-حالم خوبه…
اصلا قبول ندارد و میگوید:
-سونیا اصلا ارزش نداره که حتی فکرتو مشغول
کنه… اگه بهادر همه چیو بهت گفته، پس خودت
میدونی که…
میان حرفش سرم را چندبار بالا و پایین میکنم:
-میخوام تنها باشم آبتین…
1050#پست
هیچی نمیتواند بگوید و من قدرشناسانه نگاه به
چشمهای عصبی و نگرانش میکنم:
-مرسی که به فکرمی… ولی این یه چیزی بین من
و بهادره… خودمون باید حلش کنیم…
-آخه چیزی نیست که…
دستم را بالا میآورم:
-هرچیه!
وقتی میبیند راهی جز این نیست، بالاخره نفسی
میکشد و سری تکان میدهد:
-باشه… درست میگی… مراقب خودت باش…
لبخند تشکرآمیزی میزنم:
-ممنون…
وقتی خداحافظی میکنم و بالاخره در را میبندم،
پشتم را به در حیاط تکیه میدهم و چشم میبندم.
حال خودم را نمیفهمم. ترسیدهام؟! از سونیا؟ از
دختری که هر لحظه منتظر بودم پیدایش شود؟! و
قلبم مطمئن بود که بالاخره پیدایش میشود!
پیدایش شد و حالا فکر نمیکردم تا این حد من را
به هم بریزد. و خب سونیا برای به هم ریختن من
آمده بود دیگر! برای آشوب به پا کردن… برای
باز کردن چشمهای من؟! یا برای به هم ریختن
زندگی تازه پا گرفتهمان؟!
با خونسردی جوابش را دادم. اما چرا قانع نیستم؟!
چرا آرام نیستم؟! چرا به چشمهای گیرایش فکر
میکنم؟! به صورت زیبایش، قد و بالا و
موهایش… و چرا نگاه بهادر را تصور میکنم؟!
نه… این فکر غلط ترین فکر دنیا ست و سونیای
سونامی خانه خراب کن هم هدفش همین بود که
این فکرها را توی سرم بیندازد!
1051#پست
نمیگذارم موفق شود… نمیگذارم بدبینی مسخره
ای که تازه از دستش خلاص شده ام را بار دیگر
توی مغزم بیندازد و دنیای تازه رنگی شده ام با
بهادر را سیاه کند!
لباسهایم را عوض میکنم. قهوه دم میکنم و توی
ماگ میریزم. وارد تراس میشوم و گلهایم را آب
میدهم. از توی تراس، به حیاط نگاه میکنم. دو
سه تا کبوتر برای بهادر مانده و یک دانه حوریه!
بقیه ی جک و جانورهایش را به همراه چنگیز از
خانه برد، تا من آسایش داشته باشم و راستش…
امممم دلم برای چنگیز تنگ نشده و واقعا راحت
شدم!!
اما دیدن حوریه، مرغ مینیاتوری سفیدی که کل
بدنش پر است و حتی روی پاهایش از پر پوشیده
شده، لبخند روی لبم میآید. یک گلوله ی پر توی
حیاط برای خودش میچرخد و تنها یک نوک ازش
پیداست.
دلم خانه نشستن را تاب نمیآورد و انقدر فکرم
مشغول و حالم گرفته است که حس خفگی میکنم.
با ماگ قهوه از خانه بیرون میروم.
توی حیاط یک تخت چوبی زیر درخت خرمالو
گذاشته شده… یک حوض خالی… و گلدانهای
شمعدانی که به هم ریخته دور حیاط دیده میشوند.
با فکر اینکه این حیاط حالا واقعا به من هم تعلق
دارد، حس خوبی میگیرم. شیلنگ آب را
برمیدارم و به تنها درخت توی حیاط آب میدهم.
گلدانها را هم آب میدهم. حوریه گاهی به دنبالم
میآید و گاهی برای خود میچرخد. و من از این
گلوله ی پر سفید ترسی ندارم… برعکس شوهرش
چنگیز!
1052#پست
داخل حوض را میشویم و میگذارم تا پر از آب
شود. گلدانها را با وسواس دور حوض میچینم و
در آخر، حیاط را هم آب و جاروی مختصری
میکنم.
وقتی از تمیزی و مرتب بودن حیاط خیالم راحت
میشود، نفس بلند بالایی میکشم و روی تخت
مینشینم.
روی تخت چوبی ای که از یک قالی پوشیده شده،
و دو پشتی هم برای تکیه زدن دارد.
