رمان دونی

❤پنجشنبه و جمعه پارت نداریم قشنگ‌ها💛

 

کف دو دستش را نشانم داد.

 

– پاک پاکم آق بانو… رفتم شاه‌عبدالعظیم… آب توبه سرم ریختم… مرد مَرداش که سهراب بود، جلو چشمم نشون دست یه دختر ننه بابادار کرد و نگفت باقالیت به چند، وای به مردای یه ساعته و شیتیلای حرومیشون.

 

 

در اتاق را باز کردم.

 

 

– اینم پسر من… می‌خوام اسمشو بذارم فرهاد.

 

 

ایستاد بالا سر بچه و خم شد.

 

 

– ای ننه… چشمم کف پاش، به ماه گفته تو در نیا!

 

 

بچه را بلند کردم و دستش دادم.

 

 

– یه وقت حذر کردی به شکمم دست بزنی… حالا دل درست بغلش کن، انگار کن بچهٔ خواهرتو گرفتی.

 

 

به گریه افتاد و نشست.

 

 

– ای خدا! نمردیم و داخل آدم شدیم، خودم نوکر پسرتم آق بانو، لب تَر کنی خاله که سهله، واسه‌‌اش کلفت میشم.

 

 

بغضم را پس زدم.

 

 

– فقط دعا کن از من نگیرنش، دعا کن کسی عقبش نیاد.

 

 

سر بالا کرد.

 

– یه طوری بگو منم حالیم بشه.

 

 

دست کشیدم روی چارقد دور سر بچه.
– حرف و درد زیاده شکوفه، میگم.

***

 

 

دلم رهایی می‌خواست. نشستن پشت اسب و تاختن در دشت و کوهپایه، قدم زدن در باغات و دست کشیدن روی گندم‌های کشتزارها.

 

اما در تهران بودم، زمستان بود، نه باغی، نه کشتزار و اسبی. تهرانی که صابر با دهان باز، از بزرگی و شلوغی‌اش می‌گفت.

 

 

برای اولین مرتبه، به اصرار شکوفه، همراه خانوم‌جان و نبات، چادرچاقچور کردیم و راهی زیارت شدیم.

 

 

دور بود و فوج‌فوج جمعیت را عقب سر گذاشتیم تا به “ری” رسیدیم.
نبات خوف کرده، بچه را زیر چادر گرفته بود و به خانوم‌جان وصل بود که غریبی و تعجبش فقط در چشم‌هایش موج میزد.

 

 

شکوفه چادر گلدارش را سفت گرفته بود و دستم را رها نمی‌کرد.

 

 

با اتول رفتیم و با اتول هم برگشتیم. شکوفه به غریبی و بُهت ما ریز‌ریز خنده می‌کرد و وقت برگشتن، لقمه‌های نان و پنیر و سبزی نذری که در حرم گرفته بود، بااشتها می‌خورد.

 

 

به خانه که برگشتیم، صابر انگاری پشت در بود که تا دست به کلون بردیم، در را باز کرد و نفس راحت کشید.

 

 

– سلام خان‌خانوم، زیارت قبول.

 

 

نبات عقب سر ما پا به حیاط گذاشت و روبه برادر بزرگ و تنی‌اش گفت:

 

 

– لُنجت آویزانه ‌برار‌صابر، خوف کردی یکه و تنها ماندی از ما بهتران بیان سروقتت که عین پورَچو پشت در، گوش چسباندی؟

 

 

صابر اخم به هم رساند و پاروی توی دستش را کنج دیوار تکیه داد.

 

 

– کم زخمم بزن دختر… آفتو نمی‌زنه به برفا، می‌روفتم.

 

 

شکوفه لبخند زد.

 

 

– مش صابر، این برفا تا شب عید آب نمی‌شه، خودتو از کَت و کول ننداز، همین که راه رفت و اومد واز باشه خوبه.

 

 

بعد از زیر چادرش لقمه‌ای دستش داد.

 

 

– ارباب هم آمد خان‌زاده… گفتم رفتین زیارت نماند.

 

 

پاهایم میان راه خشک شد.

 

– ارباب؟!

 

 

سر جنباند.

 

– ها! ارباب تهرانی.

 

نبات پشت چشم نازک کرد.

 

– آقا دکتر!

 

خانوم‌جان تشر زد:

 

– نبات! بچه زبانم لال، تخته‌بند شد.

