رمان حورا پارت 44

5
(2)

 

نفس عمیقی کشیدم و کف دستان عرق کرده ام را به لباسم مالیدم.

 

سلام آرامی دادم و با لبخندی که به زور به لبهایم سنجاق کردم، خودم را بینشان انداختم.

 

تا جای ممکن سعی داشتم واکنش هایم طبیعی باشد.

 

که البته برای زنی که در مراسم ازدواج همسرش بود این کار، کاری عبث و بیهوده بود.

 

هر چه قباد از من دوری میکرد و نگاهم نمیکرد، لاله اصرار داشت به من بچسبد.

 

_ عزیزم، غریبی نکن…

 

چشمانم تازه فرصتی برای دیدنش یافته بودند که دست دور گردنم انداخت و بوسه ای مثلا روی گونه ام اما در هوا پراند.

 

_ عروسی شوهرته، تنها کست!

باید سنگ تموم بذاریا، ازت انتظار داریم!

 

همانطور که کنار گوشم طعنه هایش را پچ زده بود، سرم را به گوشش نزدیک کردم.

 

دستم را به کمرش رساندم و ضربه ی آرامی زدم.

 

_ عزیزدلم، واسه یه صیغه ی چند ماهه زیادی خوشحالی.

البته حق داری، به بزرگترین آرزوت رسیدی!

 

قبل از جدا شدنش از من و راه افتادن سمت اتاق عقد، جمله ای گفت که خون را در رگهایم منجمد کرد.

 

پس بالاخره آن نقاب بی خبری را از روی صورتش برداشت و کاملا مستقیم به رابطه اش با قباد اعتراف کرد.

 

_ این ماه پریود نشدم، شاید توام داری به بزرگترین آرزوت میرسی!

 

 

گویی روح از تنم پر کشیده و به آن چند روزی که قباد در خانه نبود سفر کرده بود.

 

دیگر هیچ چیز را نمیدیدم جز تصویری واضح از رابطه ای متعفن!

رابطه ی همسرم و زنی که آن زمان تنها نسبت دخترخاله را یدک میکشید.

 

آن تصاویر به قدری واضح بود که حتی دانه های ریز عرق را روی تنشان میدیدم.

قبادم همیشه حین رابطه عرق میکرد…

 

صدای کوبیده شدن تن هایشان به هم به مغزم رسوخ کرده و داشت از درون نابودم میکرد.

 

با یک حساب سرانگشتی، میشد حدس زد که احتمال بارداری وجود داشته باشد.

 

در آن چند روز مدام رابطه داشتند و لابد یکی از تلاش هایشان حالا به ثمر نشسته بود.

 

هر چه نفس میکشیدم انگار نه انگار، باز هم کم بود.

ته دنیا کجاست؟ قطعا همینجا…

 

_ وا دختر مگه کری؟ آبرو برامون نموند چرا عین مترسک سر جالیز وایستادی وسط خونه؟

 

در این خانه حتی مرگ هم حرام بود و گناه.

حتی اجازه نمی دادند در تنهایی خود دست در دست مرگ بی صدایم بگذارم…

 

_ ب… ب…

 

صدایم چرا گرفته بود؟

احمق! تو کل زندگی ات گرفته، نگران صدایت هستی؟!

 

سرفه ای کردم و اینبار کمی واضح تر پرسیدم.

 

_ بله؟

 

 

پشت چشمی نازک کرد و با چندش به صورت رنگ پریده ام خیره شد.

 

_ موندم قباد چطور سه سال تحملت کرده، انگاری عقل درست درمونم نداری!

 

گیجی ام را که دید، سری به تاسف تکان داد و به بازویم چنگ انداخت.

 

_ بیا بریم تو اتاق، لاله میخواد تو بالاسرشون قند بسابی!

 

کاش این مسابقه ی «کی میتونه بیشتر خون به دل اون یکی کنه؟» ی بینمان همینجا خاتمه میافت.

 

کاش من هم تمامش کنم. هر چه سوز و غصه دارم در دل خود پنهان کنم و بروزش ندهم که او اینگونه پاسخم را دهد.

 

آهی کشیدم و همچون برده ای مطیع و سر به زیر دنبالش کشیده شدم.

 

_ واه این دختره چه دلی داره، چه آلاگارسونم کرده دختره ی بی عار!

نکنه زده به سرش حالیش نیست شوهرش داره زن میگیره!