این حیاط آنقدر دنج هست که بخواهم روی تخت
بنشینم و به عصرهایی که قرار است روی این
تخت عصرانه و چای بخوریم فکر کنم. یا به
شبهایی که به شب نشینی و قلیانی بگذرد…
مهمانها برایمان بیاید… شهربانو و رادین هم
باشند… سوره و وحید و مامان و بابا و مامان و
بابای بهادر و خواهرهایش و…
آبتین و متین؟
آه که چقدر زمان میخواهد تا آن دو هم مورد
پذیرش قرار بگیرند و جایی توی جمع آدمها داشته
باشند… بی اینکه مورد شماتت و تمسخر قرار
بگیرند. کاش بتوانند راحت بروند…
به پشتی تکیه میدهم و به حوریه ای نگاه میکنم
که برای خود توی حیاط و باغچهی کوچک
میچرخد و غرق دنیای خودش است.
زانوانم را بغل میگیرم. موهایم را باز میکنم
میگذارم تا توی هوای آزاد اوایل تابستان کمی هوا
بخورند.
1053#پست
و لحظه ای دیگر میان مهمانهایی که تصور
میکنم، صورت اتابک جلوی چشمم میآید.
تصور اتابک همانا و ترس از خراب شدن همه
چیز همانا!
اتابک با خود فکرهای ترسناک میآورد. مرگ
اروند را یادآور میشود. خراب شدن رفاقت…
وجود یک دختر… یک دختر که وسط دوتا رفیق
بود و من امروز آن دختر را دیدم.
کاش نمیدیدم… کاش گذشته توی همان گذشته
میماند… کاش اصلا هیچوقت گذشته باز نمیشد…
کاش…
سری به طرفین تکان میدهم. گذشته بالاخره یک
جایی خود را نشان میداد… که اگر نمیداد،
همیشه حل نشده و مبهم میماند. آن وقت چه
میشد؟! نمیدانم. شاید حالم خوب میشد… شاید
هم همیشه چیزی ذهنم را به هم میریخت.
آمدن سونیا یعنی گذشته یک مشکل است… یک
مسئله ای که حل نشده و حل نشده به حال خود رها
شده…
و رها شدنش شاید باعث شده که به اینجا کشیده
شود.
در که باز میشود، چانه ام را از روی زانوانم
برمیدارم. ثانیهای دیگر ماشین بهادر را میبینم و
چند لحظهی دیگر خودش را، پشت فرمان…
ماشین را به داخل حیاط هدایت میکند. و از همان
پشت فرمان هم نگاه جا خوردهاش را میتوانم
ببینم.
طول میکشد تا از ماشین پیاده شود و این تعللش
من را به شک میاندازد، که شاید آبتین او را در
جریان ماجرای امروز گذاشته!
1054#پست
در حیاط کاملا بسته شده، که بهادر بالاخره پیاده
میشود. روی تخت میایستم. بهادر که به سمتم
برمیگردد، میفهمم… از نگاهش… صورتش…
به هم ریختگی اش…
و فکر میکنم حالا دیگر آنقدر میشناسمش که
بفهمم چه چیزی او را نگران و عصبی کرده و
حتی لبخندش هم نامتعادل است.
-حوری بابا… چه صفایی دادی به این حیاط…
لبخند روی لبم میآید. ترسی که توی نگاهش موج
میزند، ناراحتم میکند. او هم ترس خراب شدن
این روزهای رنگی را دارد.
-بالاخره… حیاط خونهمونه… باید تمیز باشه.
نگاه از چشمهایم نمیگیرد. انگار به دنبال دلخوری
و عصبانیت است! و با این حال با تردید میگوید:
-آره حور، خونه ی ماست… خونهی من و توئه…
مگه نه؟
روبهرویم که میایستد، چند ثانیهای بی حرف
نگاهمان در هم قفل میشود. انگار من حرف نگاه
او را میخوانم و او حرف نگاه مرا!
دیگر هیچ اثری از لبخند نیست. نفس بلندی
میکشم و بالاخره آرام میگویم:
-آره بها… خونهی ماست… خودمون باید همیشه
تمیز و باصفا نگهش داریم…
و لبخند او حس و حال عجیبی دارد، وقتی
میگوید:
-تو باشی اینجا همیشه باصفاست خوشگل…
با لبخند پربغضی تنها نگاهش میکنم. دختری
امروز دم در خانهمان آمد و با گستاخی گفت که با
بهادر جانش کار دارد و عشق قدیمی اش است و
آن عشق نمرده و هرگز نمیمیرد!
بهادر دستانش را برایم باز میکند:
-بیا بغلم…
چشمانم پر میشود. با دو قدم خودم را به او
میرسانم و دستانم را دور گردنش حلقه میکنم.
تنگ در آغوشم میگیرد… حلقهی دستانم را تنگ
تر میکنم.
از خراب شدن همه چیز… از از دست دادنش…
از نداشتنش… از عشقش نبودنم… از سونیایی که
قصد خراب کردن همه چیز را دارد، وحشت
میکنم.
