_یه کم وقت داری بابا؟ اگه کارت زیاد واجب نیست میشه یه کم بیشتر باهم وقت بگذرونیم؟!
_تمام وقتم واسه تو باباجان!
هیچ کاری واجب تر از حرف زدن راجع به زندگی تو وجود نداره!
اما تومگه دیرت نشده؟ نمیخوای بری دانشگاه ؟
_همین الانشم نیم ساعت مفید کلاسم رو ازدست دادم و مطمئنا استادم یا میخواد سرکلاس راهم نده یا اگرم راه بده قراره کلی توبیخ بشم!
امروز سراین کلاسم نمیرم وبعداز جزوه هارو ازدوست هام میگیرم جبرانش میکنم.. موافقی؟
_هرطور که توبخوای.. پس برگردیم خونه وبشینیم مفصل حرف بزنیم!
_نه امروز سه تاکلاس پشت سرهم دارم، دوساعت دیگه کلاس بعدیم شروع میشه وباید به اونیکی ها برسم همین نزدیکی ها یه کافه هست
بریم اونجا که بعدش هم من به کلاسم برسم هم شما به کارتون!
_آره.. فکرخوبیه.. موافقم!
تصمیم گرفتم حالا که موقیت خوبی پیداشده وشرایط مهیاست
هرچی که از مازیار روی دلم مونده رو بگم وهمین کاررو هم کردم..
نشستم از تموم سختگیری ها وشرط وشروط هایی که مازیار ازهمون شروع رابطمون واسم گذاشته بود واسه بابا گفتم..
بابا درحالی که از شدت عصبانیت رنگ به صورت نداشت گفت؛
_پس چرا الان داری این حرف هارو میزنی؟
سرم روپایین انداختم وباخجالت گفتم:
_فکرمیکردم باعلاقه همه ی این ها درست شدنیه و کم کم همه چی رو باکمک هم درست میکنیم اما اینطور نبود
هرچه جلوتر رفتیم اعتماد به نفس وغرور کاذب مازیار بالاتر رفت و من روزبه روز توی شرایط های سخت تری قرار میگرفتم و اذیت میشدم!
بابا من حتی با شرایطی که برای ناشناس بودنم
بین دوست ها وهمکار ها ودانشجوهاش واسم گذاشته بود کنار اومده بودم و توی تموم این سالها آشناییمونو بروز ندادم و مثل غریبه ها باهام رفتارشد وهمه ی چی رو قبول کردم!
اولش واسم سخت بود وخیلی دلم میکشست اما چون دوستش داشتم سعی کردم درکش کنم.. گفتم دلش نمیخواد رابطه ی عاطفیش رو با روابط کاریش قاطی کنه با کلمه ی درک کردن خودم رو گول زدم
اما بابا این درک کردن ها وکوتاه اومدن درمقابل خواسته هاش باعث شد اونقدر به خودش مغرور بشه و خودش رو بالاتراز من ببینه که کارش به جایی رسیده میگه نباید درس بخونی نباید کارکنی
کارش به جایی رسیده با گستاخی واعتماد به نفس توروم میگه اگه میخوای بامن باشی باید درس وآینده ات رو ول کنی ویکیمون رو انتخاب کنی!
ازم میخواد از آرزوهایی که این همه سال واسش زحمت کشیدم دست بگشم وگرنه ولم میکنه
کاش فقط همین بود بابا.. بخداکه اگه فقط همین حرف هارو زده بود
ممکن بخاطر دوست داشتنش قید آرزوهامو بزنم اما میدونی اون روز درکنار شرط گذاشتنش چی بهم گفت؟
توی سکوت به تکون دادن سوالی سرش اکتفا کرد..
_خیلی واضح و بدون رودربایستی بهم گفت وفهموند که اگر میخوای بامن ازدواج کنی من زنی رو میخوام که واسم آشپزی کنه
خونه و لباس هامو مرتب کنه و بچه هام رو بزرگ کنه! درکنارش خرجت رو میدم و رفاه کامل واست فراهم میکنم، طبق این شرایط میگیرمت وگرنه توبخیر ومن به سلامت!
بابا بخدا اگه مازیار این حرف هاروبا اون همه غرور و لحن خودخواهانه بهم گوش زد نمیکرد من خودم میدونستم تموم زن های دنیا این کارهارو میکنن وخوب میدونستم یک خانوم متاهل یک مادر چه وضایف وچه مسئولیتی داره
اما مازیار یه جوری بامن حرف میزد که بهم بفهمونه زن نمیخواد و دنبال کنیز وحتی بهتره بگم دنبال برده میگرده!
یه جوری بهم میگفت نگران نباش که درس نخونی وتو اگه بیسوادهم بودی من میگرفتمت که انگار من یه شی بی ارزش هستم که روی دست خانواده ام موندم و مازیار میخواد از خود گذشتگی کنه ومنو بگیره!
من انکار نمیکنم که دوستش دارم و هنوزم دلم پیششه اما بابا توبه من بگو بااین اوصاف و داستانی که واست تعریف کردم، جای من بودی راضی میشدی به این رابطه ادامه بدی؟
یااصلا به عنوان پدرم راضی هستی دخترت رو به همچین آدمی بدی؟
_معلومه که نمیدم.. تواگه زودتر اینها سکوتت رو شکسته بودی وبه من میگفتی من هم میفهمیدم دارم مار تو آستینم پرورش میدم
حتی اجازه نمیدادم پاش رو توی خونه ام بذاره! چه برسه اینکه اجازه بدم اسمش روی دخترم باشه ودخترم رو اذیت کنه.. دارم براش.. بدجوری هم دارم براش..
میدونم باهاش چیکارکنم.. یک پدری ازش دربیارم تاابد فراموش نکنه برای چه کسی شرط گذاشته.. حالا بشین وتماشاکن.. بهش حالی میکنم غرور یعنی چی!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا 2
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
دیگه تا ته رمان رو فهمیدم دلارام و مازیار جدا میشن دلارام و سروش عاشق هم میشن کلا از اسم رمان هم معلوم
از طرف دلارام:( عاشقتم بابایی
چه قدر خوب ادم با باباش دوست باش که بتونه باهاش درد و دل کنه ، افرین به این پدر
وای عالییی بووود😍😍😍😍
اصن عاشقشمااا😍😍
و این شد پایان داستان دلارام و مازیار و شروع داستان دلارام و سروش