 

_ خب اجاقش کوره، اینکارو نکنه چیکار کنه؟

 

_ ولش کن خواهر، به ما چه؟!

فقط اگه من بودم زیر بار خفت نمیرفتم، طلاق میگرفتم.

تعجبم از دخترست که خندشم به راهه!

 

مکالمه ی دو زنی که حتی نسبتشان با قباد را نمیدانستم، قلبم را به تکاپو انداخت.

 

من بی عار نبودم، زیر بار خفت هم نرفتم، فقط این تنها راهی بود که برای حفظ باقیمانده ی غرور و زندگی ام داشتم.

 

کاش هیچکس، در هیچ کجای دنیا، جای من نباشد…

 

 

_ بیا بیا عزیزم، دوست دارم قندمونو تو بسابی!

 

بی جان و با نگاهی کدر به لاله زل زدم. این تن تکه و پاره دیگر نایی برای تحمل ضربات سهمگین او نداشت.

 

_ واه چه حرفا!

زن نازا ببری بالا سر سفره ی عقد داداشم؟!

سه سال خون به جیگرمون کرد بس نبود؟

 

دستان لرزانم مشت شد و نفسم رفت. جمع برای چند ثانیه در سکوت رفت و همه با نگاهی کنجکاو به من زل زده بودند.

 

زیر نگاه خیره شان معذب بودم. قباد سر پایین انداخته بود، انگار که این حقارتی که به جانم نشانده بودند برایش مهم نبود.

 

کیانا با نیشخند نگاهم میکرد و لاله با این که سعی داشت عادی باشد، اما نتوانسته بود آن لبخند مضحک گوشه ی لبش را پنهان کند.

 

_ راست میگه، شگون نداره!

 

با اجازه ای گفتم و از آن قفس تنگ و رنج آور بیرون زدم.

 

دیگر تحمل نداشتم…

دیگر بسم بود…

 

هر چه دورتر شدم، پچ پچ هایشان کم و کمتر شد تا جایی که دیگر صدایشان را نشنیدم.

 

به درک که آبرو ریزی شده و تا مدتها حرف مرا خواهند زد…

 

خودم را داخل اتاق مشترکمان انداختم و تمام مقاومتم شکست.

 

بغض هایی که بلعیده بودم، همه دست به دست هم داده و به یکباره خودشان را از کاسه ی چشمانم نجات دادند.

 

وسط اتاق آوار شدم و میان ضجه هایم، صدای دست زدن را شنیدم.

صدایی که میگفت همه چیز تمام شده…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (1)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

5 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
sanaz golami
sanaz golami
11 ماه قبل

سلام به کاربران عزیزم من زندگی نامه خودمومیخوام بگم خیلی دوستدارم براتون بگم من ازبچکی رنج های زیادی کشیدم خلاصه میگم براتون .زندگی من تخیلی نیست هرچی بلاآمده سرم رومیگم .برادرمن بچگیموازم گرفت زندگیمونابودکردتوسن ۹سالگی همش بهم گیرمیدادازم متنفربودمنوآزارمیدادمنوآواره کوچه وخیابون کرد.نفس کشیدن که زندگی کردن نیست بارهاشدکه دست به خودگشی زدم ولی باززنده موندم .برادرم خانواده ام ودیگران دردمنونفهمیدن منودرک نکردن .به زورازدواجم دادن نخواستم شوهرموومجبوربه فرارشدم منوروانی کردن ازخانواده ام‌متنفرشدم و……

رهااا
رهااا
11 ماه قبل

داستان درد داره ادم دلش می گیره با خوتدنش

Yas
Yas
11 ماه قبل

حورا باید میرفت صحبت میکرد با قباد.
اگه قباد واقعا خیانت کرده باشه.دیگه اوج نامردیه که زنت اومده رفته خواستگاری بعد هنوز ناز هم میکنه

Tamana
Tamana
11 ماه قبل

اختیار قباد دسته خودشه نه دست حورا و مادرش و خواهرش و لاله و خاله ش…… اگه واقعا حورا رو دوست داشت و نمیخواست ازدواج کنه این مراسم مسخره رو بهم میزد و دست حورا رو میگرف میبرد یه جایی دور از این ادما و ازش می پرسید دردت چیه ک چند وقته اینطوری شدی….

ف.....ه
ف.....ه
11 ماه قبل

پارت بعدی لطفااا

دسته‌ها

5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x