♡چنل عاشقان رمان♡
https://t.me/darkhast_romannn
چنلی پر از جدید ترین رمانهای فروشی و ممنوعه و
چاپی که به صورت رایگان گذاشته میشه
♡لینک گپ درخواست رمان♡
1055#پست
و این وحشت باعث میشود که بیشتر توی آغوشش
فرو بروم و بیشتر به او بچسبم. آنقدر که مطمئن
شوم هیچ چیز و هیچکسی قرار نیست او را از من
بگیرد.. هیچکس… حتی… خودش؟!
چشم میفشارم و صورتم را به شانهاش میفشارم و
کاش اشک نیاید… کاش اشک نیاید!
بهادر با مکث بالاخره… با صدای شکسته و
آرامی میگوید:
-فقط اومدم خونه که ببینم خونه ای!
توی صدایش وحشت و نگرانی موج میزند و من
میپرسم:
-چرا نباشم؟
چیزی نمیگوید و خوب میدانم که چه حالی دارد!
خود را عقب میکشم و همانطور که دستم دور
گردنش حلقه است، توی چشمهای سیاه و شرور و
دوست داشتنی اش خیره میشوم.
-وقتی تو بخوای باشم… چرا نباشم بها؟
اخمش… حس و حال نگاهش… فک سخت شده و
دانههای ریز عرق روی شقیقههایش… اگر از
استرس و نگرانی نیست، پس از چیست؟!
و حتی صدایش هم حس و حال عجیبی دارد وقتی
میگوید:
-ترسیدم رفته باشی…
قلبم میرود برای ترسیدنش… برای سراسیمه
آمدنش… برای صادقانه اعتراف کردنش…
سونیا عشق اول نیست… عشق قدیمی نیست… به
قول آبتین اصلا هیچی نیست! که اگر بود، من این
همه حس را توی نگاه بهادر نمیدیدم و این چشمها
به من دروغ نمیگویند.
1056#پست
لبخند میزنم و تار میبینمش… و میگویم:
-خونهمون اینجاست… کجا برم؟
چشم میبندد و نفس عمیقی میکشد… و شاید
بالاخره نفس آسوده ای میکشد.
بار دیگر بغلم میکند و اینبار آغوشش… کمی
آرام تر… کمی آرامش گرفته، وقتی میگوید:
-هیچ جا نرو… همین جا پیش من بمون…
اما من هیچ آرامشی ندارم. حالم گرفته است و آن
دختر قصد خراب کردن زندگی و آرامشم را دارد.
شاید عشقی وجود نداشته… ولی گذشته هنوز
هست. شاید عشقی وجود نداشت که بمیرد یا زنده
باشد… اما گذشته زنده است. آن خاطره ی لعنتی
هنوز زنده است و حالا وسط زندگی مان سبز شده!
وقتی میبیند چیزی نمیگویم، با تعلل من را عقب
میکشد و به صورتم نگاه میکند. میتوانم همچنان
نگرانی را توی چشمانش ببینم. نگاهی که بین
چشمهای پر شده و ترسیده ام جابهجا میشود.
-اینطوری نکن حوری، اینطوری نکن!
بدتر میشوم و اشک از چشمم روی گونهام سر
میخورد. او آشفته میشود… با دو دستم صورتم
را قاب میگیرد و اشکم را پاک میکند.
-نکن… جون بها نکن…
صدایم ناخواسته میلرزد:
-چرا اصلا نمیترسی که چی حالمو بد کرده؟
1057#پست
دهانش باز و بسته میشود. میخواهد بپرسد…
نمیتواند… انگار برایش سخت است!
با هق ناحواسته ای میگویم:
-حالم بده بها، میفهمی؟ دارم سعی میکنم خوب
باشم، آروم باشم، ولی سخته… از وقتی وارد خونه
شدم دارم سعیمو میکنم که درست رفتار
کنم…منطقی باشم… نذارم اعصابم به هم بریزه و
باز رابطهی بینمون متشنج بشه… خونه رو تمیز
کردم… قهوه خوردم… اومدم حیاط رو تمیز
کردم… فکر کردم که دیگه چیکار کنم تا آروم
باشم و وقتی اومدی با آرامش حرف بزنم و
حرفاتو بشنوم… ببین؟ من تمام سعیمو دارم میکنم
که خونه رو… خونهی من و تو رو باصفا نگه
دارم تا همیشه توش آرامش داشته باشیم… اما…
اما… سخته…
بغص نمیگذارد ادامه دهم. نفسم بالا نمیآید. بهادر
وحشت زده و سردرگم دستانم را میگیرد و
میفشارد. نگاهش از چشمهای خیسم جدا نمیشود.
نمیداند چه بگوید… به خدا که میفهمم تا چه حد
به هم ریخته است.
دو دستم را به لبهایش میچسباند… میبوسد…
میبوسد… چشم میفشارد… سخت میگوید:
-همهی کارا با من… نکن… حیفه دستات… فقط
بمون… موندنت منو آروم میکنه… به خونهم
صفا میده…
با اشک میخندم:
-بها من حرفم یه چیز دیگهست… اگه قرار بود
برم، میرفتم… نمیبینی موندم؟!
