم آرام بگیرد.
جلوی دکانی بزرگ ایستاد و به داخلش سرک کشید و بعد چادرم را گرفت و داخل شدیم.
دکان پر از کتاب و صفحههای گرام بود، با ردیف جعبه رادیوها و گرامافونهایی با چوبهای براق.
– سلام عرض شد آقا سهراب!
حواسم جمع شکوفه و سهرابی شد که از پشت دخل بلند شده بود و متعجب نگاهمان میکرد.
سری تکان داد و نگاهش رفت پی لنگیدن پای من، بعد اخم درهم کرد.
شکوفه صندلی بغل میز سهراب را نشانم داد و خودش هم کنارم نشست.
– بیوقتی مزاحم کسبت شدیم.
اخمهای سهراب همان قسم (جور) درهم بود.
– نه، سرم خلوت بود… شما بهتری؟
آرام زمزمه کردم:
– الهی شکر.
شکوفه نگاهی به من انداخت و بعد چرخید طرف سهراب.
– سهراب، این دختر توی خونه زری معذبه، از پسش بر میاومدم ولی خودش راغب نبود بمونه. میخواد زودتر برگرده شهرش، محمود پیجو شد برای اتول؟
سهراب دو انگشتش را کشید دو کنج لبش.
– نقداً نمیشه راه به جایی برد… دیروز هم گفتم، تا اون وقت مهمون ما… .
شکوفه میان کلامش پرید:
– به شرطی که اول بری آبجیتو یه چند روزی بیاری خونهت، اونم مهمونت باشه.
سهراب خواست جواب بدهد که شکوفه امان نداد.
– نه آق سهراب! حساب این دختر سوای ماس… حالیمه حرمت مهمونو نگه میداری، اگه ملتفت نبودم دستشو نمیگرفتم بیارمش پیش تو، اما آبجیمون مریضاحواله.
نگاهش را به من دوخت و ادامه داد:
– باس با خیال تخت استراحت کنه، هی تنش نلرزه پشت در، کدوم گرگی واسهش دندون تیز کرده.
سهراب ناراضی نگاهم کرد.
– شما از اینکه چند صباحی مهمون ما باشی معذبی؟! من هیچ مزاحمتی واسه شما درست نمیکنم خانوم.
سر پایین انداختم.
– شکوفه گفته من رو جای بدی نمیبره… اما…
شکوفه نرمتر از قبل گفت:
– حرف من دخلی به مزاحمت نداره سهراب، شرم و حیا داره تو خونهای باشه که چند تا نامحرم هستن.
چند تا؟! پر تردید به سهراب نگاه کردم که لبخند آرامی زد.
– نگران نباش، تلفن میکنم مریم بیاد هم مراقبت باشه هم راحت باشی، خودم صبح تا شب خونه نیستم، پدرم هم مزاحمتی نداره.
سر به زیر گفتم:
– خدا خیرتان بده، من میخوام زودتری راهی بشم شهرم.
شکوفه دستم را گرفت.
– خیالت تخت آبجی، سهراب و محمود وختی قول میدن، پاش هستن.
بعد برگشت طرف سهراب.
– جبران میکنم آق سهراب… پس آبجیمون دستت امانت، من باس برگردم خونه، زری پا بشه ببینه نیستم خلقش سگی میشه.
ای کاش شکوفه هم همراهم میآمد! هراس داشتم از تنهایی دوباره.
سهراب بلند شد و گفت:
– صبر کن اینجا رو به بچهها بسپرم، بعد بریم.
وقتی رفت، شکوفه دستم را فشرد و آرام و پر مهر نگاهم کرد.
– نترس آق بانو، سهراب خیلی مَرده. خیلی آقاس! با همهٔ مردایی که دیدم، تومنی هف صَنار توفیر داره.
نگاهم نَم اشک زد.
– دلم برات تنگ میشه.
لبخندی زد و ناگهان به آغوشم کشید.
– تو دیگه خواهر منی، اگه خواستی بیام بهت سر بزنم بهش بگو، خودش خبرم میکنه.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 122
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
بچه از بارمان نیس این برگرده شاهین حسابی باهاش صاف میکنه که یادش نره چه کارا کرده+_+
سلام.چند روز بود نتونستم بخونم.الان همه ی پارت رو خوندم.بسیار زیبا داره جلو میره،عالیییی😍😍😍
اشکالی نداره قشنگم. نگاهت پرفروغ😍
عالی بود یعنی بخدا دارم حس میکنم این دوست نویسندمون از گذشته اومده بس که قشنگ باحزئیات نوشته شده داستان دست مریزاد رهاجان….ممنون لیلا جونم توخسته نباشی به هرحال زحمت گذاشتنش پای تو دیگه خواهرکوچولو
منم همین رو بهش گفتم😂 مرسی از نگاهت خواهر بزرگه😂😉😎
کاش میتونست برگرده شهرشون هرچند احتمال اینکه بچشو خانواده بارمان گردن نگیرن زیاده ممنون لیلا جان
به قول قدیما باید ببینیم چی میشه😂
ممنون نویسنده جون و ادمین عزیز عالی بود
قربونت قشنگم😘
چه سرنوشتی که این بیچاره داره کاش حداقل شوهرش نمرده بود😔
آره کاش هیچکس به این مشکلات دچار نشه😞