 

 

به خانه رفتند؛ گفتم:

 

– از بابت چی آمده بود؟!

 

 

با دهان پر، شانه بالا انداخت.
– گمانم محض سرکشی و احوالپرسی… گفت تلیفون کرده خانه نبودین دل‌نگران شده، نوکرش هم بود. دست پر آمد و گفت غریبین، هنوز راه و چاه شهر رو یاد ندارین… خان‌زاده! اینجا هر چی واجباته، حی و حاضر پیل میدن و می‌خرن، نان بیات چه خوردن داره؟!

 

 

لرز کرده بودم؛ نماندم تا حرافی کند.

 

 

– خدا بالای این آبجی کوچیکه ما خواسته، بیکار و بی‌عار!

 

 

اخمش کردم و پله‌های منتهی به اتاقش را نشان دادم.

 

 

روی پله‌های بالاخانه بودم که صدای دق‌الباب بی‌امان در حیاط پیچید.

 

 

جلوی در دویدم و دست در هوا بردم. صابر میان حیاط نگاهم کرد، کسی که پشت در بود، صبر و طاقت نداشت، و اِلا آن‌طور در نمی‌زد.

 

 

نفسم را نگه داشتم و با دست اشاره کردم در را باز نکند؛ پاورچین‌پاورچین تا بیخ دیوار رفت و دستهٔ پارو را بلند کرد.

 

 

از صدای بلند و پشت هم کوبیده شدن کلون، خانوم‌جان و نبات و شکوفه هم پیش آمدند عقب سرم.

 

 

شکوفه لب زد:

 

– کیه سر آورده؟

 

 

خوف کرده شانه بالا انداختم.

 

 

– آشنا نیست.

 

 

نبات به صورتش زد.
– رد زدن؟!

 

 

خانوم‌جان چپ نگاهش کرد.
– برو عقب کارت، بالای چی پس سر ما آمدی؟!

 

 

شکوفه هم عقب رفت. هر که پشت در بود، قصد کوتاه آمدن نداشت. خانوم‌جان به صابر اشاره کرد بی‌صدا، تختهٔ شب‌بند در را قرص و محکم کند.

 

 

کنار شکوفه رفتم.

 

– بچه کجاس؟

 

 

با چشم و انگشت، بالا را نشان داد.

 

– برو پیشش.

 

 

به مهمانخانه رفتم و گوشی تلفن را برداشتم. مردد بودم والا را خبردار کنم یا نه. اگر بارمان و آدم‌هایش بودند والا می‌بایست چه می‌کرد؟!

 

 

– کاش صابر از اون در بره آجان خبر کنه.

 

 

صدای در خوابید، صدای نفس خانوم‌جان را از دالان شنیدم و نمره گرفتم.

 

 

صدای گل خاتون آمد.

 

– الو؟ الو؟

 

 

سلام کردم.

 

– سلام آق بانوجان، تویی مادر؟ حالت چطوره؟ پسرت چطوره؟ خانوم…

 

 

پیش از جواب دادن، توی گوشم گفت “آق بانوس آقا…” و صدای والا آمد.

 

 

– الو آق بانو؟

 

 

دلم از شنیدن صدایش گرم شد.

 

– سلام.

 

 

نفس بلندی کشید.
– سلام… رسیدن به خیر!

 

 

تشکر کردم.

 

 

– اومدم… صابر گفت رفتین زیارت. تنها، توی سرما کجا رفتین آخه؟!

 

 

لب پایینم را به دندان گرفتم.

 

 

– زیارت!

 

 

– مشکلی که پیش نیومد؟

 

 

نفس حبس شده‌ام را آزادانه رها کردم.

 

– نه…

 

 

تعلل کرد.

 

– چیزی شده آق بانو؟!

 

 

آمدن خانوم‌جان را از گوشهٔ چشم دیدم.

 

 

– نه، فقط خواستم از بابت مایحتاجی که آوردین تشکر کنم.

 

 

– همین؟! اون‌ که انجام‌وظیفه بود.

 

 

لب گزیدم، نه پیش چشم خانوم‌جان می‌توانستم دل درست گپ بزنم، نه لرزی که به جانم افتاده بود، امان می‌داد.

 

 

– زحمت کشیدین.

 

 

دومرتبه عین خودم تعلل کرد.
– آق بانو، مشکلی پیش اومده؟

 

 

مشکل که بله! اما باید خودم مرتفع می‌کردم. انگار که روبه‌رویم ایستاده و می‌بیند، سر به دو طرف تکان دادم.

