سریع نفس نفس زنون از روی زمین بلند شدم.
یکم دور وایسادم و نگاهش کردم.
دستش پشت سرش بود و به خودش می پیچید و ناله می کرد.
قبل اینکه بتونه بلند شه سریع شالم رو از روی زمین برداشتم
انداختم روی سرم و دویدم سمت در.
داشتم پس میفتادم. تلو تلو خوردم
حتم داشتم فشارم خیلی پایینه.
رفتم سر خیابون.
یه آژانس گرفتم و راه افتادم سمت خونه.
کیفمم انگار پیشش جا موند.
چک کردم. خداروشکر گوشیم توی جیبم بود.
وگرنه مجبور بودم برگردم به اون جهنم.
تا خود خونه یه ریز اشک ریختم.
باورم نمی شد مازیار می خواست باهام اون کارو کنه.
چطور می تونست.
چطور دلش میومد. دلش از سنگ شده بود؟
یعنی واقعا فقط هدفش همونی بود که گفت؟
به زور می خواست خب به دستم بیاره؟
این چه دوست داشتنیه
چه عشقیه که آزادی نداره. راحتی نداره. شرطیه.
درکش نمی کردم.
من که دوسش داشتم، هیچ وقت علایقش رو ازش نمی گرفتم.
محرومش نمی کردم از چیزی
رسیدم جلوی خونه.
به راننده گفتم صبر کنه تا برم پول بیارم.
چیزی نگفت
پیاده شدم و رفتم داخل..
با دیدن زن عموم که پیش مامانم نشسته بود و با هم حرف می زدن باز کفری شدم.
دلم می خواست بتوپم بهش و دق و دلیم رو سرش خالی کنم.
انگار اون مقصر بود بخاطر تربیت بچش.
یکم وایسادم خیره نگاهشون می کردم.
زن عموم با دیدنم لبخند زد و گفت :
سلام دلارام جان.
خوبی؟
هیچی نمی تونستم بگم. مامانم گفت :
وا دلارام. چرا حرف نمی زنی؟
چیزی نگفتم. برگشتم سمت مامان و گفتم :
آژانس جلوی دره. می تونی بری حساب کنی.
اولش تعجب کرد و حرکتی نمی کرد. بعدش گفت :
باشه الان می رم.
دیگه حرفی نزدم. رفتم سمت اتاقم و درو کوبیدم.
دلم می خواست هیچ صدایی نشنوم.
هیچ کس رو نبینم
با هیچ کس صحبت نکنم.
دلم خون بود. خون
تو همون حال و هوا بودم که در اتاق زده شد و پشت بندش مامانم اومد داخل.
نگاهش کردم. حال من رو که دید نگران تر شد و گفت :
چه خبره دلارام. چرا این شکلی ای تو؟ چی شده دوباره؟
نباید بهش می گفتم. شر می شد و باز الم شنگه راه میفتاد.
نمی ذاشتن هم من درست به کارم برسم. واسه همین گفتم :
هیچی مامان. همه چیز اوکیه.
مامانم نیشخند زد و گفت :
آره دارم می بینم چقدر اوکیه.
بگو گفتم چی شده. چرا اینجوری ای تو.
_ هیچی مامان. میگم همه چیز خوبه. یکم روحم خستس.
بهم فشار آورده. اذیت شدم
_ روحت خستس؟
روحت چرا خستس؟
_ به نظرت چرا؟
_ چرا وقتی اومدی زن عموت رو اونجوری نگاه کردی؟
_ توقع داشتی چی کارش کنم؟
بذارمش روی سرم؟
می بینمش یاد اون مازیار عوضی میفتم.
_ چرا روحت خستس؟
_ فشار کار و زندگی. خوب میشم مامان. برو به مهمونت برس.
اصلا چرا اومده اینجا؟
_ دلش گرفته بود.
اومده بود یه سری بزنه.
