_ ببینمت.
_ نمی خوام.
_گفتم ببینمت دلارام.
سرم رو گرفتم بالا که جلوی ریزش اشک هام رو بگیرم.
اما لعنتی بالاخره یه قطره اشک از گوشه چشمم چکید.
و نشد.
دید.
_ گریه می کنی؟
_ نه.
_ دیدم. چرا مقاومت می کنی.
_ خب که چی؟
خوشحال شدی الان؟
_ ناراحت شد و گفت : چرا باید از دیدن اشکت خوشحال بشم؟
_ چون از اولم هدفت همین بود. منو کشوندی پایین.
این کارا رو کردی که احساساتم رو قلقلک بدی.
_ خب.. آره… من هرکاری دارم می کنم که احساساتت رو اگر خوابه بیدار کنم.
چون دوست دارم دوباره مثل قدیما بشیم.
_ هیچی مثل قدیم نمیشه. خودت خوب می دونی.
_ اگه شد چی؟
_ دوست ندارم توی گذشته زندگی کنم.
_ خب یه زندگی جدید چطوره.
دهنم بسته شد
خوب بلد بود چی بگه و چی کار کنه.
کارشو بلد بود.
_ خوبی عزیزم؟
_ خوبم.
باید برم.
آه کشید و گفت :
برو. بیشتر از این اذیتت نمی کنم.
نگاهش کردم. می خواستم بگم باز خوبه می دونی که اذیت می کنی.
ولی نگفتم.
کادو رو نمی دونم چرا ولی گذاشتم روی داشبورد.
خواستم برم که گفت :
چرا نمی بریش؟
_ نمی خوامش.
_ ولی هدیه رو پس نمی دن.
مکث کردم.
دست بردار نبود.
از روی داشبورد چنگ زدمش و پیاده شدم.
موقع پیاده شدن هم سرسری خدافظی کردم و رفتم خونه.
سرم داشت می ترکید.
باید یه فکر اساسی براش می کردم.
اینجوری نمی شد.
باید یه مدت واقعا محو می شدم و توجهی بهش نمی کردم.
و تصمیم می گرفتم که توی زندگیم چند چندم. چی می خوام.
می خوام چی کار کنم.
به مامان بابا هم که نمی تونستم درمورد موقعیتش چیزی بگم.
پس چاره ای نبود.
باید خودم یه تصمیمی میگرفتم.
و مسئله اینجا بود. که اگه میخواستم قبولش کنم
آیا بابام می ذاشت. بامانعم می شد؟
بالاخره اون مدت
چه خواسته چه ناخواسته
از سمت مازیار هم من هم خانوادم خیلی اذیت شدیم
پس، حق داشتن اگه نذارن. یا مانع بشن یا سرم غر بزنن.
با این حال من حالا حقیقت رو می دونستم.
و با چشم باز تصمیم می گرفتم.
***
از اون روز دیگه به مازیار اعتنایی نکردم.
سعی کردم یه زندگی شادو پیش بگیرم.
و لذت زندگیم رو ببرم. تا حال روحیم درست بشه.
و اون موقع می تونستم تصمیمات بهتری هم بگیرم
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.