_خیلی حقیرم نه؟ خیلی بدبختم مگه نه؟
باتاسف سری تکون داد و گفت:
_خیلی بیشتر از اون چیزی که فکرش رو بکنی!
_چیکارکنم؟ میگی قلبمو از سینه ام بکنم و بندازم دور؟
_تپیدن قلب توی سینه ی یه آدم به این ذلیلی به چه دردی میخوره؟ زن باغرورش قشنگه دخترم.. امروز واست شرط گذاشت قبول کردی.. ازکجا معلوم درآینده شرط ترسناک تری واست نذاره؟
اصلا عشق وعاشقی با شرط و شروط به چه دردی میخوره؟ کجای این عشق قشنگه؟ چه ارزشی داره که حتی عاشقش بمونی؟
باقبول کردن این موضوع فقط به خودت و غرور وشخصیتت آسیب میرسونی!
ازهمه مهم تر هزار درجه هم اعتماد به نفس کاذب به مازیار میدی و بعداز این هزار برابر امروزش واست طاقچه بالا وشرط وحق انتخاب میذاره!
اگه قبول بکنی یعنی انتظار این هم داشته باش که فردا روزی بیاد بگه میخوام زن دوم بگیرم یا بمون یا برو! قبول کردنت یعنی آماده شدن برای شنیدن این حرف ها!
مازیاری که امروز شناختی ارزش تحمل این همه عذاب رو داره؟ اگه ارزشش روداره که بخاطرش تا این اندازه خورد و حقیر بشی مشکلی نیست! قبول کن..
_از اولشم نمیخواستم قبول کنم.. حتی قبل از شنیدن حرف های آخرش هم قصد نداشتم از رویاهام بگذرم.. تموم عمرم تلاش نکردم که باخودخواهی آقا مازیار قیدش رو بزنم!
هرگز قبول نمیکنم اما بدنیست قبل از اعلام کردن انتخابم یه کمم مازیار رو تهت فشار بذارم..
_آفرین! درستش هم همینه.. تاجایی که آسیب رسون نباشه من کنارتم وحمایتت میکنم
واقعا نمیدونستم چه خبرشده که مامان این همه خودشو به من نزدیک کرده و بامن درباره این مسائل حرف میزنه…!!
به نظر میومد همه حرف هاش واقعیه و واقعا میخواد کمکم کنه
اما ته دلم نمیتونستم بهش اعتماد کنم!
شنیدن اون حرف ها از مادری که جونش به مازیار بند بود عجیب و باور کردنش سخت بود..
مادری که از وقت یادم میاد توهر شرایطی حتی مواقعی که حق بامن بوده،
از مازیار دفاع میکرد وحق رو به اون میداد!
اونقدر تعجب کرده بودم که مامان متوجه ام شد وبا خنده پرسید:
_چته؟ چرا چهره ات شبیه علامت سوال شده؟
اگه سوالی داری میتونی بپرسی!؟!
_نه.. چیزی نیست.. خب.. خب راستش شنیدن این حرفا از شما یه کم عجیب به نظر میرسه! آخه مازیار رو دوست داشتی و…
میون حرفم پرید و گفت:
_هنوزم دوستش دارم.. از بچگی خودم بزرگش کردم ویه جورایی پسرم محسوب میشه اما این دلیل نمیشه چون دوستش دارم اجازه بدم اینطوری با دخترم رفتار کنه!
دوستش دارم اما بیشتر از دخترخودم که دوستش ندارم.. اجازه نمیدم هیچکس دخترمو اذیت کنه..
دلم میخواست باهمه وجودم حرفاشو باور کنم..
دلم حمایت مادرانه ای رو میخواست که سالها ازش محروم بودم رو میخواست اما…
بغلش کردم و گونه اش رو بوسه زدم..
_ممنونم که هوامو داری و پشتمو خالی نمیکنی..
روی موهامو بوسه زد و گفت:
_تودخترمی.. تنها دارایی منی..
مگه من توی دنیا کیو بجز تودارم؟ خوشبختی وآینده ی تو واسم مهم ترین خواسته ی منه و موقعیت و آینده ی درخشان داشتنت آرزوی من وباباته.. هیچکس حق نداره آینده ی دخترمو ازش بگیره!