حالا این که خیلی مقصر نیست.
مقصر مازیار و باباشه که پشتشه
_آها حالا هه هم بی گناه شدن
_ چت شده. میگی یا نه.
_ چیزیم نیست مامان. برو.استراحت کنم آروم میشم.
_ دلارام!
_ بله؟
چنان بلند گفتم که فکر کنم ناراحت شد
دیگه چیزی نگفت و رفت
به محض اینکه رفت زدم زیر گریه.
افکار مزاحم داشتن مغزم رو سلاخی می کردن.
***
روز بعد بلند شدم که برم سراغ موسوی واسه پیگیری و تموم کردن کار ها.
طوری تظاهر می کردم که انگار اتفاقی نیفتاده.
اون اتفاقات باعث شده بود که حداقل مازیار روش نشه طرف من بیاد.
اصلا نفهمیدم حالش چطوره.
اون ضربه ای که بهش زدم، آسیب جدی کنه بهش نرسوند.
قطعا اگه چیزی میشد زن عمو به گوش مامانم می رسوند.
وقتی سر و صدایی نشده بود یعنی خبری نبود و همه چیز خوب بود.
ولی حال روحی من اصلا خوب نبود.
حس کردم دیگه واقعا دارم خودمو می بازم
***
موسوی تاتوی اون کاغذی که با نقطه خط روش نوشته بودن رو در آورد.
روش نوشته بود یک هفته دیگه..
یک هفته دیگه چی؟
چه اتفاقی قرار بود بیفته؟
درک نمی کردم
وقتی از موسوی پرسیدم اونم خبر نداشت و براش گنگ بود.
معلوم نبود تو اون یک هفته چی می خواست بشه.
چی کار می خواستن بکنن.
حتی اونی رو که این یادداشت رو گذاشته بود
نتونسته بودیم پیدا کنیم
سعی داشتم با سروش و ماجرا هاش
اتفاقاتی که اقتاده بود رو برای مدتی فراموش کنم.
و امیدوار هم بودم که موفق شم. ولی خیلی تاثیری نداشت.
چون کافی بود یکم سرم خلوت شه.
باز فکر و خیالش و اتفاقاتی که اقتاده بود میومد سراغم و حالم رو می گرفت.
خبری هم ازش نبود. اصلا نمی دونستم چی به سرش اومد.
حالش خوبه یا نه.
**
پیش موسوی نشسته بودم. یه قلوپ از چایم رو خوردم.
گفت :
یک هفته ای تمام دوربین ها رو درست حسابی چک می کنیم
تمام بخش ها و رفت و آمد ها رو هم زیر نظر میگیریم تا ببینیم چی میشه.
قراره اتفاق خاصی بیفته یا نه..
اون کاغذ پیام خاصی داشته.
به هرحال به نظرم این هفته رو هم صبر می کنیم.
گفتم : ایده خوبیه. ولی من کمتر از یک هفته وقت دارم آقای موسوی.
_ شما نگران اونش نباشید. من یه چیزی به استادتون می گم که بازم براتون زمان بگیرم.
یا دیگه کلا هرچی شد کار شما رو بپذیرن و بتونید پایان نامه رو تحویل بدید.
خوبه؟
لبخند زدم. خیلی خوب بود.
دیگه من تمام تلاشم رو کردم. اما خودم مشتاق بودم بفهمم حقیقت چیه
سروش اونجا داشت چی کار می کرد
_ بله خیلی خوبه. مرسی از زحماتتون
امیدوارم یه روز بتونم جبران کنم
خواستم برگردم که یهو یه چیز به ذهنم رسید.
و رو به موسوی گفتم :
میشه من سروش رو ببینم؟
_بله حتما.
یه چند لحظه.
از دفترش رفت بیرون.
چند دقیقه بعد برگشت و گقت :
می تونید برید ببینیدش
لبخندی زدم و رفتم سمت اتاقش.
