رمان دل دیوانه پسندم پارت 117

1
(2)

 

 

 

 

– گریه نکنید زن عمو. بمیرم الهی.

 

– خدا نکنه.

 

-مازیار بر می گرده. و من مطمئنم وقتی برگرده از بلاتکلیفی درتون میاره

 

– چی بگم. امیدوارم.

 

یکم که آروم شد گفت :

 

خب دخترم ببخشید.

میون حرفت پریدم.

 

داشتی می گفتی.

الان مازیار منو قبول می کنی؟

 

باز کمی مکث کردم.

 

نمی تونستم مستقیم بگم آره یا نه.

 

یکم من من کردم و گفتم :

راستش زن عمو.

 

خب…. فکر کنم بهم حق بدید که هرچقدر هم اگه تو داری کنم

 

بازم نگرانش می شم.

منم مثل شما نگران مازیارم

 

حالا چه قرار باشه چیزی بینمون باشه چه نباشه

 

اون شب که صحبت می کردید گفتید با یکی از دوستانش در ارتباطید

 

خواستم بگم… میشه لطفا شماره ای چیزی ازش به من بدید.

 

من ازش سوال داشتم

 

#402

 

یکم نگاهم کرد و گفت :

 

والا دخترم من که مشکلی ندارم

 

رو چشمم چشم.

شمارش رو الان بهت می دم.

 

ولی نمی دونم جوابی بهت بده بانه.

 

چون به ما هم جواب درست حسابی نمی ده.

 

یه وقت هم ممکنه تند خویی کنه که چرا بهش زنگ زدی.

 

– اشکالی نداره اگه چیزی بگه.

 

حداقل تلاشم رو می کنم. یه چیزی برام مبهمه.

 

می خوام به جوابش برسم. شاید بدونه و بگه.

 

– می تونی به منم بگی؟

چیزی این وسط هست؟

 

– اصلا خودتون رو نگران نکنید زن عمو

 

واقعا چیزی نیست. سوالم مربوط به همین حس هاییه که دارم

 

اگه چیزی بفهمم حتما بهتون می گم.

 

آه کشین.

– باشه دخترم.

الان می رم شمارش رو میارم.

 

خیلی خوشحال شدم.

به زور خودم رو کنترل کردم که ضایع بازی در نیارم

 

و فقط ازش تشکر کردم

 

رفت تو اتاق و چند دقیقه بعد با گوشیش اومد.

 

شمارش رو برام فرستاد.

بازم کلی تشکر کردم

 

#403

 

یکم دیگه با هم حرف زدیم و درد و دل کردیم.

 

موقع رفتن بهم گفت :

 

دخترم می دونم که مازیار من بد کرده.

 

بالاخره چیزایی گفت که هیچ کدوم انتظارش رو نداشتیم.

 

ولی اگه راه داره اگه تو هم ته دلت هنوز حسی بهش هست

 

روش رو زمین ننداز.

مازیار واقعا عاشقته

 

و می دونم که پشیمونه.

 

ما هم پشت توییم ولی.

حق هم داری اگه قبول نکنی

 

ولی لطفا همینجوری ردش نکن.

 

اگر دوسش داری.

 

لبخند زدم و گفتم :

چشم.

 

– چشمت بی بلا

 

– میگم زن عمو جان. اگه امکانش هست شما هم به کسی چیزی نگید.

 

اصلا نمی خوام بفهمن من باهاتون صحبت کردن.

 

– باشه خیالت راحت دخترم.

 

– مرسی. یک دنیا ممنون.

 

#404

 

بعد از کلی تشکر و تعارف تیکه پاره کردن

 

از خونشون اومدم بیرون.

 

خیلی هول بودم که زودتر زنگ بزنم.

 

ولی با خودم گفتم بذار اول با علی صحبت کنم.

 

تا اون راهنماییم کنه که چی بگم.

 

چه جوری حرف بزنم.

