رمان دالاهو پارت 28

3.7
(3)

 

 

خیال کردم شاید کسالتی چیزی داشته باشه یا اصلا سرما خورده، اما با حرفی که زد رون از تنم پر کشید:

– خدا رو چه دیدی شاید شد!

 

منظورش رو می تونستم حدس بزنم اما من همیشه نمی تونستم درست حدس بزنم و ممکن بود اشتباه کرده باشم.

– یعنی چی؟

 

سیبک گلوش لرزید.

خونسردیش من رو بیشتر اذیت می کرد.

– یعنی چی نداره آهو؛ خوب نیست تو کار بزرگ تر ها دخالت کنی …کاری که گفتم رو انجام بده.

 

حدسم درست بود.

خجالت می کشید بابتش توضیح پس بده.

بهم دروغ گفته بود که آرومم کنه …از اولش باید می فهمیدم اون از دسته مرد هاییه که جهادش با بچه اوردن تکمیل میشه و همون دیشب هم یقینا کار خودش رو کرده بود تا به مرادش برسه.

 

اشک توی چشم هام حلقه زد و با بهت بهش خیره شدم.

– خ …خیلی نامردی!

 

رو ازش برگردوندم.

دیگه نمی خواستم نگاهش کنم.

همه اون نگاه های عاشقانه‌م تا زمانی نثارش می شد که خیال می کردم اون یک روزی قراره مال من بشه یا من رو تصاحب کنه اما حالا چی؟

من حالا بیشتر از هر وقت دیگه ای احساساتم داشت ترک می خورد و کسی براش مهم نبود.

 

منتظر بودن صدای بستن درب اتاقم و رفتنش رو بشنوم اما همونجا ایستاده بود.

در حالی که پشتم بهش بود لب زدم:

– پس چرا هنوز نرفتی؟

 

پشتم ایستاد.

درست همسان با خودم طوری که می تونستم گرمای بدنش رو حس کنم.

– خیال میکنی اخرین صحنه از که ازت تو سرم بمونه گریه باشه، این چند روز که نیستم زهرمار نیست برام؟

 

شونه بالا انداختم.

یاسر رو نمی دونستم اما من همین حالاش هم طعم گس رو توی دهنم حس می کردم.

– چه فرقی میکنه، تو به چیزی که می خواستی رسیدی؛ نمی خوای گریه منو ببینی پس راهتو بکش …از اولش هم اشتباه از خودم بود که فکر می کردم قراره این رابطه بینمون لایق یه پایان خوش باشه.

 

 

برای من اینجا و همین نقطه پایان ماجرا بود.

من نمی خواستم قلبم پیش کسی باشه که از طرفی شوهر مادرم به حساب میاد و از طرفی پدر، خواهر یا برادرم.

 

شاید اولی رو می تونستم کنار بیام اما دومی هرگز …

– این چیزیه که می خوای؟

 

کنار گوشم با همون نجوای لعنتیش پچ زد.

مشخصا نه …اما چاره ای نبود.

– نگو که تو از خدات نیست دست از سرت بردارم.

 

یاسر همیشه برای من نماد استحکام بود.

هرجا و توی هر موقعیتی می تونست آدمی بشه که ظاهر و باطنش دو روی سکه بودن.

 

– این قرار از اولش هم مشخص بود آهو؛ من و تو بالاخره به این نقطه میرسیدیم …خودت هم می دونستی این رابطه پایانش با رویای تو فرق داره.

 

من بچگی کرده بودم.

انقدر خامی کرده بودم که حتی نمی تونستم توی این لحظه ازش دور باشم.

چطوری می تونست انقدر خود دار باشه که توی این فاصله نخواد بغلم کنه.

 

بی اختیار طرفش چرخیدم.

یاسر تصمیمش رو گرفته بود.

من برام خیلی یهویی پیش اومد اما می خواستم حداقل به خودم ثابت کنم که می تونم من هم مثل خودش باشم.