نگاهم که میکند، چشمهایش برق میزند. اخم
دارد و کلافه است و میفهمم که بغص دارد. اما به
سختی خود را کنترل میکند، هرچند صدایش خش
میگیرد:
1058#پست
-میخوان تو رو ازم بگیرن…
نگرانیاش دلم را به درد میآورد. با ناراحتی
میگویم:
-من تا وقتی که تو نخوای جایی نمیرم بها… از
پیش تو هیچ جا نمیرم… میخوام اینو باور
کنی…
بلافاصله میگوید:
-میدونم… به این برکت…
به حوریه اشاره میکند و ادامه میدهد:
-به این برکت باور میکنم!
نباید در این لحظه که انقدر جدی است، بخندم…
اما نمیتوانم! من چطور این دیوانه را نخواهم؟! او
دستانم را محکم میفشارد:
-اما این تخم حروم کمر همت بسته که همه چیو
خراب کنه…
خوب میفهمم که منظورش به کیست! با این حال
میپرسم:
-درمورد کی حرف میزنی؟
نگاهش بین چشمانم جابهجا میشود و چه دردی
دارد توی نگاهش…
دلم نمیخواهد اذیتش کنم. اما این ماجرای لعنتی
باید باز شود… و کامل درموردش گفته شود…
آنقدر گفته شود.. آنقدر حرف زده شود… بحث
شود… تا بالاخره تمام شود!
با جدیت میگویم:
-ببین بهادر… اگه تو درمورد اون دختر حرف
نمیزدی، فکر میکنی بعد از اینکه امروز جلوی
در خونهمون دیدم، الان اینجا بودم؟ میموندم ؟!
1059#پست
هیچی نمیگوید. با نفس بلندی میگویم:
-هرچقدرم بهت اعتماد داشته باشم… باور کنم که
بازیای در کار نیست… این زندگی، واقعیه و من
جون توام و… از ته دل قبول داشته باشم که اولین
و تنها دختری ام که بهش حس داری… اما بازم
باید بهم بگی چه خبر بوده و چی شده…
نگاهش میگوید که به من حق میدهد. اما انگار
برایش سخت است، که میگوید:
-هیچ خبری نبوده حوری…
بی اعصاب و دلخور میخندم:
-پس چرا این دختر باید بیاد جلوی در خونهمون و
بگه که با بهادر جونش کار داره؟!
به هم میریزد و میغرد:
-چون کثافته! چون حرومزاده ست… چون خونه
خراب کنه…
لب میفشارم و میگویم:
-من از کجا بدونم وقتی هیچی بهم نمیگی؟
با کلافگی میگوید:
-من که بهت گفتم…
-آره نصفه و نیمه! تا جایی که من این دختر رو
بشناسم و بفهمم نیت درستی نداره و… همین باعث
بشه که جوابشو بدم و… بمونم! و چی شد که
گفتی؟!
هیچی نمیگوید… و من با حرص میگویم:
-چون قبلش اتابک یه چیزایی گفته بود! و اگر
اتابک نگفته بود، شاید تو اصلا هیچوقت
درموردش حرف نمیزدی… اونوقت چی میشد؟
این دختر… میاومد… میگفت… منم گوش
میدادم… جوابی پیدا نمیکردم… بعد… میرفتم!
هوم؟! میرفتم بها! پس نرفتنم رو باید مدیون
اتابک باشم که…
میان حرفم با حال بدی میگوید:
-من اون اتابک بی ناموس و اون پتیاره ی بی همه
چیزو پاره میکنم!
قلبم از ترس… هیجان… و بی نفسی میلرزد.
نفسی میگیرم و میگویم:
-الان… تقصیر اتابکه… یا اون پتیاره… یا تو
که… نمیگی رابطهت با اون دختر چطوری بود؟
عصبی میشود:
-بین من و اون دختر هیچی نبوده!!
-از کجا بدونم؟
صورتش درهم میشود. میخواهد چیزی بگوید
که زودتر میگویم:
-وقتی در موردش حرف نمیزنی من از کجا باید
بدونم؟
1060#پست
تنها نگاهم میکند و نگاهش میگوید که… حق با
من است! حق با منی است که همه چیز را
نمیدانم… حق با منی است که ترسیده ام… حق با
منی است که از دیدن آن دختر جلوی در خانه ام،
عصبانیام!
چرا باید سونیا بیاید و به من بگوید که با بهادر…
با نامزد من کار دارد؟!
نگاهم آنقدر گویای حس درونم هست که بهادر
بالاخره با نفس بلندی، اینبار آرامتر میگوید:
-همه چی… همونایی بود که بهت گفتم…
با چشمهای پر شده زهرخندی میزنم:
-حتی همون دو سه جملهای هم که گفتی واضح
نبود…
یک دستش را روی صورتم میگذارد:
-کجاش واضح نبود؟ اونجاش که گفتم این دختره
واسه من هیچی نبود؟ یا اونجاش که گفتم اروند
دیوونه ش بود؟ یا اونجا که واسه اروند شرط
گذاشتم بیخیال دختره بشه؟
دستانم مشت میشوند. به شدت عصبی و ناراحتم.