اونجور که زن عمو و عمو توصیف کردن

 

ممکن بود حتی جوابم رو نده.

 

یا جواب سر بالا بده.

 

این شد که اول زنگ زدم به علی.

سر کار بود.

 

جلسه داشت. گفت برا تایم نهار برم شرکت.

 

منم اول رفتم خونه.

یه دوش گرفتم.

 

یکم استراحت کردم و رفتم شرکتش.

 

توی اتاقش بود.

 

به منشی سپرده بود که من میام. برا همین دیگه گیر نداد

 

با معطلم نکرد.

 

ولی یه جوری بد نگاهم می کرد.

 

انگار که مثلا ارث باباش رو خوردم.

 

با دوس پسرش رو دزدیدم

 

#406

 

 

– والا من که تا حالا باهاش صحبت نکردم.

نمی دونم چی بگم.

 

ولی خب می تونم بگم که در عین حال که جدی صحبت می کنی

 

باید اون حس اعتماد هم بهش بدی.

 

و خیلی زود هم بگو چه نسبتی با مازیار داری و قبل رفتن بهت گفته که کجا می ره.

 

سر تکون دادم و گفتم :

خب الان زنگ بزنم؟

 

– بزن تا دیر نشده.

 

با استرس شمارش رو گرفتم.

 

هر یه بوقی که می خورد استرس منم بیشتز می شد.

 

بعد از چند دقیقه. جواب داد

 

ولی هیچی نمی‌گفت.

 

به علی اشاره کردم و گفتم جواب داده ولی چیزی نمیگه.

 

اونم لب زد که تو شروع به صحبت کن.

 

صدام رو صاف کردم.

– الو؟

 

بازم هیچی نگفت.

پشت خط هم بود.

 

– ببخشید پشت خطید؟

 

علی بهم فهموند که بخاطر مسائل امنیتی نمی تونه صحبت کنه و باید اول ازت مطمئن شه

 

این شد که خودم صحبت رو شروع کردم.

 

#407

 

– من دلارامم

نامزد سابق مازیار.

 

گفتن راه ارتباطی ما با مازیار شمایید.

 

حقیقتا من خیلی نگرانم

می خواستم یه خبر ازش بگیرم.

 

قبل رفتن بهم گفت که کارش چیه و کجا می ره.

 

اگرم چیزی می خواید که مطمئن شید راست میگم، من مشکلی ندارم.

 

یکم مکث طولانی شد.

 

و بالاخره زبون باز کرد.

 

– سلام. این شماره رو از کجا آوردید؟

 

– خیلی خیلی معذرت می خوام اگر بدون اجازه تماس گرفتم.

 

شماره رو از طریق مادر مازیار پیدا کردم.

 

لطفا ایشون رو هم سرزنش نکنید.

من خودم شماره رو گیر آوردم.

 

– اول از همه به طور جدی میگم، این شماره دست هیچ کس نباید برسه.

 

هیچ کس! من حسابی به خانواده مازیار هم تاکیید کردم..

 

و اینکه لطفا شما هم دیگه تماس نگیرید.

 

بادم خالی شد.

 

علی منتظر بود ببینه چی گفت بهم.

 

دیگه رمقی برام نموند که حرف بزنم

 

ولی خوشبختانه خودش ادامه داد.

 

#408

 

– اما این بار از وضعیتش با خبرتون می کنم.

 

مازیار شدیدا درگیر کاره

و حداقل تا یک هفته ده روز دیگه بازگشتی در کار نیست.

 

بعد اون هم باز مشخص نیست. چون ماموریت مهمی داریم.

 

معلوم نیست نتیجش، چی میشه.

 

فقط براش دعاکنید و آرزوی سلامتی.

 

ولی هرچی بشه، قطعا تا یک هفته ده روزی که گفتم با خبر می شید.