 

 

– نه!

 

 

– امم… کسی هست که نمی‌تونی راحت حرف بزنی؟

 

 

حضور خانوم‌جان را جایی در اتاق حس می‌کردم.

 

 

– بله… یعنی نه!

 

 

آرام خنده کرد.
– اجازه میدی فردا هلن و گل خاتون رو بفرستم دیدارت؟

 

 

لب گزیدم.

 

– صاحب اختیارید.

 

 

زمزمه آرام و پر مهرش را شنیدم.
– فعلاً که اختیاردار این دل تویی جانان والا!

 

 

سکوتی بین‌مان برقرار شد و من دست راستم را روی قلب ضربان گرفته‌ام سُر دادم. گویی باید دلم را سرجایش می‌نشاندم؛ حال وقت بی‌قراری و بی‌تابی برای طبیب شاعرم نبود.

 

 

خودش سکوت را شکست.

 

 

– پس… امم… اگر کم و کسر هست بگو…

 

 

خواستم عین خودش سؤال کنم “کسی هست که نمی‌تونی راحت حرف بزنی؟!” اما فقط تشکر و خداحافظی کردم.

 

 

– خبرش کردی؟

 

 

داشت به زانوهایش دست می‌کشید.

 

– نه!

 

 

– یعنی آدم‌های بارمان بودن؟!

 

 

صدایش نه، اما ته نگاهش دلواپسی بود.

 

 

– کاش اقل‌کم یه مرد داشتیم.

 

 

دامنم را مشت کردم.

 

 

– شاید اصلش بارمان و آدم‌هاش نباشن.

 

 

فکری و مات قالی پرسید:

 

 

– اون رعیت‌زاده… که آمد و واقعش رو گفت… حالا کجاس؟

 

 

شانه بالا انداختم.

 

 

– کاش زنده گذاشته باشنش.

 

 

سر بالا گرفت.
– به بچه برس، حکماً گشنه‌ست. به نبات بگو شوم سبک بار بذاره.

 

 

– فردا مهمان داریم.

 

 

بی‌حرف نگاهم کرد. کنار در گفتم “گل خاتون و جا… دختر دکتر میان” و از پیش چشمش فرار کردم.

 

 

***

جان‌جان مات و خیره نگاهم می‌کرد. حرف زدن که یاد نداشت، اما میان چشم‌های قشنگش، دلتنگی و خوشی و بغض بود.

 

 

دست می‌گذاشت روی صورتم، بعد هی سر به سی*ن*ه‌ام می‌چسباند. تصدقش می‌رفتم، خنده می‌کرد.

 

 

موهای طلایی‌اش را نوازش می‌کردم، چشم می‌بست و آرام می‌گرفت.

 

 

– ناخوش شد از دوریت آق بانو… شبونه‌روز تب کرد، به آقا گفتم اگه آق بانو نمیاد، این طفل بی‌گناهو ببر اونجا، دوای دردش تو بغل آق بانوس. غصه داشت اما لب باز نکرد، تو حلق بچه دوا ریخت، گفت چاییده.

 

 

آه کشید.

 

 

– سَقَم سیاه شه که آرزو داشتم موندنت تو اون عمارت همیشگی بشه… سقم سیاه شه که هر چی دعا کردم، پشت و رو سبز شد.

 

 

خانوم‌جان، نمی‌دانستم دل و دماغ ناله‌های دل گل خاتون را نداشت یا نخواست هم‌پیالهٔ دایه جماعت باشد که چایش را خورده و نخورده خستگی را بهانه کرد و بالا رفت.

 

 

گل خاتون پیش‌تر آمد و آرام‌تر گفت:

 

 

– آقا هم از این بچه بدتر و بونه‌گیرتر… تو که شال و کلاه کردی و گذاشتی رفتی، شبونه رفت دست‌بوس خانوم‌بزرگ و آقابزرگ… نگفت‌ها، فرداییش که عزیزخانوم بی‌خبر اومد عمارت فهمیدم شبش رفته اونجا.

 

 

لبخند آرامی زد و چشم‌هایش برق افتاد.

 

 

– از حرفاشون دستم اومد رفته آشتی‌کنون و حرف آخرشو زده که بی‌پس و پیش و بالا پایین، ختم کلوم، آق بانو رو می‌خوام.