– حداقل نمی خوای برای اخرین بار …

 

نذاشت حرفم رو تموم کنم و دستش دور کمرم حلقه شد.

سرم رو نزدیکش بردم و خواستم برای اخرین باز با لب هاش وداع کنم که صدای مامان از بیرون اتاق مانع شد و من رو از چشمه ای که باهاش تشنه بودم منع کرد.

 

– یاسر …یه آقایی پشت خط کارت داره؛ گوشی رو بیارم اتاق.

 

یاسرام خوش نداشت مامان صحنه ای که بغلش بودم رو ببینه زود کمرم رو رها کرد و از اتاق بیرون رفت.

 

 

مشتی به میز زدم که دوباره لوازش ارایشم روش پخش شد.

 

دلم می خواست‌ جیغ بکشم.

تمام احساساتی که تا الان دفنشون کرده بودم رو بیرون بریزم اما تنها چیزی که نصیبم شد شکستن گوی موزیکالم و فرو رفتن شیشه هاش توی مشتم بود.

 

حتی درد و سوزشی دیگه احساس نمی کردم.

فقط می تونستم متوجه بشم خون داره از انگشت هام چکه میکنه.

کجا رفته بود اون آهو کولی که سر یه درد کوچیک کلی اخ و ناله می کرد که بابا طاهرش یه نیمچه توجهی بهش داشته باشه.

 

حتی الان توی همین موقعیت هم من تشنه توجه از طرف یاسر بودم اما دیگه نمی خواستم بیشتر از این خودم رو در هم بشکنم.

 

با حس سوزش بین انگشت هام به خودم اومدم و رنگ قرمز استرس رو بیشتر کرد.

اجازه ندادم خونی روی فرش بریزه و با سرعت از اتاق بیرون زدم.

 

مامان که همونجا سر راهم ایستاده بود از دیدن هول زدگیم، ترسید.

– چی شده؟ دستت چرا داره خون میاد؟

 

دلم از جای دیگه پر بود و بهونه سوزش و درد انگشت هام اشکم جاری شد.

– گویی که دایی از تهران برام گرفته بود شکست …دستمو برید.

 

یاسر پای تلفن بود و منتظر بودم واکنشی نشون بده اما حسابی گرم صحبت بود و که مامان منو طرف دستشویی کشوند.

– بیار بشور دستتو …من با توی سر به هوا چیکار کنم؟ فکر کنم رفتی ارایشگاه منیژه چشت زد؛ گفتمت زیاد ارایش نکن که.

 

اشکم رو به لباسم پاک کردم.

– اینجوری غر میزنی دردم بیشتر میشه که …

 

 

 

زیر لب نوچی کرد و از دستشویی بیرون رفت خودم خون روی دستم رو شستم اما هنوز قصد بند اومدن نداشت.

 

عادت بدنم بود.

فقط چند قطره کوچیک هم از دست دادن خون‌م کافی بود که سرگیجه سراغم بیاد.

درحالی که مراقب بودم قطره ای چکه نکنه بیرون اومدم که مامان با باند من رو نشوند کنار بخاری.

 

– بشین اینجا ببند دستتو …مراقب باش فرش رو نجست نکنی! من برم شیشه هارو جمع کنم.

 

یاسر که تازه تلفنش تموم شده بود به سمتمون برگشت.

– چی شده؟

 

مامان تاسف باد بهم اشاره کرد.

– والا من دیگه تو خلقت این دختر مونده‌م …نمیدونم این همه حواس پرتی و سر به هوایی به من رفته یا بابای خدا بیارمرزش!؟

 

یاسر کنجکاوانه جلو اومد.

– خودت رو ناقص کردی که!

 

سرم رو پایین انداختم و باند رو بیهوده دور دستم پیجیدم که مانع ادامه دادنم شد.

– اینحوری که بد تر میشی! واستا من انجامش بدم.

 

مامان رفت توی اتاقم که یایر جلوم نشست.