 

استرس گرفتم و گفتم

– ببخشید. مثلا چی میشه؟

 

خطری داره تهدیدش می کنه؟

 

انگار کلافه شد. چون وقت نداشت با من سر و کله بزنه

 

– خانم این دیگه نیاز به گفتن نیست

شغل ما به طور کل پر خطره.

 

مسلمه که اتفافات غیر منتظره میفته.

 

ولی در هر صورت گفتم که براش دعا کنید

 

انشاالله که به سلامت تموم میشه و بر می گرده.

 

بغض کردم و گفتم :

بله درسته. ممنونم که جواب دادید.

 

– خواهش می کنم. یا علی.

 

گوشی رو قطع کرد

 

#409

 

گوشی رو آوردم پایین.

سرمم پایین بود.

 

لبم از زور بغص می لرزید.

 

علی که دید قطع کردم نگران گفت :

 

– چی شد؟ دلارام. چی گفت؟ خوبی ‌؟

 

با چشمای اشکی بهش زل زدم

 

دیدم تاز شد و واضح نمی دیدمش.

 

– حرف بزن. منم نگران کردی. مازیار حالش خوبه؟

 

به نشونه تایید سر تکون دادم.

 

– خب خداروشکر. چی گفت این مرده؟

 

نفس عمیق کشیدم که جلوی اشک هام رو بگیرم.

 

بعد گفتم :

گفت حالش خوبه. ولی تا یه هفته ده روز دیگه عه عملیات مهم دارن

 

که معلوم نیست چی میشه. تا همون موقع هم برگشتی در کار نیست

 

– خب… عزیزم. تو که می دونستی مازیار کجا رفته.

 

و واقعا هم کارش خطرناکه.

 

– اون مرده هم همین رو گفت… ولی خب…

 

– می فهممت.

غصه نخور. انشالله صحیح و سلامت بر می گرده.

 

– گفت دیگه زنگ نزنم

 

#410

 

– باید حق بدی دلارام.

خیلی کارشون حساسه.

 

امنیتیه.شوخی که نیست.

الانم هرچقدر که بخوای می تونی بیقراری کنی.

 

گریه کنی و بهونه بگیری.

 

ولی تهش آروم بشی و امیدوار.

 

از فرصت استفاده کردم و زدم زیر گریه

واقعا بهش نیاز داشتم.

 

بلند شد اومد بهم دستمال داد.

 

کنارم نشست.

یکی از دست هام رو با هم دردی گرفت.

 

و اجازه داد هرچقدر که می خوام اشک بریزم و خودم رو خالی کنم.

 

وقتی آروم شدم گفت :

 

الان خوبی؟

 

آهی کشیدم و گفتم :

آره.

خوبم.

 

– چشمات چه پفی کرد

 

– همیشه همینم. تا یکم گریه می کنم این شکلی میشم.

 

– با نمک میشی.

 

خندیدم.

– خب. اگه الان آرومی می خوام به یه سوالم جواب بدی.

 

تکراریه. ولی نیازه بازم بپرسم

 

#411

 

کنجکاو گفتم :

بپرس.

 

با کمی صبر گفت :

 

دلارام. هنوزم حاضری به پای مازیار بمونی؟

 

اون کل زندگیش همینه.

 

بهتم گفتم توقع زیادیه اگه بخوای که کارش رو عوض کنه.

 

چون مشخصه خیلی برای این شغل زحمت کشیده.

 

که حتی مجبور شد یه مدت خودشو ازت دور کنه

 

بازم ذهنم مشغول شد.

اگه خدایی نکرده چیزیش میشد چی؟

 

دقیقا انگار باز علی ذهنم رو خوند.

 

– خدایی نکرده دور از جونش واقعا

وقتی فکر کن یه درصد با نقص عضو

 

یا یه مشکلی برگرده. می تونی همچنان قبولش کنی؟

 

و کنارش بمونی؟

 

به اینش فکر نکرده بودم.

 

راست می‌گفت. این خیلی مسئله مهمی بود.

 

#412

 

– به فکر فرو رفتی.

