صدای خنده ی آرام بهادر روی مخم میرود. تیز نگاهش میکنم.
-جای خندیدن، بگو چیکار کنم؟!
-بهشون شیر بده!
بدذات!
-چطوری؟!
خنده اش سرشار از پلیدی میشود.
-خوبم!
دیگر دارد عصبی ام میکند.
-بامزه! شیر بیار بهشون بدم…
با لذت میپرسد:
-میترسی؟
کوفتش میکنم این لذت را!
-معلومه که نه!
همان لحظه یکی از بزغاله ها گوشه ی لباسم را به دندان میگیرد! بی اراده جیغ بنفشی میکشم و به سمت بهادر پا تند میکنم. بزغاله ها هم به دنبالم!
-برید عقب چی از جونم میخواین؟ من میمی ندارمممم!
صدای خنده ی بهادر بلند میشود. بزغاله ها آرام و قرار ندارند. جیغ میکشم:
-چیکار کنم من؟!!
بهادر بازویم را به سمت خود میکشد. و ثانیه ای دیگر بغلم میکند!
-بیا اینجا!
عه؟! خب… حرکت بسیار عاقلانه ای بود! دست دورم میپیچد. آغوشش در این لحظه… امن است! یعنی امن تر از این یکی که دیگر نیست، نه؟! لعنتی باید دل بکّنم!
-نکن پررو!
دم گوشم زمزمه میکند:
-تو بغلم بمون…
اُه… قلبم قلقلک شد! ترس هم که بهترین بهانه… بالاخره تسلیم میشوم و از خدا خواسته همانجا می مانم.
-باشه!
آرام میخندد.
-می ترسی؟
به سختی نفس هایم را کنترل میکنم و چقدر بزغاله ها بی اهمیت شدند!
-تو که از خداته من بترسم…
دستش روی کمرم فشرده میشود.
-الان چی؟
چیزی در سینه ام هرلحظه کنده میشود و میریزد. با مکث سرم را به سمت صورتش بالا میگیرم.
-من ترسوی پررویی ام… نمیدونی؟
نگاهم میکند. عمیق… طولانی… به چشمانم… اجزای صورتم… و لبهایم… دوباره چشمهایم…
-پررو!
مغرورانه و بی نفس یک تای ابرویم را بالایش بالا میبرم. او از بین دندانهای فشرده شده اش پچ میزند:
-من میمیرم واسه این بچه پررو بودنات!
نفسم رو به بند رفتن است. دست او از کمرم بالا می آید. روی موهای گیس شده ام می نشیند. لمسشان میکند… به آرامی میکشد. سرم بالاتر می آید. من… ناخواسته حسش را… میخواهم!
حس نگاهش… نفسهای بلندش… بی تابی چشمان سیاهش… لبهای مردانه و… وسوسه انگیز و… نرم و… بوسیدنی اش!
و فاصله ای که کم و کمتر میشود… چرا؟!
به سختی میگویم:
-نمیذارم… دوباره تکرار بشه!
گوشه ی لبش کمی کشیده میشود.
-پس از بغلم برو بیرون…
نه! یعنی خب… سخت است.
-تو بزغاله ها رو انداختی به جونم که بهت پناه بیارم…
نفس سختی میکشد. موهایم در مشتش کشیده میشود.
-خواستی قبول نکنی…
درست، اما من دارم از پا می افتم! دستم روی لباسش مشت میشود. فاصله… نمیگیرم!
-من به خاطر این بازی همه کار میکنم…
-حتی شیر دادن به بزغاله ها؟
بهانه… بهانه…
-شیر دادن به بزغاله هات بهونه بود که من الان تو بغلت باشم…
بیشتر توی آغوشش فشرده میشوم. پرحرارت میگوید:
-میتونی نباشی…
-بهت پناه آوردم…
آرامتر زمزمه میکند:
-مجبوری؟
خودم هم نمیدانم… انگار حالا دیگر اجباری نیست. حتی اگر بزغاله ها هم نبودند، این لحظه ها را… دوست دارم!!
-به خاطر بازی اومدم… و الان بازی ادامه داره! حتی اگه پناه آوردن به تو هم جزوِ بازی باشه…
نگاهش را به لبهایم میدهد و پروسوسه میگوید:
-راضی ای؟
نباید بگویم آره… نباید بیشتر از این پیش بروم… پررویی کنم… اما زبان لعنتی میگوید:
-آره…
دستش بالاتر می آید و پشت سرم میگذارد. و درحالیکه فاصله ی صورتمان به صفر میرسد، بی تاب زمزمه میکند:
-حتی اینطوری؟
نفسم دیگر بالا نمی آید. او لبهایش را روی گونه ام میگذارد.
چشمانم بسته میشود. چرا انقدر سست شده ام؟! لبهایش روی گونه ام به نرمی کشیده میشود و پچ میزند:
-این بازی رو دوست داری حوری؟
نفس سختی میکشم و لب میزنم:
-همش بازیه…
لبهایش گوشه ی لبم مینشیند. گرم و پرحرارت است. درست مثل من سخت نفس میکشد. تنم میسوزد… چشمانم… لبهایم…
دستش پشت سرم فشرده میشود و اینبار… روی لبهایم به سختی میگوید:
-حتی این؟!
نه!!
به لباسش چنگ میزنم. لبهایم برای کمی نفس کشیدن از هم باز میشوند. حتی این… یعنی… بوسیده شدن؟! این لحظه… وقتی اینطوری لبهایش روی لبهایم است و من در گرمای آغوش و لمسِ خالی از بوسه اش میسوزم!!
قلبم رو به انفجار است و درست وقتی لبهایش، روی لبهایم فشرده میشوند، دیگر تاب نمی آورم. عقب میکشم… صدایم از هیجان میلرزد:
-نه…
چشمانم باز میشوند. نگاهم به چشمانش می افتد. چشمان خمار و براق و… پرالتهاب!
نفس میزند… عقب تر میروم… نفس نفس میزنم.
نگاهم تا لبهای نیمه بازش سُر میخورد. قلبم تیر میکشد. مرا بوسید… دوباره… دوباره؟! آن هم اینجا… آن هم وقتی کسی نیست… آبتین… نیست!
نگاهم به زیر می افتد. از حصار دستانش بیرون می آیم و مشتم را به سینه اش میفشارم… تا رهایم کند. رهایم میکند. اما من مشتم را به سینه اش میکوبم.
بزغاله ها با شیطنت بالا و پایین میپرند و بازی میکنند. دورمان میچرخند. حواسم نیست… نمیترسم. چشمانم پر میشوند… نگاهم تار است… زمینِ پیشِ رویم میلرزد. اخم میکنم و به یکباره نگاهم را تا چشمانش بالا میکشم. او هم اخم دارد، و نگاهش مات!
دهان باز میکنم… می بندم… بار دیگر… بار دیگر… هیچ حرفی به زبانم نمی آید. در آخر پر از حرص و حس و حالِ به هم ریخته، رو به نگاهش جیغ میزنم! جیغِ بلند و بنفش و از تهِ دل…
چشم میفشارد و نفسش را بیرون فوت میکند.
برمیگردم و به سمتی قدم برمیدارم. پاهایم با عصبانیت به زمین کوبیده میشوند و از چشمم یک قطره اشک میچکد.
-حوری…
با جیغ میغرم:
-حوری و زهرمار!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
این هم برای خودش خله والا
این خعلی خوبه خیلی😁👍🏻