ازم جدا شد، بلند شد و ادامه داد؛
_حالاهم پاشو یه آبی به دست وروت بزن وبیا ناهارت رو بخور، بعدشم کمکم کن خونه رو یه صفایی بدیم، امشب بابات برمیگرده
حتما خیلی خسته اس، دلم نمیخواد خونه و محیط خونه رو آشفته ببینه!
_چشم!
به طرف در رفت و هنوز از اتاق بیرون رفته بود که صداش زدم..
_مامان؟
به طرفم برگشت وبدون حرف منتظر شد حرفمو بزنم!
_معذرت میخوام اگه باهات بد حرف زدم.. شکستن دل شما آخرین گزینه ی انتخابی منه و هرگز قصد فکر کردن به این گزینه از ذهنم عبور نکرده ونخواهد کرد!
_فدای سرت.. اگه دیگه تکرار نکنی می بخشمت!
_هرگز تکرار نمیشه!
_خوبه! پس بدو بیا غذا بخوریم که روده کوچیه داره روده بزرگه رو میخوره!
چشمی گفتم وازجام بلند شدم..
رفتم صورتمو شستم و موهامو شونه زدم و دم اسبی بالای سرم بستم..
توی آینه به خودم نگاهی انداختم.
صورتم خیلی بی روح شده بود وچشم هام بخاطر گریه سرخ و متورم شده بود.. مداد مشکیمو برداشتم و توی چشم هام کشیدم..
روژ گونه گلبهی و رژلب همرنگش رو زدم و از اتاق زدم بیرون!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
فاطی میشه منو نویسنده کنید؟؟؟ 🙂
میخام رمانمو بزارم تو سایت 🌱🧡
پیلیززز3>
😶😶😶😶😶😶😶😶😶
مادر و دختر هر دو دیونه
اتفاقاً خیلی هم عاقلن و درست میگن
عاشق واقعی معشوقش رو با تمام رفتار و اخلاقش دوست داره و اونو همون طوری دیده و عاشق شده مثل دلارام که توی تمام این مدت با بدی های مازیار ساخت و چیزی نگفت
اما کسی که ادعا عاشقی داره سعی میکنه طرفو اون طوری که دوست داره تغییر بده و همه چیز رو باب میل خودش بکنه مثل مازیار
اگر مازیار آدم بود و درست رفتار میکرد اون موقع جای فکر داشت اما مازیار حتی تو دانشگاه اونو معرفی نکرده، اخلاق نداره ، یه انگشتر نامزدی براش نگرفته ،جواب تلفن هاشو سر کلاس نمیده که توجه دخترا بهش کم نشه
شما هم یا پسری یا هم که اعتماد به نفس نداری ،قصد توهین ندارم
اما یه دختر با اعتماد به نفس هیچوقت از آینده و آرزوهاش برای پسری که به کسی نمیگه نامزد داره و مثل آشغال باهاش رفتار میکنه نمیگذره
دستت طلا
بابا این مازیارم مرده غیرت داره خب دلارام راحت میاد و درمورده جذابیت سروش با مازبار صحبت میکنه خوب این ینی چییی؟؟؟
معلومه ک مازیار ناراحت میشه و غیرتی
اما این حرفتو قبول دارم ک مازیار براش یه حلقه نگرفته اما بقیشونه
چقد منفی خوردی عاجی 🤣💔
خب خب
اگه دلا شرط و شروط مازیار رو قبول کنه ک امیدوارم نکنه مازیار بدتر میشه
دلا خودشم روانشناسه و روانشناس خوب میدونه اینجور مواقع ها باید چجوری حرف. بزنه و تصمیم بگیره😊
امیدوارم تصمیم منطقی بگیره ک میگیره🤍🌱
فکر کنم داستان عشقی که دلارام واسه سروش تعریف کرد به واقعیت تبدیل شده باشه 😂
از اول رمان هم حسم به مازیار خوب نبود خیلی خودخواهه ازش متنفرم عوضش سروش رو دوست میدارم 😂😂
😂😂😂