 

آیا نیاز بود فکر کنم بهش؟

 

– خب خیلی سوال سختیه.

 

گاهی تا توی موقعیت نباشی نمی تونی جواب درستی بدی

 

– یعنی عشقت در همین حده؟ !

 

تلنگر خوبی برام بود.

نه خیلی بیشتر بود. من مازیار رو وافعا می خواستم.

 

ذره ذره وجودم بود. با اون بزرگ شدم.

با اون تجربه کردم.

 

با اون عاشق شدم.

درس خوندم سر کار رفتم.

 

همه چی مون با هم بود.

 

– می پذیرمش.

هرجور که بیاد

 

سری تکون داد و لبخندی از سر رضایت زد.

 

– خوبه. همینو می خواستم بشنوم.

 

باید این باشه. این چه عشقیه که فقط توی راحتی و آسودگی بخوایش.

 

یکم با هم حرف زدیم.

حس بهتری داشتم.

 

#413

 

ولی دلتنگیم هم احساس می کردم بیشتر شده.

 

دلم داشت برای مازیار پر می زد

 

نگرانش هم بودم. امیدوار بودم صحیح و سالم برگرده.

 

دیگه دوریش داشت سخت می شد. شده بود.

ولی خب قابل تحمل داشت می شد.

***

 

اون یک هفته ده روزی که همکارش گفت هم گذشت.

 

ولی اندازه ده سال طول کشید تا بگذره.

 

خیلی سخت بود. مگه زمان جلو می رفت؟

 

روز دهم از استرس داشتم می مردم.

 

اگه دلداری های علی و حرفاش نبود جدا بیمارستانی می شدم.

 

دیگه نمی تونستم تحمل کنم.

بی خبری داشت دیوونم می کرد.

 

اگه اتفاقی براش میفتاد چی.

 

زنگ زدم به زن عمو که ببینم کسی بهشون زنگ زده.

 

یا خودشون با طرف تماس گرفتن.

 

ولی گفت هیچ خبری نیست

اون شماره هم دیگه جواب نمی ده.

 

اینو که گفت دلم هری ریخت. تا قطع کردم فوری اون شماره رو گرفتم.

 

#414

 

ولی جواب نمی داد.

شاید اگه نمی فهمیدم جواب نمی ده اونقدر حالم بد نمیشد.

 

دیگه طاقت نیاورد بدنم.

از حال رفتم.

 

و بردنم بیمارستان.

 

شانس آوردم جلوی مامانم حالم بد شد. وگرنه معلوم نبود از افت قند و فشار کارم به کجا می کشید.

 

اون لحظه که بوق خورد و جوابی نگرفتم، تصویر خیلی بدی جلوی چشمام نقش بست.

 

تصویری که اصلا نمی تونستم هضمش کنم و باعث شد اونجوری بشم.

 

مامانم خیلی نگران شده بود.

 

هی میگفت چی شده.

چرا یهو اینجوری شدم.

 

می خواست به زور نگهم داره و بفرسته آزمایش و این داستان ها.

 

ولی به زور منصرفش کردم.

 

و گفتم علتش رو می دونم و چیزی نیست.

 

با هر بدبختی ای بود راضیش کردم وقتی سرمم تموم شد بریم خونه.

 

وقتی رسیدم به علی زنگ زدم و گفتم چی شده.

 

یکم سرزنشم کرد و گفت باید خیلی قوی تر از این حرفا باشم.

 

و وقتی هم که اتفاقی نیفتاده برای خودم سناریو نچینم

 

#415

 

راست هم می گفت .هنوز خبری نبود .نباید خودمرو الکی آزار می دادم .

 

امیدوار بودم زودتر خبری از مازیار بشه.

***

چند روز دیگه هم گذشت و همچنان خبری از مازیار نبود .

 

طاقت نیاوردم و بر خلاف گفته علی باز به اون شماره زنگ زدم ولی جوابی نگرفتم.