– چیکار کردی که اینجوری شد؟

 

من منتظر یک اشاره بودم تا دوباره اشکام لبریز بشه.

– گوی موزیکالم شکست …

 

خنده تو گلویی کرد که عصبی شدم.

– کجاش خنده داره؟ همش تقصیر توعه! اگر منو اونجوری ولم نمیکردی منم عصبی نمیدم که بشکنمش.

 

باند رو اروم دور دستم پیچید و گره ریزی زد‌

– حالا من مقصرم؟ تقصیر منه که دو ساعت داشتم پا تلفن حرف میزدم اجازه بدن شمارو با خودم ببرم از دوری من دق نکنی.

 

 

 

احمق بودم یا عاشق؟!

اسمش هرچی که بود من به وجود این احساسم افتخار می کردم و هیچ ترسی ازش نداشتم.

حتی اگر یاسر بد ترین مرد روی زمین می شد من باز هم هر بار عاشقش می شدم.

 

وقتی اینجوری مردونه با اخم ریزش داشت با زبون بی زبونی بهم می فهموند که اون هم دلش نیومده باهام خداحافظی کنه دلم می خواست بی توجه به همه چی صورتش رو غرق بوسه کنم.

 

– خدایی؟ میخوای مارو ببری؟

 

سری آروم تکون داد که با شک پرسیدم:

– نگران دل تنگی من بودی یا مامانم؟

 

قیچی که روی زمین بود رو مثل انگشت اتهام و تحدید واری جلوی صورتیش گرفتم که دستم رو گرفت و قیچی رو از بین انگشت هام بیرون کشید.

– مگه وسیله بازیه که شوخی می کنی باهاش؟ چی فرقی می کنه؟ مهم اینه که من نمی خوام تنها برم.

 

نگفت.

تهش هم اعتراف نکرد دقیقا علت بردن ما چیه؟!

دمق شدم.

باز هم گول خوردم.

– هه پس نگو واسه خاطر دل من بوده، بگو اعتماد نداری بهم می ترسی وقتی نیستی یه وقت بلایی سر مامانم بیاد.

 

دستم که زخم شده بود رو از روی باند فشار آرومی داد‌.

– خوش ندارم واسه خودت می بری می دوزی؛ قبل این که پشیمونم کنی بلند شو که اون روی یاسر رو نبینی.

 

من احمق تر از این حرف ها بودم …حتی اگر یاسر از این رو به اون رو می شد هم من باز هم مثل بت می پرستیدمش.

 

 

 

لبم رو جلو مایل کردم.

– قراره بریم کجا بمونیم؟ خونه دایی …

 

نذاشت حرفم رو ادامه بدم‌

– من خودم خونه دارم اونجا!

 

یادم نبود‌.

یاسر ما قبل این جریانات کار اصلیش توی کرمانشاه بود و واسه خاطر ما اومده بود دالاهو.

برای دیدن خونه‌ش ذوق داشتم.

 

– چند روز می مونیم؟ یعنی لازم نیست امروز برم کلاس ریاضی؟

 

چشم هاش رو ریز کرد.

– سه چهار روز بیشتر نیست …باید زود برگردیم.

 

سری تکون دادم و از فرصتی که می دونستم مامان نیستش استفاده کردم تا نزدیکش بشم و حداقل لمس کوتاهی بین بدن هامون ایجاد بشه.

 

– چقدر بدنت گرمه! دلم نمیخواد برم عقب.

 

با دستش سر شونه هام رو به عقب مایل کرد.

– توقع داری جلوی من ارایش کنی و لباس کوتاه بپوشی من داغ نکنم؟ حالیت نیست مثل این که من مَردم …

 

لبخندم کش اومد اما انقدر ادامه پیدا نکرد چون مامانم وارد سالن شد.

– طاهر هم که نیست، جانشینش این دختر رو لوس میکنه …دو روز دیگه شوهرش یه اخم کنه و این لوس بشه اون وقت می گفت تربیت من عیب و ایراد داشت.