نمیتوانم تحمل کنم و دستش را از صورتم پس
میزنم. و توی چشمهایش با جدیت میگویم:
-خودت ببین کجا رو نگفتی… چی کم گفتی…
کدوم قسمت رو حذف کردی و نمیخوای بگی
که… اینطوری حالمون بده!
مات میشود. چشم ازش میگیرم و از تخت پایین
میآیم. میخواهم از کنارش بگذرم که بازویم را
میگیرد و نگهم میدارد:
1061#پست
صبر کن حوری… صبر کن!
به هم ریختگی و ترسش اذیتم میکند. هنوز
میترسد بروم؟! وقتی نگاهش میکنم، دو بازویم
را میگیرد و چشم میفشارد و با مکث نفسی
میگیرد و… با تعلل میگوید:
-اون دختر غلط زیادی کرده که مزاحم زن و
زندگی من شده! خوب میدونم از کجا خط
میگیره… اون اتابک احمق نمیفهمه که همه ی
فتنهها از گور همین دختر بلند میشه. کینه جلو
دیدشو گرفته… کور شده… نمیبینه که داداشای
همین دختر زدن اروند بیچاره رو ناکار کردن… با
نقشهی همین دختر!
نمیتوانم هیچ حرفی بزنم و تنها نگاهش میکنم.
دلم میخواهد بیشتر بدانم… همه چیز را درمورد
این ماجرای نفرتانگیز بدانم!
و بهادر با نگاهی آشوب زده میگوید:
-الانم همون ماجراست… باز میخواد زندگی منو
به گند بکشه! چرا؟ چون از من بدش میاد… از
منی که میدونست نقشهم چیه، متنفره…
اخم میکنم و سردرگم میگویم:
-نمیفهمم چی میگی…
نفسی میگیرد و خوب میفهمم که به سختی نفس
میکشد. و پس از چند لحظه سکوت میگوید:
-شرط سر به دست آوردن سونیا بود!
پلک میزنم. چیزی به قلبم چنگ میزند. بهادر
بازوانم را میفشارد:
1062#پست
اما نه اونطوری که تو فکر کنی… نه اونطوری
که اتابک فکر میکنه… نه اونطوری که اروند
فکر میکرد… همه فکر میکردن!
قلبم به شدت خراشیده شده و نمیخواهم باور کنم…
که سونیا شرط آن مبارزهی مرگ آور بود.
یعنی… نمیخواهم… نمیخواهم قبول کنم که قرار
بر مبارزه… یا دوئل بود… برای به دست آوردن
سونیا!
قلب خرد شدهام را نادیده میگیرم و به سختی
میپرسم:
-چ… چطوری… فکر میکنن؟
با تاسف و به هم ریختگی سری تکان میدهد:
-فکر میکنن به خاطر به دست آوردن سونیا… این
مبارزه و پیشنهاد دادم.
قبلا هم یک چیزهایی گفته بود. با تردید میپرسم:
-اینطور نبود؟!
بلافاصله میگوید:
-نه!
آنقدر محکم و عصبی میگوید که دهانم بسته
میشود. او اخمی پر از کلافگی دارد:
-نبود حوری… بهت گفتم… مگه نگفتم؟! اروند
داشت واسه این دختر پرپر میشد… میخواستم از
دست اون سونیای بی همه چیز و اون عشق گوه
گرفته ای که بهش داشت خلاصش کنم…
چیزی نمیگویم و به شدت سرگردانم. و بهادر با
خستکی میگوید:
-هیچکس نفهمید… جز خودم و سونیا…
1063#پست
نگاهم بین چشمان عصبی و ناآرامش جابهجا
میشود. خودم هم دست کمی از او ندارم و
میپرسم:
-و من چطوری فکر کنم؟
نگاهش را به چشمانم میدوزد. دلخور است؟
ناراحت… یا انتظار ندارد مثل بقیه فکر کنم؟ خودم
هم دلم نمیخواهد مثل اروند و اتابک و بقیه فکر
کنم ولی… امروز سونیا را دیدم و این من را
ترسانده!
-نمیخوام فکر کنی… میخوام باور کنی…
ناخواسته و پردرد میخندم:
-چیو باور کنم؟!
-منو باور کن!
نفسم میگیرد. با مکث میپرسم:
-کدوم تو رو؟! اونی که نقشه کشید تا اروند رو از
اون عشق غلط به سونیای عوضی نجات بده یا…
اون بهادری که سر به دست آوردن سونیا مبارزه
و شرطبندی راه انداخت؟! درحالیکه خودش هم
خوب میدونست که اروند هیچوقت نمیتونه برنده
بشه، پس بهادر میبره و سونیا مال اون میشه!