 

این حالمو بدتر هم کرد و مورد سرزنش علی قرار گرفتم .

 

استرس کل وجودم رو گرفته بود .

 

تد همون حال و هوا با خودم عهد بستم که اگه برگرده بی چون و چرا قبولش کنم .

 

چون حسم و عشقم بهش خیلی بیشتر از این حرفا بود .

 

توی خونه نشستم بودم .داشتم دنبال کار می گشتم که گوشیم زنگ خورد .

 

از بس منتظر بودم وقتی گوشی زنگ می خورد سریع می پریدم سرش.

 

با دیدن اسم زن عمو هم دلشوره گرفتم هم خوشحال شدم که شاید خبری از مازیار شده باشه

 

فوری جواب دادم .

– الو زن عمو ؟سلام

 

صداش کمی گرفته بود .

-سلام عزیزم خوبی؟

 

استرسم با شنیدن صداش بیشتر شد .

 

#416

 

-ممنون دخترم.

 

-چیزی شده زن عمو ؟

 

– کجایی دلارام ؟

 

بلند شدم شروع کردم به راه رفتن .

-من خونه .زن عمو اتفاقی افتاده ؟

 

– آروم باش خب ؟

مازیار برگشته .

 

چنان خوشحال شدم که از شدت شادی بغض گلوم رو گرفت .

 

دست گرفتم جلوی دهنم و ناباور گفتم:

– جدی میگید زن عمو ؟

وای خدایا شکرت

 

– آره. الان تو اتاق داره استراحت می کنه.

 

– وای خدا باورم نمیشه.خداروشکر

چشمتون روشن

 

-ممنون دخترم .فقط یه مشکلی هست

 

متعجب گفتم :

چی؟

 

-می تونی بیای اینجا ؟

 

صداش می لرزید.

هول گفتم : اره آره الان میام

زن عمو مازیار چیزیش شده ؟

 

– بیا اینجا حرف می زنیم .نگران نشو .

 

#417

 

– به کسی هم چیزی،نگو

 

-باشه چشم .من الان راه میفتم میام .

 

تا خدافظی کردم مامان درو باز کرد و اومد داخل .

 

-کجا به سلامتی ؟

 

زن عمو گفت چیزی نگم .به من من افتادم.

 

– ام …چیزه .

 

یهو چشمم به روزنامه خورد و گفتم :

آها. برا کار زنگ زدم گفتن بیا

 

-چه کاری؟

 

-مشاور دیگه. من رشتم چیه مامان.

 

شروع کردم به آماده شدن .

 

– برا مشاوره اینجوری دنبال کار می گردن ؟

 

– نه این یه کار دیگس .

 

-چه کاری؟

 

-مامان طرف گفت زود بیا .من برم میام تعریف می کنم دورت بگردم .

باشه؟

 

با عصبانیت داشت نگاهم می کرد .

 

فوری شالم رو سر کردم .کیف و گوشیم رو برداشتم.

 

گونش رو بوسیدم و از اتاق رفتم بیرون

 

#418

 

صدای غرغرش رو از پشت سرم شنیدم .

ولی سریع زدم بیرون که بهم گیر نده.

 

حال عجیب غریبی داشتم .

شدیدا خوشحال بودم که برگشته .

 

از طرفی هم مول حرف زدن زن عمو نگرانم کرد .

 

سعی کردم فقط سریع خودم رو بهشون برسونم.

 

سوار ماشین شدم و به سرعت به سمت خونشون روندم .

 

دست از پا نمی شناختم .

وقتی رسیدم زنگ زدم و در زود باز شد .

 

هرچی جلوتر می رفتم استرسم بیشتر می شد .

 

زن عمو رو که جلوی در دیدم ضربان قلبم دیگه رسید به هزار .

 

چهرش گرفته بود .

لبخندی خسته به روم زد .

 

-سلام دخترم خوش اومدی .