 

 

با چشم‌های گرد فقط نگاهش می‌کردم. خنده کرد و سر جنباند.

 

 

– آره مادر… تشتش از بون افتاده! فرداییش عزیزخانوم اومد، گفت مهمونتون کو؟ گفتم هر چی قسم و آیه دادیم نموند و رفت. گمون می‌کردم خوش‌خوشانش بشه اما گفت… دور از جونت، روم به دیوار… گفت بی‌جا کرده وصلهٔ تن پسرم و نوه‌م شده، حالا گذاشته رفته پی زندگیش.

 

 

ابرو بالا انداخت.

 

 

– نه که حرفش از ناله نفرین باشه ها… غلط نگم، داره ذره‌ذره نرم میشه.

 

 

پر تردید لب زدم:

 

 

– کی؟‌ خانوم‌بزرگ؟! اون تا دنیا دنیاس، چشم دیدن مستوفی‌ها رو نداره.

 

 

دست کشید به شانه‌ام.

 

 

– بارون اومد ترک‌ها هم رفت… نرم میشن… این خط، این ‌نشون… اومده بود جیک و پوکتو دربیاره… گفتم زایید و همون‌جور که وعده کرده بود، نموند… عین مفتشای نظمیه سؤال جوابم کرد. از خانوم‌جانت گفتم، از کبکبه دبدبهٔ خونوادگیتون…

 

 

آهی سنگین کشید و دو‌مرتبه دستش را بند شانه‌ام کرد.

 

 

– آق بانو مادر، این مرد دل به دلت داده که با نبودت این‌طور بی‌قراره، دلش تا آخر خط باهاته که شبونه تو اتاق تو سر رو بالش می‌ذاره… دَم نمی‌زنه، ازت گله و شکایت نمی‌کنه اما غم خونه کرده تو چشماش هویدای غم و غصهٔ تو دلشه.

 

 

به هلن که وصلهٔ سی*ن*ه‌ام شده بود نگاه کردم.

 

 

– اونا هم رضا بشن، پیش پام سنگه گل خاتون.

 

 

ساکت شد.

 

 

– روز و شب ندارم از دل‌نگرانی… بارمان اگه بیاد پی ما، معلوم نیست چه پیشامد کنه.

 

 

– یعنی… بیاد پی شما، میری شهرتون؟!

 

 

چه می‌دانستم؟! خسته‌تر و بی‌جان‌تر از آن بودم که فکر کنم و راه و چاهم را بدانم.

 

 

– پس آقا چی؟! اگه برگردی شهرتون، می‌خوای باز زن پسرعموت بشی؟

 

 

صدا از ته حلقم آمد.

 

 

– نه… اما بچه‌‌ام…

 

 

ضربه‌ای به روی زانوانش زد.

 

 

– آقا میاد رَدت… دوریتونو تاب نمیاره… نگاه سر و سیبیلش نکن آق بانو، از این بچه بیشتر دل‌بسته‌ت شده. اصلاً چرا نمی‌ذاری آقا جلوی پسرعموت دربیاد؟

 

 

نگاهش کردم.

 

 

– بارمانو می‌شناسم.

 

 

نفسی کشید.

 

 

– منم آقا رو خوب می‌شناسم… از روزی که از اون عمارت رفتی، قرار نداره. تو باغ پرسه می‌زنه، پشت به پشت سیگار می‌کشه، ساکت میاد و صامت می‌ره… تازه… چارقدی که جا گذاشتی مدام دور دستشه، از آب و دون افتاده.

 

 

 

اخمم در هم رفت.
– والا حقیقت رو پنهان کرد.

 

 

نالید:
– عاشقه… دلش زخم خورده آق بانو، من تا به حال این حال و روزشو ندیده بودم.

 

 

صدای در حیاط بلند شد؛ گل خاتون سر گرداند طرف پنجره.

 

 

– بیا… طاقت نیاورد دو ساعت بمونیم پیشت، لابد بونهٔ ما رو کرده بیاد دیدن تو.

 

 

صدای داد صابر آمد.

 

 

– کجا نامسلمان؟!… آخ… بی‌پیر…

 

 

بی‌اختیار ایستادم و دویدم پشت پنجره، مردی غریبه میان حیاط بود.

 

 

صابر روی زمین افتاده بود و پای مرد را با یک دست نگه داشته بود. دلم به جوش افتاد.

 

 

– برو بیرون حرامی… اینجا مرد نداریم.