مات میشود. اینبار توی چشمهایش میخوانم که
اصلا انتظار این قضاوت را نداشت! خودم هم دلم
به درد میآید از اینکه واقعیت این باشد!
او با صدای سرد و آرامی میگوید :
1064#پست
من اگر سونیا رو میخواستم، الان داشتمش…
قلبم جمع میشود. و او ادامه میدهد:
-خیلی وقته داشتمش! بدون دردسر… بدون
هیچکدوم از این ماجراها… خیلی راحت! کافی بود
شبی که اومد پیشم، ردش نکنم!
حالم به طرز بدی زیر و رو میشود. چقدر سخت
است اسم آن دختر را از زبان بهادر شنیدن… حال
آنکه از خواستنش هم بگوید!
و او به حال خرابم نگاه میکند و ادامه میدهد:
-ولی هنوز انقدر پست فطرت نشدم که چشمم دنبال
عشق رفیقم باشه…
بغض اذیتم میکند و میغرم:
-پس چرا خودتو اینطوری نشون دادی؟!! اگر
اینطوری نیستی، چرا اون مبارزه و شرطبندی رو
راه انداختی؟ چرا جایزهی شرطبندی اون دختر
بود؟ چرا رفیقتو به کشتن دادی؟ چرا با این کار
گذاشتی همه درموردت فکر دیگه ای بکنن؟ اگر
اینطور نبود… پس چرا اینطوری به نظر میرسه؟
در جواب تمام حرفهایم کوتاه و سرد میگوید:
-اینطوری نیس…
-و میخوای باور کنم که اینطوری نیست؟
در سکوت نگاهم میکند. تاب نمیآورم و گیج و
سردرگم میپرسم:
-چرا اروند این وسط باید بمیره؟!
صدایش تحلیل میرود:
1065#پست
-به خاطر اشتباه من…
وقتی این را میگوید میتوانم شکستنش را به
وضوح ببینم. آدم بیرحمی ام که اینطور شکستنش
را میبینم و بیشتر ُخردش میکنم:
-آره اشتباه کردی…
هیچی نمیگوید. بغضم به هق تبدیل میشود و با
مشت به سینهاش میزنم:
-اشتباه کردی بهادر! به تو چه که اروند اون دختر
رو دوست داشت؟! تو آدم درستی نیستی. اگر اون
دختر تو رو دوست داشت، فقط میتونستی ردش
کنی… یه نه بگی و تموم شه… مبارزه و
شرطبندی چرا؟!
بازهم هیچی نمیگوید. اشک از چشمانم میچکد
و نگاهش بیشتر اذیتم میکند و بیشتر مشت میزنم:
-تو همیشه اشتباه میکنی… با یه اشتباه دوستتو به
کشتن دادی… میفهمی؟! یه خانواده رو داغدار
کردی… داغ رو دل اتابک گذاشتی… بعدم به
خودت زحمت ندادی از اشتباه درش بیاری… چون
برات اهمیتی نداشت… اصلا آدما و احساسشون
برات اهمیت ندارن… چون عاشق بازی ای!
پیشانیاش سرخ میشود. عرق میکند… اخم
میکند… خسته میشود. و من با تأسف قدمی عقب
میروم:
-تو آدم ترسناکی هستی… با منم بارها بازی
کردی… شرطبندی کردی… پای آبتین رو وسط
کشیدی… از همه چی مایه گذاشتی… از احساس
من، از شخصیت آبتین، حتی… از خواستن
خودت! بازیای که تو خواستگاری راه انداختی…
بعدش… وحشتی که به جونم انداختی… که هنوزم
میترسم بازی باشه و یهو بزنی زیر همه چی و
بگی بازی بود!
1066#پست
از اینکه هیچی نمیگوید حالم بدتر میشود و جیغ
میزنم:
-تو با یه بازی مسخره جون رفیقتو گرفتی، بعد
میخوای قبول کنم که به من رحم میکنی؟! اونم
منی که تو تیم اتابک بودم و باعث باختت شدم و
احتمالا باعث شدم باغ رو از دست بدی!
چشمهای سیاهش پر میشود، اما بازهم نه حرفی
میزند، و نه اصلا واکنش نشان میدهد. نگاهش
دارد ذوبم میکند. و من ترسیدهام! از اینکه با یک
بازی دیگر، خرابی دیگری بهبار بیاورد، به شدت
وحشت کردهام.
تمام تنم میلرزد و با سردرگمی و چانهای که
رعشه گرفته، رو بهش میگویم:
-حتی الانم سعی نمیکنی… بهم توضیح بدی و
اعتمادمو جلب کنی. یا چیزی این وسط هست که
نمیخوای بگی، یا از اینکه من اذیت بشم لذت
میبری!