 

بغلش کردم و گفتم :

 

سلام زن عمو جان .چشمتون روشن .

 

-چشم تو هم روشن دخترم

 

ازش جدا شدم .دل تو دلم نبود که برم داخل .

 

قبلش گفتم :

زن عمو چرا اینقدر گرفته اید

 

#419

 

– بیا داخل عزیزم .حرف می زنیم .

 

باهاش وارد خونه شدم .

توی پذیرایی مازیار رو ندیدم .

 

آروم خطاب به زن عمو گفتم:

 

– تو اتاقشه؟

 

– آره.

بیا بشین .

 

با هم رفتیم روی مبل نشستیم .

یکم این پا اون پا کرد .

 

منم دل تو دلم نبود که زودتر برم دیدنش.

 

ولی باید صبوری می کردم .

مشخص بود یه چیزی شده .

 

طاقت نیاوردم و گفتم:

 

– زن عمو میشه بگید چی شده ؟

 

نفس صدادار کشید و گفت :

 

– چی بگم دخترم . مازیار نرمال برنگشته.

 

دلم هری ریخت .چیزی که ازش می ترسیدم اتفاق افتاد.

 

– یعنی چی ؟ یعنی چی نرمال برنگشته ؟

 

– مازیار……

 

داشت جون به لبم می کرد .

 

– مازیار چی ؟

 

– مازیار فراموشی گرفته.

 

حس کردم زمان از حرکت ایستاد .

 

#420

 

انتظار شنیدن هرچیزی رو داشتم الا اون .

 

– چی ؟فراموشی گرفته ؟

 

– آره.  میگه هیچی یادش نمیاد.حتی خودش .

 

منو نمی شناسه،باباشو .تو رو .هیچی یادش نیست .

 

از اون بهتر نمیشد .حس کردم امیدم یهو ته کشید .

 

– آخه…یعنی چی …

 

گیج بودم .نمی دونستم چی بگم .

 

زد زیر گریه

– از دیروز یه چشمم اشکه یه چشمم خون .

 

دکتر گفت معلوم نیست حافظش کی برگرده .

 

شاید اصلا برنگرده

 

امیدم بیشتر از قبل از بین رفت.حالم خیلی گرفته شد .

 

نمی دونستم چی بگم .

– عموت هم حالش گرفتس

 

نمی دونیم چی کار کنیم .

 

– دکتر دیگه چیزی نگفت؟دارو چی نداد؟

 

– دارو چرا داد .گفت براش صحنه هایی از گذشته تداعی کنید.

 

هی باهاش حرف بزنید .از خاطرات بگید‌

 

دوره روان کاوی هم براش نوشت

 

#421

 

با اینکه خودم حالم تعریفی نداشت ولی گفتم :

 

– خب زن عمو اینکه ناراحتی نداره .درست میشه.

 

خیلیا بودن حافظشون رو از دست دادن و بعد مدتی برگشته

 

خودمون اینقدر باهاش حرف می زنیم که درست شه و همه چی یادش بیا ‌

 

غصه نخورید اینجوری .خداروشکر که برگشته.

 

– حتی به من نمیگه مامان دلارام .

 

می فهمیدم چقدر سخته.

منم تحمل اینکه به یاد نیارتم رو نداشتم .

 

– می دونم زن عمو اصلا راحت نیست. حتی برای من.

 

ولی چاره چیه ؟

باید خداروشکر کنیم که برگشته .

 

سر تکون داد .

 

– میگم خودش چه جوری اومد خونه وقتی حافظش رو از دست داده ؟

 

– دوستش آوردش. حتی همون دوستش هم نمی شناخت .

 

– خب مسلمه .الان هیچ کسو نمی شناسه

 

#422

 

– بذارید من برم ببینمش باهاش صحبت کنم ببینم وضعیت چه جوریه.

 

– اره برو . بهش گفتم دخترعموشی و خیلی همو دوست داشتید .