 

 

صدای عربدهٔ مرد، در تمام خانه پیچید.

 

 

– کجاست خان‌خانومت؟ خان‌خانوم…

 

 

 

مرد دیگری هم وارد شد اما کنار در ایستاد. خودشان بودند. آدم‌های بارمان. اختلاط کردنشان، رخت و لباسشان، هیبتشان معلوم می‌کرد.

 

 

 

لرز به پاهایم افتاد؛ برگشتم طرف گل خاتون که مات مانده بود.

 

 

– این بچه رو بگیر و برو بالا پیش پسرم. جان تو، جان بچه‌ها.

 

 

دست دراز کرد جان‌جان را بگیرد، بچه به گریه افتاد و بیشتر به من چسبید.

 

 

میان ذکر گفتن‌های زیر لبی گل خاتون، جیغ شکوفه هم در خانه بلند شد.

 

 

– کی بهت ایز داده اینجا طویله‌س یارو؟! این خونه صاحاب داره، تشریفتو هِری! جمع می‌کنی این قرشمال بازیتو یا جور دیگه حالیت کنم؟

 

 

 

گریهٔ هلن و چسبیدنش به بغلم را فراموش کردم و به دالان دویدم.

 

 

شکوفه دست به کمر، بالای پله‌ها ایستاده بود. مرد غریبه با لگدی به صابر، قدم پیش گذاشت. چشم‌هایش با اخم و تعجب به شکوفه بود.

 

 

ملتفت من شد و یک ابرویش بالا رفت.

 

 

– به‌به… خان‌خانوم فراری!

 

 

نگاهش به جان‌جان کشیده شد و خنده کرد.

 

 

– بایست ببخشید بی‌اذن آمدیم.

 

 

برگشت طرف رفیقش، سر جنباند و یک قدم دیگر پیش آمد، به شکوفه با ابرو اشاره کرد.

 

 

– ها خان‌خانوم! این کیه؟! کویَه شهری بستی؟!

 

 

 

از همان آدم‌های بارمان بود که جرئت نداشتند پیش من سر بالا بگیرند؛ حالا توی چشمم زل میزد و تمسخرم می‌کرد.

 

 

خون پیش چشمم را گرفت. هلن را با خشونت از خودم کندم و بی‌توجه به هق‌هقش، توی بغل شکوفه گذاشتم.

 

 

– بچه رو ببر بالا، امانته.

 

 

 

دو پله پایین رفتم و آمد با طلب و جسارت، پای پله‌ها ایستاد.

 

 

دست بالا بردم، با تمام قوه، توی صورتش زدم.

 

 

– یاد نداری وقتی با اربابت حرف می‌زنی، چشم به خاک بدی پاپتی؟!

 

 

لحظه‌ای ترس درون چشم‌های پر خشمش خانه کرد و هیکل یک وَری شده‌اش را جمع کرد. مرد با چشم‌های دریده دست بلند کرد که صدای بلند دیگری، من و مرد و صابر را مات کرد.

 

 

 

– نه! هنوز زور صدات عین خان‌زاده‌های مستوفیه.

 

 

 

خودش بود… خودِ خودش! دست آخر آمده بود. انگاری جانم یک‌مرتبه و آنی در رفت.

هیبتش در آن بالاپوش بلند و سیاه، میان چارچوب بود. با اخم و نگاهی که داشت کم‌کم فراموشم میشد چه‌طور بند دل را پاره می‌کند.

 

 

 

پچ‌وواپچی از عقب سرم شنیدم و نشنیدم.

 

 

– این غول بیابونی کیه آق بانو؟

 

 

آدمش دوید کنار پای صاحبش.

 

 

– دست آخر جُستیمش ارباب… هار شده کویَه…

 

 

چشم‌های پر غیظش به من بود که با ضرب پس دست، به صورت مرد کوفت و ساکتش کرد.

 

 

– لال شو بی‌بُته… همه گم بشید اِلا خان‌زاده.

 

 

 

آدم‌هایش به چشم به هم‌زدنی از حیاط خارج شدند و صابر هم به سرداب پناه برد.

 

 

شکوفه باز کنار گوشم، لرزان زمزمه کرد:

 

 

 

– من نمی‌رم، خون جلو چشاشه، نزنه ناکارت کنه؟

 

 

 

پاهایم به سنگ پله چسبیده بود و چشم‌هایم به صورت سنگی بارمان.

