این بار دیگر ستاره هم خنده اش گرفت…
-بیچاره اون مردی که می خواد تو زنش بشی… اصلا موندم اونا از چی تو خوششون اومده…؟!
رستا قری به سرو گردنش داد…
-اولا که خوشگلم ستاره جون… این حجم از زیبایی چشمشون رو کور کرده…!
سپس سینه ای لرزاند و ادامه داد…
-می دونی این سینه ها آرزوی نود درصد مردای ایرانه… خودشونو می کشن چون هشتاد و پنج دوست دارن…!!!
و تابی به باسنش داد…
-باسن جنیفری هم دوست دارن که من کلکسیون زیباییم تکمیله پس حق دارم بدونم اونام چیزشون می تونه من و راضی کنه یا نه…!!!
ستاره ناامید سری تکان داد.
-واقعا که از تربیت خودم ناامید شدم… دخترای مردم اول می پرسن یارو خونه و ماشین داره یا نه اونوقت دختر من…. خدایا گه گناهی به درگاهت مرتکب شدم…!
رستا پشت چشمی نازک کرد…
-حالا بده به جای مادیات دنبال معنویاتم…؟!
-معنویاتت بخوره تو سرت…. اصلا میگم هیچ کس نیاد…!
-عه بیخود… چی رو نیاد….؟ اینقدر چشمم به راه بود یه خواستگار در این خونه رو بزنه من جواب رد بدم حالا تو می خوای اینو هم بپرونی…؟!
ستاره چشم باریک کرد.
-همینطور ندیده و نشناخته می خوای جواب رد بدی…؟!
رستا جدی گفت: اگه راضیم نکنه آره…؟!!
-چی راضیت نکنه…؟!
-ببین خودت نمیزاری من واسه آینده ام تصمیم بگسحرم…. اینا یه حرفاییه بین من و اون آقا پسری که میاد خواستگاری…. اصلا حالا بگو ببینم این خواستگار خوشبخت کیه…؟!
ستاره دوباره نیشگونی از بارویش گرفت و گفت:
-دختره ورپریده امیریلم بخواد بیاد خواستگاریت می خوای از قد و قواره چیزش بپرسی….؟! روت میشه….؟!
#پست۳۲۳
رستا جا خورده با چشمانی گشاد شده نگاه ستاره کرد…
چیز امیر را که از بر بود و نه تنها راضی بود که بلکه لذت فراوانی هم نصیبش می شد…
ابرو در هم کشید.
-چرا امیر می خواد بیاد خواستگاری…؟!
ستاره هم جا خورد.
-چرا نیاد…؟! خب تو در حال حاضرم محرمشی… شاید این وسط علاقه ای هست که تو ازش بی خبری…؟!
بی خبر نبود حتی از این احساس مالکیتی که امیر بهش داشت ذوق می کرد ولی امیر زیادی به آزادی اش گیر می داد و دخالت هایش را دوست نمی داشت…!!!
شاید هم باز هم دلیلش، کارش باشد که باید ازدواجشان رسمی باشد…
-امیر چه علاقه ای می تونه داشته باشه جز کارش…؟!
ستاره جدی شد.
-هیج مردی محض رضای خدا به هیچ زنی بها نمیده جز اینکه یه علاقه ای داشته باشه…!!!
-پس من چرا چیزی حس نکردم…؟!
دروغ هم نگفته بود… از یک طرف حس می کرد امیر بهش علاقه دارد و از طرف دیگر محبتش را فقط به پای نسبت فامیلی می گذاشت اما رابطه آنها فراتر از یک نسبت فامیلی بود…!!!
ستاره معنی دار نگاه سکوت و صورت متفکر دخترکش کرد.
-امیر می تونست به جای تو هر دختر دیگه ای رو جایگزین کنه… می دونی که می تونست…!
یک دفعه مونا و قیافه اش توی ذهنش پررنگ تر شد.
بهم ریختنش دست خودش نیست…
حتی اگر قهر بود و سرسنگین، حق نداشت به امیر نزدیک شود…
-نمی خوام امیر بیاد خواستگاریم…!!!
#پست۳۲۴
ستاره هاج و واج بود.
-یعنی چی نمی خوای امیر بیاد خواستگاری…؟! من نمی تونم جواب رد به عمت و حاج یوسف بدم…!
رستا جدی شد.
-مشکلی نیست خودم جوابش رو میدم ولی اون گزینه دوم رو هرکی هست بگو بیاد، مورد خوبی بود بهش فکر می کنم…!
سپس بلند شد تا به اتاقش برود که ستاره هم بلند شد.
-ولی تو همین الانشم زن امیری…! اونوقت چه معنی میده برای یه زن شوهر دار خواستگار بیاد…؟!
دیگر از آن آثار شوخی هیچ چیزی معلوم نبود.
رستا بغض داشت.
هم از خودش عصبانی بود هم از امیر…
قدم های اشتباهی که برداشته بود، هیچ کدام جبران پذیر نبود حتی اگر دیگر دختر نباشد…!
-می تونه مدت صیغه رو ببخشه که دیگه زنش نباشم…!!!
حرفش را زد و رفت…
ستاره مبهوت خیره دخترکش شد و حس می کرد یک جیزی سر جایش نیست…!
***
-یعنی چی ردم کرده…؟!
حاج یوسف سر بالا نیاورد.
او هم به نوبه خود حیران بود.
-کاری کردی که دخترم ناراحت شده…؟!
امیر چشم بست و دوست داشت رستا را یک دل سیر کتک بزند.
کار که زیاد کرده بود ولی مهم نبود چون او قرار نبود از رستا دست بکشد…!
-زنمه حاجی…! الانم اگه دستم بسته است و کاری از پیش نمیبرم به خاطر اون رابطه نصفه نیمه است… وگرنه خودم درمون دردش و می فهمم… شما فقط برام بزرگی کن و پا پیش بزار، باقیش با خودم…!!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 135
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
کاش یکی یه کتک حسابی رستا رو میزد با دست پس میزنه با پا پیش میکشه پررو