رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 68 - رمان دونی

 

-بمونم؟ لطفا…
سکوت میکند. منتظرِ هرچیزی هستم… حتی… بوسیده شدن! آخر نفس ندارم… فاصله ای نداریم… قلبم با سرعت هزار میکوبد و نگاهش… عجیب است!

همانطور که غرق نگاه سیاه و خاصش هستم، ناگهان فریاد میزند:
-چنگیزززز!!!

نفسم کاملا قطع میشود! به شدت غافلگیر میشوم و در این لحظه انتظار این یکی را اصلا نداشتم!

با وحشت به سمت چنگیز برمیگردم. درِ قفسش بسته است، اما…
صدای دیگری میشنوم:
-حورا؟!! پشت بوم کی هست؟!

وای صدای مامان!! روح از تنم جدا میشود. نگاهم بلافاصله به سمت در پشت بام میچرخد. بهادر رهایم میکند و می بینم که به سمت قفس چنگیز پا تند میکند. دست و پایم را گم میکنم. صدای مامان بار دیگر می آید:

-حوری مامان؟!!
با گیجیِ تمام به اطراف نگاه میکنم. بهادر در اوج خباثت در قفسِ چنگیز را باز میکند. و بعد به تماشایم می ایستد!

همین که در قفس باز میشود، چنگیز بیرون می آید و در کسری از ثانیه به سمت من میدود!!

بهادر میخندد… جیغ بنفشی میکشم و پا به فرار میگذارم. چنگیز هم به دنبالم!
به سمت در پشت بام میدوم.

و همانطور از ترس جیغ میزنم. در پشت بام باز میشود. و قبل از اینکه مامان به پشت بام بیاید، من داخل میشوم و به مامان برخورد میکنم. مامان از ترس داد میزند:

-یا امام هشتم!!
در پشت بام را میکوبم و چنگیز را که نزدیک بود روی سرم فرود بیاید، پشت در میگذارم. به در تکیه میدهم و نفس نفس میزنم.

نگاهِ وحشت زده و پر از حیرت مامان را می بینم. اما نگاهِ بهادر و خنده اش جلوی چشمم است! عجب بیشعورِ… عوضیِ… باحالی!

مامان بازویم را میگیرد.
-چی شد؟! اینجا چیکار میکنی؟!! مگه نرفتی سرِ کار؟ کی دنبالت بود؟! چه خبره اینجا حورا؟!!

آب گلویم را با ضرب و زور پایین میدهم تا نفسم بالا بیاید. با حواس پرتی جواب مامان را میدهم.
-هیچی… صدا می‌اومد… اومدم ببینم چه خبره… شما اینجا چیکار میکنی؟!!

مامان نگران و مشکوک میگوید:
-صدا می‌اومد… اومدم ببینم چه خبره!
او هم مثل من اولین دروغ دم دستی را تحویلم داد!

نفس بلندی میکشم. سعی میکنم آن لحظه ها را… آن نگاه را… آن حرکت غافلگیرانه را فراموش کنم. طرف استاد قهوه ای کردن لحظه های پروانه ایست!!
-هیچی بابا… بریم…

از جایش تکان نمیخورد.
-کجا؟! چه خبر بود؟ واسه چی ترسیدی؟ از چی فرار کردی؟! رنگ به رو نداری دختر… اینجا چه خبره آخه؟

دستش را میگیرم و مجبورش میکنم که از در پشت بام دل بکّند.
-هیچی مامان جان… این… خروس همسایه دنبالم کرد…
-خروس؟!!

به سختی با خودم همراهش میکنم از در پشت بام دورش میکنم.

-آره واسه همسایه ست… بابا که گفت صبح دیده، رفتم ببینم چه خبر شده… دیدم از قفسش اومده بیرون و ول شده… هرکی بره پشت بوم، میفته دنبالش… افتاد دنبالم، منم ترسیدم و دوییدم… بریم بریم…

-تو چرا رفتی؟!
خدایا یک جواب برسان!
-خب من… نمیدونستم انقدر وحشیه!

-ولی تو از مرغ و خروس میترسیدی…
یک جوابِ دیگر… لطفا!
-نه وا! من کِی از مرغ و خروس میترسیدم؟!

پرمعنا در صورتم دقیق میشود.
-واسه همینه که رنگ به رو نداری؟
پوفی میکشم و از پله ها پایین می آیم.

-خب دنبالم افتاد، ترسیدم… نمیدونستم انقدر دیوونه ست… بیا بریم پایین… چرا اومدی پشت بوم اصلا؟ بریم داره دیرم میشه…
از نگاهش شک و تردید میبارد و در آخر میگوید:
-خدا میدونه چیو از من داری پنهان میکنی…

میخندم و خب… از این لحظه ها با مامان کم نداشتیم!