 

 

از حرف های مامانم جدیدا دلخور نمی شدم.

نیش و کنایه هاش برام عادی شده بود و برای همین نمی خواستم دیگه مثل قبلا خودم رو عذاب بدم.

 

یاسر به حرف مامان پوزخندی زد.

– خدا رحم کرد آهو پسر نشد …وگرنه دیگه بهونه ای نداشتی …

 

قهقه ای به حرف یاسر زدم.

در کمال جدیتش یه مزاح جالب توی حرفش بود.

– چی خیال میکنی؟ من حتی اگر پسر هم بودم به مدل ریش و سربازی و عروس و مادرزن و …گیر میداد.

 

مامان به محض ایح که شیشه ها رو توی کیسه زباله انداخت رو بهم کرد.

– همین دیگه؛ یه عمر تر و خشکت کردم که حالا اینجوری بگی …تو که هیچی اصن دست من برات بی نمکه …

 

حرفش رو قطع کرد و رو به یاسر برگشت.

– اما از شما دیگه توقع نداشتم!

 

یاسر که تا حالا خشم مامانم رو نسبت با خودش ندیده بود نزدیک رفت.

– زیاد جدی نگیر؛ می خواید تا کرمانشاه به همین بحث ادامه بدید؟

 

مثل این که مامان از این که قرار بود یاسر مارو با خودش ببره خبر داشت که رو بهش کرد.

– آهو کلاس کنکور داره …میمونه پیشه دایه گیان تا ما برگردیم مگه نه آهو؟

 

حق به جانب شدم و اخم کردم.

– نه خیرم؛ منم میخوام بیام! کلاسمم این همه نرفتم یکی دو روز هم روش.

 

مامان خیلی دلش می خواست حتی لحظه ای با شوهرش تنها باشه اما من آهو نبودم اگر یاسر رو دقیقه ای به امان خدا رهاش می کردم.

 

 

می تونستم به وضوح تغییر رنگ چهره یاسر رو متوجه بشم.

– آهو هم میاد …

 

مامان یقینا نمی تونست حالا روی حرف یاسر حرف بیاره؛ نمیشد خداببخشه و کد خدا ناخون خشکی کنه.

 

چشمکی به یاسر زدم که سوئیچش رو از روی میز برداشت.

– میرم بنزین میزنم …برگشتم آماده باشید.

 

با رفتش دوباره با مامان تنها شدم.

منتظر بودم حرفی بزنه یا چیزی بگه اما حتی یک کلمه هم نگفت و فقط سری تکون داد که زود تر وسایلم رو جمع کنم.

 

موهام رو بافتم و به سفارشی که همیشه یاسر بهم می کرد، لباس گرم پوشیدم.

 

مامان دیگه داشت زیادی لفتش می داد که رفتم توی اتاق صداش بزنم.

اون حتی لباس های یاسر رو هم چیده بود و مثل یک زن نمونه رفتار می کرد.

 

شاید من اگر یک رور همسر یاسر می شدن خیلی چیز ها رو از یاد نی بردم و تقریبا راه و رسم شوهر داری رو بلد نبودم.

 

با بوقی که از بیرون به گوش رسید متوجه اومدن یاسر شدم و با سرعت نور کوله پشتیم رو روی دوشم انداختم.

 

من از عید پارسال کرمانشاه نرفته بودم و الان برای دیدنش هیجان زده بودم.

ماشین یاسر که حاصل چند سال کار و تلاشش بود مدل مناسب و بالایی داشت که همیشه سعی می کردم با احتیاط دربش رو ببندم و آهسته سوار شدم.

– مامانت کو؟

 

سرم رو از بین دوتا صندلی جلو بردم‌

– هنوز آماده نشده …همه که مثل من مشتاق حتی یک دقیقه زود تر دیدنت نیستن؛ مگه نه؟

 

سمتم مایل شد و نگاه اخمالویی انداخت.