 

 

– کَری زنک یا زبان آدم حالیت نیست؟!

 

 

 

لب زدم “برو چشمت به بچه‌ها باشه شکوفه”

 

و حس کردم در همان چند لحظه، چه زمهریری شده!

 

 

 

یاد ضرب دستش افتادم وقتی میزد و ناسزا می‌گفت؛ یاد رد چنگ دستش به روی گردنم، یاد التماس‌های خودم و درد خفتی که پیش چشم اغیار، سرم آوار کرده بود.

 

 

 

نگاهش دور تا دور حیاط و خانه گشت و دومرتبه به من رسید. قدم که پیش گذاشت،
دلم خالی شد.

 

آرام، با دو سه قدم وسط حیاط رسید. تعجیل نداشت. چشم‌هایش سرتاپای مرا رفت و برگشت.

 

 

 

– شهری شدی عموزاده! چه شکل و شمایلی به هم زدی…

 

 

یک قدم پیش‌تر آمد.

 

 

– آب و هوای شهر به تنت ساخته یا از نان هرزگی این قسم پروار شدی؟!

 

 

 

دو مرتبه داشت انگ می‌زد و عفتم را به باد می‌داد. با آن تن و بدن لرزان می‌خواستم از خودم و شرافتم دفاع کنم یا دلی که ترس کرده، کنج سی*ن*ه‌ام چسبیده بود؟! انگاری سرم کورهٔ آهنگری شد و از جا در رفتم.

 

 

– هیچ‌کدام! همین که از زیر عَلَم بی‌غیرتی خان درآمدم، کفایت می‌کنه.

 

 

 

چشم‌های وحشی‌اش گرد شد. آمد پای پله‌ها و بی‌هوا، پر چارقدم را گرفت و پیش کشید. یک ابرو را بالا برد.

 

 

– چه غلط بی‌جایی کردی؟!

 

 

 

چشمان جنگلی‌اش دور تا دور صورتم را چرخ زد، انگشت‌های لرزانم، دو طرف دامنم را مشت کرده بودند. چشمم رفت به کمرش، عقب رولوه. آدم‌هایش که برنو به دوش نداشتند.

 

 

نفس تندش توی صورتم پخش شد و از بین دندان‌هایش غرید:

 

 

– ها! اگر غیرت داشتم، همان شب، خونت رو حلال می‌کردم و خلاص!

 

 

چارقدم را از مشتش آزاد کردم.

 

 

– عقب چی آمدی تا تهران؟ کی رخصت داد پا به خانهٔ برارم بذاری؟

 

با همان غیظ، نیشخند زد و دو مرتبه صدا بالا برد.

 

 

 

– فاسق مال‌زادهٔ قرمدنگت کجاست که تو این قسم قد علم کردی؟!

 

 

من هم غیظ کردم.

 

 

 

– از خواهر شیاد و دغل‌کار خودت می‌پرسیدی… ام‌الفتنه بیخ گوشت بود و این همه راه تا تهران آمدی؟!

 

 

 

چشم‌هایش ریز شد و جرئتم زیاده.

 

 

– ها! نوش جانت بشه زخمی که از خواهر عزیز کرده‌ت خوردی، بارمان‌خان!

 

 

 

با دو دست، بی‌هوا یقه و بیخ چارقدم را گرفت و پیش صورتش نگه داشت.

 

 

 

– لال شو بی‌آبرو… نیامدم نفست رو ببُرم، نذار دستم به خونت نجس بشه.

 

 

 

تقلا کردم پسش بزنم و فریادم بلند شد.

 

 

 

– هر زخمی خوردی، دولت سر چشم‌تنگی هم‌خون خودت بوده، برو اول نفس آذر رو ببُر که از عزت و آبروی برارش هم نگذشت.

 

 

 

مشت‌هایش به راه نفسم فشار آورد و دادش، رعشه به تنم انداخت.

 

 

– لال شو حرامی… ننگی که بالا آوردی با این افتراها پاک نمی‌شه.

 

 

 

صدای لولای در و کلام خانوم‌جان یکی شد.

 

 

– حیا نمی‌کنی به عموی خودت هم انگ نعوذبالله‌ای می‌زنی خان؟!

 

 

 

زور دستش کم‌تر شد و سر بالا گرفت.

 

 

 

– برو زن‌عمو… برو که خودت هم، هم‌پیالهٔ دختر بی‌آبروت هستی.