از کودکی… یک دختر کنجکاو و جسور و فضول… که همیشه به دنبال خطر و دردسر بود. اصلا سرش درد میکرد برای هیجان و ماجراجویی…

یا مچش گرفته میشد و تنبیه و منع میشد، که در آن صورت تا حد امکان پنهانی ادامه میداد… یا قسر درمیرفت و تا وقتی که آن ماجرا برایش هیجان داشت، به دنبالش میرفت.

اما یک جایی که دیگر حس لذت بخشی برایش نداشت، به یکباره بیخیالش میشد.

مامان با اخم میگوید:
-نخند… خوب میدونم قراره یه دردسر واسه خودت درست کنی…
دست دور شانه اش حلقه میکنم و میگویم:

-اصلنم از این خبرا نیست… من مثل یه دختر خوب و آروم، دارم درسمو میخونم و زندگیمو میکنم… اصلا هم دنبال دردسر نیستم!

یکی از آن نگاههای “خودتی” را تحویلم میدهد و میگوید:
-خیله خب برو تا دیرت نشده…

میبوسمش و تذکر میدهم:
-لطفا سمت پشت بوم نرو… دنبال کنجکاوی و مشکوک بازی هم نباش تا من برگردم… اینجا هیچ خبری نیست مامان… من میرم، زود میام…

سری به اطراف برایم تکان میدهد و خوب میفهمم که نگرانم شده است. خداحافظی میکنم و بیرون می آیم.

از داخل کوچه نگاهی به پشت بام میکنم. او را لبه ی پشت بام می بینم که مثلِ یک قلندر نه، قلدُر ایستاده است!

نمیدانم من را از بین شاخ و برگ درختها می بیند، یا نه… اما خیره به همان نگاهی که نمیدانم به کجاست، دهانی کج میکنم و پشت چشمی نازک میکنم.

سپس خیره به جلو راهم را می روم. قرار است به شرکت بیاید دیگر… آنجا به ادامه ی این دیوانه بازی میپردازیم!

اما…
عصر میشود و نمی آید!
این شرکت نیامدنش اذیت کننده است. نمیگذارد تمرکز کنم، کارم را درست انجام دهم، و حسی به اسمِ انتظار اعصابم را به هم میریزد.

من دلم نمیخواهد نسبت به آن موجودِ لات و بی کلاس، چنین حس هایی داشته باشم!

همین من را کلافه میکند و تحریک میکند برای نزدیک شدنِ بیشتر و بیشتر به آبتین!
اما راستش… وقتی بهادر نیست، آنقدر تمایل به دیدن و ناز ریختن برای آبتین ندارم. چرا؟!

چون اوی لعنتی نیست که ببیند هدفم را به درستی دارم انجام میدهم.

آبتین حالا کمی دوست است و نسبت به آن اوایل با من نرمتر برخورد میکند، اما همچنان سرد! و من باید نهایت تلاشم را بکنم تا این حس عوض شود و جذبم شود و بهادر ببیند که چقدر این هدف برایم مهم است.

اَه… چرا نمی آید تا من تحریک شوم و پیشِ آبتین بروم؟!!

غرق در فکر، درحال تکمیل قسمتی از کار هستم… که زنگ شرکت به صدا درمی آید. بندِ دلم پاره میشود! خودش است؟!

از قسمتِ نقشه کشی سرَک میکشم. و در همان حین نگاهی به اطراف می اندازم. خوب است متین تفلون نیست که در اوجِ نچسبی تذکر بدهد. کجا رفت؟! فکر کنم رفت به اتاقِ آبتین، خودشیرین تمام!

دوباره نگاه به در میکنم. سرایدار در را باز میکند. فقط ببینم که بهادر است… آن وقت بی اهمیت ترین دخترِ روی زمین بشوم!

اما با دیدنِ چهره ی آشنای دیگری، یک آن کاملا پکر میشوم. نیامد و چه لوس! کلاس میگذارد برای آمدن به شرکتِ خودش؟!

اما چند لحظه ی دیگر حواسم پرت مردِ آشنایی میشود که به سمت منشی می آید. دقیق میشوم. این مرد… همان دوستِ بهادر نیست؟! همانی که وقتی با بهادر به آن باغ رفتیم، در آنجا دیدمش!