– حرفای جدید میشنوم.

 

دستم رو روی بازوش به حرکت در اوردم.

– خوشت نیومد؟

 

 

توی آیینه به موهاش نگاهی کرد و دست کشید.

– اگر زنم این حرف ها رو می زد خوشم می اومد …

 

نذاشتم ادامه بده.

– حالا که نمیگه؛ اصلا چرا باید به تو بگه؟ من یه عمر دخترش بودم تا حالا بهم از این حرف ها نزده اون وقت به تویی کی دو هفته‌س شوهرش شدی میخواد این چیز ها رو بگه؟

 

تلفن همراهش رو برداشت و خودش رو مشغول نشون داد ولی در عین حال پرسید:

– تو چرا میگی پس؟

 

دندون قروچه ای بهش کردم.

– اول این که من زمین تا اسمون با مامانم فرق دارم؛ دوم این که احساسات من از هر کسی توی دنیا بهت بیشتره و سوما آدم ها برای به دست اوردن چیزی که ندارنش هر کاری می کنن چرب زبونی که چیزی نیست.

 

خنده تو گلویی کرد و چپ چپ بهم خیره شد.

– پس بلبل زبونیات واسه اینه که تلاش کنی به دستم بیاری؟!

 

پشت پلک نازک کردم و سرم رو به بازوش نزدیک کردم و با سر انگشت به قفسه سینه و قلبش اشاره کردم.

– من همین حالاش هم صاحبشم.

 

خواست چیزی بگه که مامان با ساک توی دستش از درب بیرون اومد و ناچار عقب کشیدم.

یاسر بلافاصله پیاده شد تا ساک رو از دست مامان بگیره و توی صندق عقب بزاره.

 

یه محض این که جفتشون نشستن یاسر رو به مامان گوشزد کرد.

– گفته بودم چیز سنگین بلند نکن.

 

اخمم غلیض شد.

 

#دالاهو_173

 

نمی فهمیدم قصدش از این حرف ها چیه اما حتی اگر هم بی هیچ هدفی میگفت من باز هم حسودی می کردم.

 

من شده بودم دختر کوچولویی که پدرش اون رو لوس و نونور بار اورده بود و مادرش از این قضیا شکایت می کرد ولی به خاطر مردی که براش جون می داد حاضر بود تغییر کنه.

 

با محض راه افتادن خواب توی چشم هام جریان پیدا کرد.

خسته نبودم، این عادتم بود که توی ماشین خوابم می برد و به عادت زوی صندلی عقب دراز کشیدم.

 

جالب بود که مامان همیشه وقتی جلو می‌نشست حالو تحوع می گرفت اما حالا به لطف یاسر حتی دیگه این حالات رو هم نداشت …

 

***

با حس سبک وزنی بدنم از خواب بیدار شدم و در حالی خودم رو پیدا کردم که دقیقا روی دست های یاسر بودم و اون بدون هیچ تردیدی بغلم کرده بود.

شوکه و بدون تحلیل فضا دستم رو دور گردنش حلقه کردم.

– خودت رو زده بودی به خواب که بغلت کنم؟

 

پله ای بالا رفت که تازه به خودم اومدم.

– نه به خدا …میتونی بزاریم زمین خودم دیگه بیدار شدم؛ سنگینم کمرت میشکنه.

 

به صورتم خیره شد.

– دو پاره استخونی، چیت سنگینه؟! الان می رسیم.

 

من حتی یادم رفتا بود بپرسم این ساختمون دقیقا کجاست؟ که خودش ذهنم رو خوند.

– همون خونه‌ایه که دوران مجردیم توش بودم …زیاد بزرگم نیست اما میشد چند روزه اینجا سر کرد.

 

به جلوی درب که رسیدیم مکث کرد و برای این که مامانم ما رو توی این حالت نبینه روی زمین پیاده‌م کرد.