 

 

– دستت رو پس بکش نامرد… از حریم ما برو بیرون.

 

 

گرهٔ مشت‌هایش دومرتبه پر زور شد.

 

 

 

– این زن، باعث آبروی همهٔ طایفه شده… اگر تا الان زنده‌ش گذاشتم، از مردانگیم بوده.

 

 

 

لگد پراندم تا دست پس بکشد. یک دستش را پس کشید اما نه به قصد رها کردنم.

 

 

مشت بالا برد و بی‌معطلی و پر زور، به صورتم کوبید. سرم پس رفت و گوشم سوت کشید.

 

صدای بلند خانوم‌جان و جیغ زنی دیگر، از عقب سرم آمد.

 

 

– دستت بشکنه بارمان… گم شو بیرون!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 163

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان یغمای بهار

    خلاصه رمان:       دلارای ایلیاتی با فرار از بند اسارت، خود را به بهشت شانه های مردی رساند که خان بود و سیبی ممنوعه… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 2 / 5. شمارش آرا 1 تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان قتل کیارش pdf از مژگان زارع

  خلاصه رمان :       در یک میهمانی خانوادگی کیارش دولتشاه به قتل می رسد. تمام مدارک نشان می دهند قاتل، دختر نگهبان خانه است اما واقعیت چیز دیگریست… پایان خوش به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0 تا الان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان پالوز pdf از m_f

  خلاصه رمان :     این داستان صرفا جهت خندیدن نوشته شده و باعث می‌شود که کلا در حین خواندن رمان لبخند روی لبتان باشد! اين رمان درباره یه خانواده و فامیل و دوستانشون هست که درگیر یه مسئله ی پلیسی هستن و سعی دارن یک باند بسیار خطرناک رو دستگیر کنن.کسانی که اگر اون هارو توی وضعیت عادی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان قصاص pdf از سارگل حسینی

  خلاصه رمان :     آرامش دختر هجده ساله‌ای که مورد تعرض پسر همسایه شون قرار میگیره و از ترس مجبور به سکوت میشه و سکوتش باعث میشه هاکان بخواد دوباره کارش رو تکرار کنه اما این بار آرامش برای محافظت از خودش ناخواسته قتلی مرتکب میشه که زندگیش رو مورد تحول قرار میده…   به این رمان امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان عزرایل pdf از مرضیه اخوان نژاد

  خلاصه رمان :   {جلد دوم}{جلد اول ارتعاش}     سه سال از پرونده ارتعاش میگذرد و آیسان همراه حامی (آرکا) و هستی در روستایی مخفیانه زندگی میکنند، تا اینکه طی یک تماسی از طرف مافوق حامی، حامی ناچار به ترک روستا و راهی تهران میشود. به امید دستگیری داریا دامون ( عفریت). غافل از اینکه تمامی این جریانات

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نقطه شبنم
دانلود رمان نقطه شبنم به صورت pdf کامل از فرزانه صفایی فرد

    خلاصه رمان نقطه شبنم :   نادرخان که از طلافروشان قدیمی و اسم‌ورسم‌دار شیراز است همچون پدرسالار تمام اعضای خانوده‌اش را تحت سلطه‌ی خود دارد و درواقع بر آن‌ها حکومت می‌کند. کار و زندگی همه‌شان وابسته به اوست تا آن‌جا که در خصوصی‌ترین مسائل‌شان دخالت می‌کند و عمدتاً هم به نتایج مطلوب می‌رسد. مگر در چند مورد خاص!

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest

23 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
رها باقری
رها باقری
3 ماه قبل

ممنونم از نظرات همگی🌹

یه بدبخت دنبال پارت
یه بدبخت دنبال پارت
3 ماه قبل

با قلب من این کارهارا نکن پارت بدیا من چه قسم صبر کنم تا شنبه هلاک میشم(چه فازی گرفتم من😂)

قربانی
قربانی
3 ماه قبل

ممنون از پارت گذاری منظمتون ، پنج شنبه و جمعه اشکال نداره ، اما روزای دیگه تو خماری داستان خوبتون نگذارید ما رو

خواننده رمان
خواننده رمان
3 ماه قبل

لیلا جان یه تجدید نظری بکن تو پارت گذاری فقط جمعه ها رو تعطیل کن خودتو این رمانو با دیگران مقایسه نکن عزیزم