 

حالا برو خودت رو معرفی کن .از زبون خودت حرف بزن .

 

– چشم.

 

زن عمو رو بغل کردم.یکن دیگه دلداریش دادن و بلند شدم رفتم سمت اتاق مازیار .

 

حس عجیب غریبی داشتم .

 

اگه پسم می زد چی ؟

واقعا غیر قابل تحمل بود .

 

پشت در اتاق وایسادم. نفس عمیقی کشیدم و در زدم

 

– ریحانه خانم نهار نمی خورم ‌.ممنون.

 

همونجور که زن عمو گفت  به مامانش نمی‌گفت مامان

 

درو باز کردم و رفتم داخل .

رو تخت پشت به من نشسته بود .

 

سرش رو تا نیمه برگردوند و گفت :

 

– ریحانه جان گفتم که نهار نمی خوام .

 

تک سرفه ای کردم که بفهمه مامانش نیست .

 

#423

 

فهمید و کامل برگشت سمتم ‌

 

نگاهش ‌…چقدر دلم برای اون نگاه تنگ شده بود .

 

چقدر دلم تنگ اون چهره و اون استایل بود‌

 

با دیدنش دلم زیر و رو شد .

 

بغض سنگینی توی گلوم نشست .حال خیلی عجیبی داشتم.

 

دلم می خواست بزنم زیر گریه و بپرم تو بغلش .

 

هیچی نمی گفت و فقط نگاهم می کرد.

 

نگاهش گرم نبود .سرد هم نبود .معمولی بود .

بیشتر متعجب ‌

 

و این یعنی منو نشناخته .چون اگر می شناخت قطعا از طرز نگاه کردنش می فهمیدم .

 

بالاخره زبون باز کردم .

 

– نشناختی نه ؟

 

از جاش بلند شد و برگشت سمتم .

دست به کمر زد و معمولی گفت :

 

– نه متاسفانه .شما ؟

 

– تازه فهمیدم زن عمو چه حالی پیدا کرد وقتی پسرش نشناختش

 

#424

 

لبخند تلخی زدم و نفس صدادار کشیدم .

 

– من ….

 

چی میگفتم؟میگفتم منم عشقت ؟

 

آه کشیدم و گفتم :

 

– من دلارام

 

یکم باز خیره نگاهم کرد .

انگار داشت فکر می کرد مادرش درباره دلارام چی بهش گفته.

 

و من چی کارش می شدم .

 

زیر لب زمزمه کرد

 

– دلارام.

 

دلم لرزید. چقدر دوست داشتم اسمم رو وقتی اون صدام می زد .

 

– نشناختی مسلما .

 

– نه نشناختم .

 

به تخت اشاره کردم و گفتم :

 

– میشه بشینیم صحبت کنیم؟

 

چیزی نگفت و فقط به سمت تخت رفت .

 

من که نشستم اون پشیمون شد و رفت روی صندلی میز کارش نشست .

 

ازم فاصله گرفت. و این دلم رو رنجاند

 

اما نباید می رنجیدم

این عادی بود . منو نمی شناخت .

 

#425

 

یکم بهم نگاه کردیم .من زل زده بودم بهش ولی اون نگاهش این سمت و اون سمت می چرخید.

 

انگار معذب بود .خیلی هم زیاد.

 

سر صحبت رو خودم باز کردم .

 

– حال جسمیت چطوره؟

 

خیره شد بهم .

– خوبه .بد نیست .

 

– الان …یعنی هیچی بادت نمیاد ؟

 

– نه.

 

– حتی خودت رو ؟

 

– آره.

 

کاملا مشخص بود که تمایلی به کش دادن بحث نداره ..

 

برای همین جواب های کوتاه می داد.

 

گفتم :

 

– نیازه خودم رو معرفی کتم ؟

 

شونه بالا انداخت و گفت :

 

– فکر کنم ‌

 

یکم مکث کردم و گفتم :

 

– دلارامم. عشق قدیمیت ‌

قرار بود ازدواج کنیم و ….