 

 

 

ساختمون کلا دو طبقه بیشتر نداشت و انگار یاسر طبقه بالایی زندگی می کرد.

به محض ورودم نگاهم روی سالن خونه خشک شد.

با این که اینجا مجردی زندگی می کرد اما بهش نمی خورد که خیلی وقته اینجا خالی بوده باشه و حسابی تمیز و شیک بود.

– قبلش اومدی کرمانشاه سر زدی؟

 

سوئیچش رو به جاکلیدی اویزون کرد.

– نه …

 

سری تکون دادم.

مامان دستشویی بود و از فرصت استفاده کردم تا کل خونه رو چک کنم.

انقدر که می گفت کوچیک نبود در واقع به عنوان خونه مجردی خیلی بزرگ بود.

 

مبلمان چرم مشکی و تلویزیون بزرگ …اصلا با تورات من زمین تا اسمون فرق می کرد.

یعنی تخت هم داشت؟

 

با حس گرمای بدنش پشت سرم، سمتش برگشتم و سوال پرسیدم.

– اینجا چند تا اتاق داره؟

 

به راهرو اشاره کرد.

– دوتا …یکیش واسه کارم بود؛ اون یکی هم توش می خوابیدم.

 

سمت راه رو رفتم و به داخل اتاق نگاهی انداختم.

اینجا یک تخته دو نفره بود.

حس بدی بهم دست داد.

– مگه تو یک نفر نیستی؟ پس چرا تختت دو نفره‌س؟

 

دست به سینه ایستاد.

– به این هیکل می خوره تخت یک نفره اندازه‌ش بشه؟

 

حرفش به نظرم منطقی اومد.

کوله‌م رو گوشه اتاق گذاشتم و به ساعت خیره شدم.

– از شهر خودمون که تا کرمانشاه راهی نبود پس چرا این وقت شب رسیدیم؟

 

عقربه روی عدد هشت ایستاده بود که یاسر جواب داد:

– جنابعالی خواب بودی؛ یکی دو ساعت واسه غذا ایستادیم.

 

دستی به شکمم کشیدم.

– پس چرا بیدارم نکردید؟ من گشنه‌م بود.

 

 

خواست چیزی بگه که مامان از دستشویی بیرون اومد.

– طوری نیست که واست تخم مرغ درست میکنم …

 

لبم رو کج کردم و سمت سالن رفتم که روی مبل بشینم.

مامان خیلی گوش هاش تیز بود که حرف های مارو شنید.

منتظر شام نشستم که یاسر تلفنی بهش خورد و برای جواب دادن روی تراس رفت.

توی این خونه چیزی برای درست کردن نبود حتی تخم مرغ …

 

به محض تموم شدن تلفن یاسر به سمت سالن اومد و رو به مامان کرد.

– یخچال رو خالی کردم؛ باید برم بیرون خرید.

 

قبل از این که بره از جام بلند شدم.

– منم بیام؟

 

کتش رو پوشید.

– پیاده می خوام برم ها!

 

من بدم نمی اومد.

حتی تا حالا پیش نیومده بود بخوام با یاسر پیاده روی کنم.

– اشکالش چیه؟ منم دلم میخواد بیاد.

 

مامان که حواسش پی من بود اخمی کرد.

– لاقل لباس گرم بپوش نچایی!

 

همین که من رو از رفتن منع نکرد خودش کلی بود.

لباس گرم پوشیدم و پشت سر یاسر بیرون رفتم.

از طبقه پایین صدای آهنگ کُردی می اومد که کنجکاوم کرد.

– همسایه‌تون متاهله؟

 

سوالمر بی ربط بود اما میخواستم فقط سر صحبت رو باز کنم.

– نه؛ یک خانم مطلقه‌س!

 

اخمم توی هم رفت.

– اون وقت نمی ترسیده باهات توی یک ساختمون تنها زندگی کنه؟

 

 

 

درب ساختمون رو بست و در امتداد کوچه کنارم راه افتاد.