با تردید دستگیره درو فشردم و بازش کردم.
اولین جایی که نگاه کردم روی تختش بود.
ولی روی تختش نبود.
عجیب بود. عادت داشتم همیشه اونجا ببینمش.
با تعجب اینور اونور رو نگاه کردم. درو خواستم کامل باز کنم که به یه چیزی برخورد کرد
پشت درو نگاه کردم.
خودش بود. اون گوشه کز کرده بود.
تعجب کردم. چرا اونجا نشسته بود؟
نگاهم نمی کرد.
مثل همیشه به یه نقطه زل زده بود.
دیگه به کارا و اداهاش عادت کرده بودم.
درو بستم
وایسادم نگاهش کردم.
یکم هم استرس داشتم.
چون ممکن بود یهو دیوونه شه
انگار ترسیدم و دوباره گوشه درو یکم باز کردم.
ازش فاصله گرفتم یکم.
که اگه خواست بهم حمله کنه فرصت فرار داشته باشم.
همینجور داشتم نگاهش می کردم
ولی اون خیره شده بود به جای دیگه.
تصمیم گرفتم آخرین تلاش هامم به کار بگیرم و یکم باهاش حرف بزنم.
_ همچنان نمی خوای حرف بزنی نه؟
هیچی نگفت.
_ دیگه می دونی من که می دونم تو از منم سالم تری.
چرا هنوز داری مقاومت می کنی؟
بازم تکون نخورد.
پوفی کشیدم و گفتم : متاسفم. ولی آخرین فرصتت رو از دست دادی.
من می تونستم کمکت کنم.
ولی تو با لجبازی هات این فرصت رو از خودت گرفتی.
هیچ کس دلش نمی خواد اینجا باشه.
خودت اینو خوب می دونی.
پس وقتی داری مقاومت می کنی و می خوای بمونی یعنی یه کاسه ای زیر نیم کاسه هست.
حتی پلک هم نزد!
خیلی صبرش بالا بود و مقاومت داشت.
خم شدم سمتش. با اینکه خودم حوصله و اعصاب سابق رو نداشتم.
و رو به راه نبودم.
اما بازم می خواستم از ترفند هام استفاده کنم
ببینم جواب میگیرم یا نه.
صدام رو صاف کردم و گفتم :
دارید اینجا چی کار می کنید هان؟
چه نقشه ای تو سرتونه؟
اینو ما گفتم نگاهش برگشت سمتم. به چشماش که زل زدم واسه یه لحظه ترسیدم.
خون جلوشون رو گرفته بود.
عین شکارچی که دنبال شکار می گشت…
خیلی ترسناک شده بود.
اما خودم رو نباختم و همینجور داشتم نگاهش می کردم.
فقط نگاهش می کردم.
هر لحظه منتظر بودم یه دیوونه بازی جدید دربیاره.
دهنش هی می خواست بجنبه که حرف بزنه ولی جلوی خودش رو می گرفت.
خیلی یهویی ولم کرد و تقریبا هولم داد.
اگه خودم رو نگه نمی داشتم و تعادلم رو حفظ نمی کردم قطعا پخش زمین می شدم.
من همچنان با ترس و نفس نفس زنون نگاهش می کردم.
ولی اون حتی نگاهمم نمی کرد.
تا خودمو جمع و جور کردم، رفتم سمت در.
خواستم سریع برم بیرون و خبرشون کنم، ولی انگار یه چیزی متوقفم کرد.
اینکه من اینقدر پیگیر بودم سروش رو عاصی کرده بود که اون حرکات رو می کرد.
انگار داشتم مانع یه کاری براش می شدم.
پس نباید بیخیال می شدم. شاید اگه یکم دیگه پافشاری می کردم و سرتق بازی در میآوردم
خودش رو لو می داد.
جلوی در وایساده بودم.
دو دل بودم که برم یا نرم که دو تقه به در خورد