بدبینی هجوم میآورد و وحشت زده میپرسم:
-نکنه اینام همه نقشه ست؟! نکنه… با سونیا نقسه
کشیدید که…
نمیتوانم ادامه دهم و… اشکی که از چشمهای باز
ماندهاش میچکد، قلبم را له و لورده
میکند. دیوانه میشوم و داد میزنم:
-میخوای بازیم بدی… اینم یه بازی جدیده! تو
عاشق بازی هستی… اینم یه جور مبارزهست…
فقط… وسط رینگ نیستیم! درست وسط زندگی
هستیم… زندگی من! شرط هم حتما… همه ی دار
و ندار منه! حس منه… غرور منه… زندگی منه!
1067#پست
صورتش میلرزد. فکش سخت فشرده میشود و
اشک لای ته ریشش گم میشود. آنقدر از اینکه
همه چیز بازی باشد و به عاقبت اروند دچار شوم
ترسیده ام که… خود را جلو میکشم و دستانم را
دو طرف صورتش میگذارم. صورتش یه شدت
داغ است و من یخ زدهام.
-آره بهادر؟ شرط سر زندگی منه؟!
نفسش میلرزد و با تمام خودداری هق آرامی
میزند. و من بلندتر از او.. بی طاقت تر از او…
دردناک تر از او…
-باهام این کارو نکن بها… من دوست دارم!
دستش بالا میآید… که روی صورتم بگذارد. با
درد و وحشت خود را عقب میکشم و فاصله
میگیرم:
-نه! منم به اندازهی اروند… ازت میترسم!
دستش را محکم به دهان و صورتش میکشد. گیج
و وحشت زده عقب تر میروم:
-تو باعث… این ترسی… تو و بازیها و
شرطبندیات!
برمیگردم و با قدمهای سست و نامتعادل به سمت
آسانسور میروم. صدایم نمیزند. باید ازش ممنون
باشم که میگذارد تنها باشم!
وارد آسانسور میشوم و توی طبقهی واحد خودم
بیرون میآیم. چشم از واحدی که چند وقتی بود
مشترک بود، میگیرم و وارد واحد خودم
میشوم… تنها!
در را پشت سرم میبندم و به در تکیه میدهم.
تمام تلاشم برای آرام بودن دود شد و به هوا رفت
و حالا دلم یک دنیا جیغ زدن و گریه کردن
میخواهد!
1068#پست
امروز تمام شک و بددلی ها نمایان شد! پرقدرت
تر و بیرحمانه تر از همیشه… زشت تر و
وحشتناک تر از همیشه!
انگار همیشه بود و من فقط تلاش میکردم تا
نادیدهاش بگیرم. روی این ترس و تردیدها
سرپوش بگذارم… خودم را قانع کنم که هیچی
نیست!
اما همه چیز ظاهری و برای پاک کردن صورت
مسئله بود انگار!
شک و بددلی ها با نادیده گرفته شدن برطرف
نمیشوند. یک جایی خود را نشان میدهند. یک
جایی به طرز دردناکی آوار میشوند روی
سرمان… و مثل سونامی تمام آن تظاهرها را
درهم میشکنند.
حالا درهم شکسته ام و یک دنیا وحشت زده ام و
نمیدانم باید چه کنم. نه میتوانم بروم… و نه جانی
برای ماندن دارم.
آن هم حالایی که شک و تردید با آن صورت کریه
و ترسناکش درست پیش روی من نشسته و
ریشخندم میکند. که میگوید با سرپوش و تظاهر
و نادیده گرفتن، رفتنی نیست که نیست!
نمیدانم چقدر در آن حالت ماندهام که صدای
روشن شدن ماشینش را میشنوم. دارد میرود. و
من به طرز احمقانهای به چشمهای خیس و رنگ
و روی خرابش فکر میکنم. با این حالش کجا
میرود؟
1069#پست
از در جدا میشوم و به سمت اتاق میروم. خسته
تر از همیشه، دل گرفته تر از همیشه. خانه غرق
سکوت و من تنها و یک عالمه صدا توی مغزم!
برای فرار به مامان زنگ میزنم. با بابا سجاد
حرف میزنم. به سوره هم زنگ میزنم حالش را
میپرسم. انگار نه انگار که از ترس بازی خوردن
و خراب شدن همه چیز، رو به فرو پاشی ام!
میخواهم به مامان بهادر زنگ بزنم، پشیمان
میشوم. اگر پسرش قصد بازی دادنم را داشته
باشد، چرا باید زنگ بزنم و حالش را بپرسم؟!
اما ساعتی دیگر… که کمی آرامتر شدهام… کمی
از آن ترس و دلهره فاصله گرفته ام و رعشهی تنم
کمتر شده، آن لحظه ها توی ذهنم مرور میشود.
چه گفتم؟! در آن لحظه… به بهادر چه گفتم؟! گفتم
باعث مرگ رفیقش شد!! چشم میفشارم. با
یادآوری حرفهایی که به بهادر زدم، حالم بد
میشود! زیاده روی کردم؟! کمی بیش از حد
بیرحمی نبود؟!