– واسه چی باید بترسه؟ نکنه فکر کردی من چه هیولاییم؟!

 

شونه بالا انداختم.

– هیولا که نیستی ولی خب مثلا من‌ اگر یه روز با مردی که نمیشناسم توی یک ساختمون تنها بشم حتما ناخوداگاه میترسم دیگه.

 

نیم‌نگاهی انداخت.

– خوب میکنی!

 

نزدیکش شدم.

طوری که دست هامون به هم برخورد کنه.

سردی بین انگشت هام داشت وادارم می کرد دلم بخواد دست هاش رو بگیرم اما از واکنشش می ترسیدم.

– دست هام یخ زده.

 

به دست هام سر سرکی نگاه کرد.

– گفتم نیا بیرون …سرده!

 

چینی به بینیم دادم.

– حالا که اومدم؛ چاره چیه؟

 

دستش رو از جیب کتش بیرون اورد و بهم اشاره کرد.

– لباست جیب نداره؟

 

به شونه نفی سری تکون دادم که مچم رو گرفت و توی جیب خودش فرو کرد.

– اینجا گرمه!

 

لبم رو دندون گرفتم‌

– پس خودت چی؟ دستت یخ نمیزنه؟

 

انگشت هاش رو مشت کرد و به اسمون نگاه ریزی انداخت.

– من مَردم …دستم دو برابر توعه خونمم گرم تره؛ توقع داری مثل تو ظریف باشم؟

 

من برای یاسر مظهر ظرافت بودم و خودش چند باری بهم گفته بود.

– نچ اینجوری عذاب وجدان میگیریم …بیا تو هم دست منو بگیر که دوتاییمون گرم بشیم.

 

 

 

از نگاهم شیطنت می بارید.

مشخص بود هدفم چیه و یاسر هم می تونست با یک نگاه به چشم هام عمق افکار رو بخونه.

– پس بگو این همه بهونه اوردی که بگی دستتو بگیرم؟

 

دلم نمی خواست مستقیم بگم خب‌.

– نچ کی گفته؟ چرا واسه دختر مردم حرف در میاری؟

 

دستم رو بی هوا کرد و محکم فشار داد.

– دختر مردم یا دختر خودم؟

 

از حس لمس دست هاش سرمست شدم و نیشم تا بناگوش کش اومد.

– خوشت میاد با من بازی دختر و پدری انجام بدی؟ مثلا احساس گناهت کمتر میشه؟ یا خودت رو اینجوری قانع میکنی؟

 

کنارش راه رفتن من رو از دنیا فارغ میکرد.

توی این کوچه نسبتا تاریک که راه زیادی به خیابون اصلی داشت و به ندرت ماشین ازش عبور می کرد، جا و مکان خوبی بود که به شکار مجدد یاسر برم.

 

– هوم جواب ندادی …بفرما نمیگم اینا همش بهونه‌س.

 

جدیت توی کلامش میخکوبم کرد.

– فقط می خوام به خودم ثابت کنم قرار نیست پایان این رابطه به جای خوبی برسه و باید توی همین حد نگه‌ش داشت.

 

باز هم شروع شد.

هنوز تازه شروعش بود و دلم نمیخواست پایانی داشته باشه که اون مدام بهش فکر می کرد.

 

– وقتی به تهش می رسیدم که واقعا بهم ثابت کنی من جایگاهی توی زندگیت ندارم …اگر مامانم بچه دار بشه یا بخوای منو با زور شوهر بدی این اتفاق میوفته اما باید قبلش هم بدونی که اگر این اتفاق بیوفتی دیگه آهو رو زنده نمیبینی!

 

اخم کرد و یهویی سمتم برگشت.

صدایی که شبیه فریاد اما آروم بود من رو مبهوت کرد.

– داری منو با خودکشی تهدید میکنی؟

 

 

 

در کسری از ثانیه شبیه گربه هایی که مظلوم شده باشن نگاهش کردم.

