دقیقه ای دیگر جوابش میرسد:
-چیزای دیگه ام بلدم آبجی… رو کنم برات حالشو ببری؟!
چشمانم در حدقه میچرخند و سوره با تکخندی میگوید:
-این دیگه چه مدلشه؟!
قیافه ای برای سوره چپ میکنم.
-دیوونه ست…
-خوبه یکی لنگه ی خودت، خل وضع پیدا کردی…
بینی ام را برایش چین میدهم:
-توام این چرک و چیلیِ هپلِ وحشی رو میچسبونی به من؟!
خنده اش میگیرد:
-کی هست؟!
درحالیکه فکر میکنم چه جوابی برای پیام بهادر بدهم، میگویم:
-همسایه م!
بهت زده میگوید:
-نه!!
بدون اینکه جوابش را بدهم، تایپ میکنم:
-با اون وضعِ داغونت راضی نیستم انقدر از خود گذشتگی کنی به خدا… جونِ حورا استراحت کن!
سوره محکم به شانه ام میزند:
-زودباش درموردش حرف بزن ببینم!
شانه ام درد میگیرد و با صورت جمع شده به خنده ی هیجانی اش نگاه میکنم.
-میذاری حواسم جمع بشه، ببینم چی پیام میده و چه جوابی باید بهش بدم؟!
-باهم پیام بازی میکنید؟!
هنوز جوابش را نداده ام که مسلسلی سوالهای دیگر را میپرسد:
-چه شکلیه؟ جوونه؟ باهاش دوستی؟! باهم در ارتباطید؟ خوشتیپه؟ اسمش چیه؟!
و بعد خودش اسمش را از صفحه ی گوشی میخواند:
-بها؟!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
نویسنده داره یه کاری میکنه مسخرمو درارم🙄🙄
نمیذاشتی سنگین تر بود🙄
چهار خط گرفتی؟:||||😐😐😐😐
همین ؟؟؟