لب میگزم و سردرگم تر از قبل روی تخت مچاله
میشوم. بهش گفته بودم هروقت حرفی داشت، به
من بگوید. هر زمانی بخواهد، من هستم که
حرفهای دلش را گوش بدهم. من گوش شنوایش
هستم! اما امروز… درست همان درد دلهایش را
توی سرش کوبیدم! خیلی هم سنگدلانه!!
درمورد خودم هیچی… اما درمورد اروند و
شرطبندی و مرگ اروند… وای! فکر میکنم حتی
اتابک هم تا این حد تند و تیز به او نتاخته بود!
نگاهش را به یاد میآورم و آن نگاه میگوید که از
من… توقع نداشت!
1070#پست
وای خدا! چطور توانستم؟! با من حرف زده بود!
حرفهایی که برایش سخت بود. از خاطره هایی که
یادآوری شان به شدت آزرده اش میکرد… عصبی
اش میکرد… و برای من از همان خاطرات، به
سختی گفت و من چه کردم؟! همانها را به رویش
آوردم! همانها را چماق کردم و توی سرش
کوبیدم.
شاید برای همین… ترجیح میداد حرفی نزند!!
وای لعنت به من! حالا حالم بدتر از قبل است و
میخواهم بمیرم!
زندگی خودم هم که در هوا و وحشت زده از بازی
خوردن و… اشتباه کردم؟!!
بیشتر از دو ساعت میگذرد، تا بار دیگر صدای
ماشینش را میشنوم. برگشت! برگشت و من اصلا
نمیدانم خرابیهای امروز اصلا درست شدنی
هست یا نه!
حالم بد است. منی که همه کار کردم تا آرام باشم و
بینمان آرامش را برقرار کنم… و در آرامش
مسائل و مشکلات بینمان را حل کنیم… حقم انقدر
تشنج و اعصاب ُخردی و استرس نیست!
من همان دیشبی را میخواهم که پس از کلی
بوسیده شدن و نوازش شدن، توی آغوشش به
خواب رفتم. و صبح با بوسههایش از خواب بیدار
شدم. در آن لحظه ها ترس و تردید را جوری
نادیده میگرفتم که انگار اصلا وجود نداشت!
هنوز روی تخت هستم که تقهای به در خانهام
میزند! در میزند… برای ورود به خانهی
نامزدش! خدایا من میمیرم اگر دوستم نداشته
باشد!
از همانجا صدای گرفتهام را بلند میکنم:
-بله؟
صدای او هم گرفته است وقتی میگوید:
-بیا ناهار بخوریم…
بغص برمیگردد. به شدت پسش میزنم:
-میل ندارم…
و چیزی هم درست نکردهام! اصلا توی این
اوضاع غذا خوردن چه میگوید؟!
بهادر پس از چند ثانیه میگوید:
-پیتزا خریدم… میذارم پشت در، هروقت گشنهت
شد بیا بردار ببر بخور!
1071#پست
عصر میشود و غروب میشود و هوا تاریک
میشود و چقدر دل گرفتهام. بالاخره یک روزی
مثل امروز میرسید و انگار از قبل منتظر بودم!
منتظر همین لحظه ها، همین حال، همین گرفتگی،
همین تنهایی، همین مچاله شدن روی مبل و خیره
شدن به صفحهی تیوی و هیچی نفهمیدن از فیلم
درحال پخش و غرق شدن در فکرهای اذیت کننده!
هنوز بغض هست. بهادر دیگر صدایم نزد و
سکوت آن طرف دیوار هم به شدت آزار دهنده
است.
باید حرف بزنیم و به خدا این مشکلات فقط با باز
شدن و حرف زدن و بحث کردن حل
میشود. البته اگر اسمش مشکل باشد، نه بازی و
نقشه!
این بدبینی آخر مرا از پا درمیآورد. این تردید
آخر جانم را میگیرد. اینکه بهادر سکوت کند،
دیوانهام میکند. حق دارد؟! بعد از حرفهای امروز
من شاید!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 8
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
بنظرم این بحث خیلی خوب
بود یجورایی باعث قوی تر شدن عشق بینشون میشه
فاطی اعظمهستی جواب بده
(ادمین جان)
بله عزیزم؟
چی شده؟😂
پارت رمان میخوام🥺🥺🥺
الان میزارم
حمایت از رمانهای خاله فاطی😎
#هشتک_حمایت_❤
وای چرا اینجوری شد🥺💔
تروخدا زود تموم کن این بحثشون داره خیلی بد میشع
پارت توروخدااااا 🥺❤️
من همش منتظر پارتم بخدا🥺🙏
ایوای قلبم گرف کاش زودی حل کنن
داستانش داره بد میشه
این دختره انگار تعادل نداره مشکل داره داستانش داره بد میشه