انگار نمی تونستم در برابر این چهره مقاومت کنم و همینطور حق به جانب بمونم.

– اگر این کار رو کنم تو واکنشت چیه؟

 

آرنجم رو بین انگشت هاش فشار داد و غرید:

– تو اصلا بیجا میکنی با همچین چرندیاتی فکر کنی! لازم نکرده واکنش منو بدونی.

 

پرو نبودم.

دلم مخواست حرفی رو که انتظار داشتم رو بشنوم.

– پس یعنی ممکنه خوشحال بشی؟!

 

ارنجم رو ول کرد و زیر لب چیزی زمزمه کرد و سر اخر جلو تر از من راه افتاد که پشتش مجبور به حرکت شدم

– پس چرا جوابم رو ندادی؟ باید سکوت کنی دیگه از قدیم علامت رضایته …تو که خوشته من نباشم، پیش خودت میگی یه سر خر کمتر …

 

سکوتش منو کلافه می کرد که بالاخره لب زد:

– تموم شد؟

 

زیر لب “اوم” گفتم که نفسش رو بیرون داد.

– خوشت میاد وادارم کنی حرفایی که دلت میخواد بشنوی رو بزنم؟ توی لامذهب نباشی منه بی همه چیز دیگه به امید دیدن کدوم دختر احمق و دیوونه ای پامو توی اون خونه بزارم؟ هان؟

 

زبونم بند اومد.

لب های از کار افتادن وچشم هام برق عجیبی زد.

 

– من …من خب …

 

انگشت روی بزنیش گذاشت.

– فعلا چوب خطت پر شده آهو، دو دقیقه دندون رو جیگر بزار این مغز من ارامش بگیره.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.5 (4)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (2)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.3 (6)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 3.6 (5)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

9 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
فاطمه@
فاطمه@
1 سال قبل

بذار بذار بذار بذار بذار بذار بذار بذار بذار بذار بذار بذار بذار بذار بذار بذار بذار بذار بذار بذار بذار بذار بذار بذار بذار بذار بذار بذار بذار بذار بذار بذار بذار بذار بذار بذار بذار بذار بذار بذار بذار بذار بذار بذار بذار بذار بذار بذار بذار بذار بذار بذار بذار بذار بذار بذار بذار بذار بذار بذار بذار بذار بذار بذار بذار بذار بذار بذار بذار بذار بذار بذار بذار بذار بذار بذار بذار بذار بذار بذار بذار بذار بذار بذار بذار بذار بذار بذار بذار بذار بذار بذار بذار بذار بذار بذار بذار بذار بذار بذار بذار بذار بذار بذار بذار بذار بذار بذار بذار بذار بذار بذار بذار بذار بذار بذار بذار بذار بذار بذار بذار بذار بذار بذار بذار بذار بذار بذار بذار بذار بذار بذار بذار بذار بذار بذار بذار بذار بذار بذار بذار بذار بذار بذار بذار بذار بذار بذار بذار بذار بذار بذار بذار بذار بذار بذار بذار بذار بذار بذار بذار بذار بذار بذار بذار بذار بذار بذار بذار بذار بذار بذار بذار بذار بذار بذار بذار بذار بذار بذار بذار بذار بذار بذار بذار بذار بذار بذار بذار بذار بذار بذار بذار بذار بذار بذار بذار بذار بذار بذار بذار فاطمه عزیزم بذاررررررر

neda
عضو
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
1 سال قبل

🙄🤨

فاطمه@
فاطمه@
1 سال قبل

جان من بذار پارت ۳۰ و ۲۹ رو

سوگل
سوگل
1 سال قبل

عالیییییییی

فاطمه@
فاطمه@
1 سال قبل

پارت ۲۹ و ۳۰ رو هم بذار
رمانت خوبه ولی ای کاش یاسر شوهر مامانش. نبود

عقاب تنها
عقاب تنها
1 سال قبل

خیلی هوبهههههه

دسته‌ها

9
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x