با دقت بیشتر خیره اش میشوم. به خانم زند سلام میدهد.
-سلام…
منشی نگاهش میکند. میشناسدش! به پایش بلند میشود و میگوید:

-سلام جناب دادفر… روزتون بخیر…
فکر کنم درست است، دادفر بود… اما اسمش؟! یادم نیست.
-روز شما هم بخیر… بهادر هست؟

-نه، آقای جواهریان امروز تشریف نیاوردن، اما آقای سمیعی هستن…
آن مرد که هرچه فکر میکنم اسمش را به یاد نمی آورم، نگاهی میگرداند.
-قرار نیست امروز بیاد؟

-فکر نمیکنم… دیروز گفتن که یه جایی کار دارن و احتمالا نتونن بیان…
مرد همانطور که نگاه میچرخاند، چشمش به من می افتد. متوقف میشود. پلک میزنم. او هم مرا شناخته است.

وقتی مکثش روی من طولانی میشود، خنده ای روی لبم می آید و دست برایش تکان میدهم:
-عه سلام! شمایی؟!
بعد از ثانیه ای سکوت، میگوید:
-حوری؟!

ای بابا!
-حورا!
ابروانِ زیادی پُرش بالا میروند.
-آهان درسته… سلام حورا خانوم… مشتاق دیدار… خوبی؟

سری به سمت شانه برایش تکان میدهم:
-ممنون… آقا… آقای دادفر!
میخندد. به سمتم می آید و من لحظه ای نگاهِ متعجب منشی را حس میکنم. مرد جوان روبرویم قرار میگیرد:

-اتابک… یادت اومد؟
آهان اوکی!
-آه بله… حالِ شما آقا اتابک؟ خوب هستین؟ با زحمتای ما؟

اخمش با لبخند همراه میشود:
-کدوم زحمتا؟
مثلا دیگر!

-اممم مزاحم شما و گوسفندا و بزغاله ها و اینا شدیم… راستی حالشون چطوره؟ خوبن انشاالله؟!! عزیزم… شراره جون چطوره؟!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان طرار pdf از فاطمه غفرانی

  خلاصه رمان:         رمان طرار روایت‌گر دختر تخس، حاضر جواب و جیب بریه که رویای بزرگی داره. فریسای داستان ما، به طور اتفاقی با کیاشا آژمان، پسر مغرور و شیطونی که صاحب رستوران‌های زنجیره‌ای آژمان هم هست آشنا میشه و این شروع یک قصه اس… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا

جهت دانلود کلیک کنید
رمان ژینو
دانلود رمان ژینو به صورت pdf کامل از هاله بخت یار

  خلاصه: یاحا، موزیسین و استاد موسیقی جذابیه که کاملا بی‌پروا و بدون ترس از حرف مردم زندگی می‌کنه و یه روز با دیدن ژینو، دانشجوی طراحی لباس جلوی دانشگاه، همه چی عوض میشه… یاحا هر شب خواب ژینو و خودش رو می‌بینه در حالی که فضای خوابش انگار زمان قاجاره و همه چی به یه کابوس وحشتناک ختم میشه!حتی

جهت دانلود کلیک کنید
رمان آیدا و مرد مغرور

دانلود رمان آیدا و مرد مغرور خلاصه: درباره ی دختریه که ۵ساله پدرومادرشوازدست داده پیش عموش زندگی میکنه که زن عموش خیلی بدهستش بخاطراینکه عموش کارخودشوازدست نده بارییس شرکتشون ازدواج میکنه که هیچ علاقه ایی بهم ندارن وپسره به اسرارخوانواده ازدواج کرده وبه عنوان دوست درکنارهم زندگی میکنن. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دارکوب به صورت pdf کامل از پاییز

    خلاصه رمان:   رامین مهندس قابل و باسواد که به سوزان دخترهمسایه علاقه منده. با گرفتن پیشنهاد کاری از شرکتی در استرالیا، با سوزان ازدواج می کنه، و عازم غربت میشن. ولی زندگی همیشه طبق محاسبات اولیه، پیش نمیره و….     نویسنده رمان #ستی و #شاه_خشت     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان یغمای بهار

    خلاصه رمان:       دلارای ایلیاتی با فرار از بند اسارت، خود را به بهشت شانه های مردی رساند که خان بود و سیبی ممنوعه… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 2 / 5. شمارش آرا 1 تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید

جهت دانلود کلیک کنید
رمان در امتداد باران

  دانلود رمان در امتداد باران خلاصه : وکیل جوان و موفقی با پیشنهاد عجیبی برای حل مشکل دختری از طریق خواندن دفتر خاطراتش مواجه میشود و در همان ابتدای داستان متوجه می شود که این دختر را می شناسد و در دوران دانشجویی با او همکلاس بوده است… این رمان برداشتی آزاد است از یک اتفاق واقعی به این

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Nahar
Nahar
2 سال قبل

اسم شراره هم گذاشتن رو سگ رحم کنین😂

Parham
Parham
2 سال قبل

فقط شراره جون 😂😂

دسته‌ها
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x