آدم معمولی
آدم معمولی
3 ماه قبل

راستی لیلا جان شما اهل کجایی آخه این همه روی این زبان زیبا مسلط بودن کار هر کسی نیست خیلی خوبی

آدم معمولی
آدم معمولی
3 ماه قبل

وای لیلا جون قلمت خیلی قشنگه هر روز بزار لطفا حالا پنجشنبه و جمعه عیب نداره😍

خواننده رمان
خواننده رمان
3 ماه قبل

وای بارمان چه زوالی بود دیگه یعنی می‌دونه از آق بانو بچه داره
ممنون لیلا جان فردا زودتر پارت بذار دلشوره داریم

خواننده رمان
خواننده رمان
3 ماه قبل

خدا این بارمان رو ور داره که نمیذاره آق بانو یه نفس راحت بکشه
الان احتمالا بارمان میفهمه پسری داره و شاید آق بانو مجبور شه بخاطر پسرش با بارمان بره

مریم گلی
مریم گلی
3 ماه قبل

وای من که تا فردا دق میکنم ، وای پس فردا پنج شنبه هست و تا دوروز پارت نداریم از همین حالا عزا گرفتم😒😒😒😒

نازنین
نازنین
3 ماه قبل

ای داد هی داری آبش می‌کنی اول جمعه بود الآنم پنجشنبه هی بریم جلو مثل دلارای نکنی سه ماه یه پارت بدی ها؟؟؟😂

سروین
سروین
3 ماه قبل

وای نویسنده توروخداا بارمان بچه رو از آق بانو نگیره

♡Artemis♡
♡Artemis♡
3 ماه قبل

وای ببم جان خیلی جای بدی تموم شد نمیشه اون دو روزم پارت داشته باشیم من معتاد رمانت شدم
نمیخای یه پارت هدیه بهمون بدی؟
ما انقدر بچه های خوبی هستیم یه پارت هدیمون نشه؟

علوی
علوی
3 ماه قبل

آخییی!!
خیلی چسبید!! من این یک مورد رو نفهمیدم. اسلحه کنار کمر بارمان بوده؟
این هم به جاش خوبه هم بد. الان سر رسیدن دکتر می‌تونه ماجرا رو جالب کنه. دکتر از این پسره شاهین بی‌خبر نیست. بعد کنار پول، شاهین گفت از آذر انگشتر یا النگو گرفته؟ اگه گرفته باشه ماجرا کلاً حله!!
با شهادت خواستن از عباسعلی هم داستان مشخص می‌شه، به خصوص اگه به مغلطه و تناقض گویی بندازنش.
فقط وقتی دست همه رو شد، تکلیف فرهاد چی می‌شه؟؟ این بارمان کثافت نبره پسر آق‌بانو رو

0_0
0_0
3 ماه قبل

فردا میزاری دیگه ؟ 🥺

آگاتا
آگاتا
3 ماه قبل

اگه یه پارت دیگه بدی محبت و در حق ما تموم میکنی😂

Ana
Ana
پاسخ به  لیلا مرادی
3 ماه قبل

ليلا جان اول كه مرسي بابت پارت 🌸🙏🏻دوم تحت هيييييچ شرايطي تكرار ميكنم تحت هيچ شرايطي اين رمان ،اين قلم ،اين نويسندگي ،اين محتوا ، اين نوع نويسندگي و احترام ب مخاطب رو با رمانايي امثال دلارايي مقايسه نكن كه در شأن قلم رها جان و زحمت پارتگذاري منظم شما نيست

سروین
سروین
پاسخ به  لیلا مرادی
3 ماه قبل

بده ذوق رمان رو داریم؟؟

دلارام
دلارام
پاسخ به  لیلا مرادی
3 ماه قبل

نه تورو خدا نکنید با ما این کارو
بخدا قلبم طاقت نداره 😪

آدم معمولی
آدم معمولی
پاسخ به  لیلا مرادی
3 ماه قبل

وای نه دیگه از این کارا نکن قشنگی رمانت به همینه توش حاشیه نیست مختصر کافی کی نویسی

Narges Mashadi
Narges Mashadi
3 ماه قبل

مثل همیشه عالیه
ولی حیف که بدجایی پارت تمام شد
حتما فردا چهارشنبه ادامه اش بده. دل مون آرام بشه

نازی برزگر
نازی برزگر
3 ماه قبل

اگه کل هفته بد قولی نکنی اون دوروزفدای سرت خواهردستت طلا

دسته‌ها
23
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x