 

اصلا حس خوبی نسبت به توضیحاتی که داشتم می دادم نداشتم

 

دلم نمی خواست اصلا به حرف زدن ادامه بدم

 

#426

 

ولی چاره ای نبود .مازیار اون شکلی برگشته بود .

 

و منم پذیرفته بودمش.

عهد بسته بودم هرجوری که بیاد قبولش کنم .

 

اینو جلوی علی هم گفتم .

 

از گفتم پشیمون نبودم ولی ذهنم خیلی آشفته بود .

 

نمی تونستم خوب تمرکز کنم تا جملات درستی به زبون بیارم .

 

– دلارام خانم ؟

 

صدام که زد سرمو بلند کردم.

دلارام خانم ؟ چقدر سرد .چقدر غریبه .

 

انگا. کودک درونم داشت بی‌تابی می کرد .

 

همینجور چند لحظه نگاهش کردم .

 

نمی دونم چرا نتونستم اون جو رو تحمل کنم .

 

بلند شدم و با یه ببخشید با عجله ار اتاق رفتم بیرون.

 

زن عمو با خروج یهوییم شوکه شد و نگران

 

وقتی گفتم من دارم می رم با عجله اومد سمتم و گفت :

 

– چی شد دخترم ؟ مازیار کاری کرد؟چیزی گقت ؟

 

بغض اجازه نمی داد درست حرف بزنم.

فقط به زور گفتم :

 

– نه . همه چی خوبه .من فقط خوب نیستم .

بر می گردم زن عمو

 

ببخشید خدافظ

 

#427

 

 

از خونشون زدم بیرون و به محض خروجم از خونه اشک از چشمام سرازیر شد .

 

کم کم گریم شدت گرفت.

 

راه افتادم تو خیابون و اشک ریختم .

 

دلم خیلی پر بود . داشتم می ترکیدم .

با اینکه این اتفاق حل شدنی بود .

 

باید خداروشکر می کردم که با مشکل حادی برنگشته بود.

 

یا اصلا خداروشکر که برگشته بود .

 

اینکه اونجوری خطابم کرد دلم واقعا ریش شد.

 

تازه فهمیدم چقدر مازیار برام مهمه.

 

هرچی می گذشتت بیشتر به این موضوع پی می بردم .

 

نمی دونم چقدر بی هدف توی خیابون ها را رفتم که گوشیم شروع کرد به زنگ خوردن .

 

مامان بود.

 

صدام رو صاف کردم که متوجه نشه گریه کردم و جواب دادم.

 

– الو ؟

 

– سلام خوبی ؟

 

– مرسی خوبم.

 

– کجایی ؟

 

– ام…تو خیابون. دارم بر می گردم .

 

#428

 

-کدوم خیابون ؟

 

– اذیت نکن دیگه مامان .دارم میام .

 

از دستم ناراحت شد و سریع قطع کرد .

 

از دست خودم کلافه شدم .هوفی کشیدم و تصمیم گرفتم برای اینکه از دلش در بیارم یه چیزی براش بگیرم .

 

سر راهم گل فروشی دیدم . تصمیم گرفتم براش گل بگیرم .

 

رفتم داخل گل فروشی و گفتم یه دسته گل رز و عروس برام بچینه.

 

مامانم خیلی این دو تا گل رو دوست داشت .

 

منم وقتی وارد گل فروشی می شدم روحم تازه می شد و تمام غم و غصه هام یادم می رفت .

 

دسته گل رو گرفتم و با حال کمی بهتری راهی خونه شدم .هرچند که همچنان فکرم خیلی مشغول بود .

 

نزدیک خونه که بودم علی زنگ زد .

 

خوشحال از اینکه می تونم باهاش صحبت کتم جواب دادم .

 

– الو ؟

 

– سلام دختر. چطوری ؟رفتی دیدن یار ؟

 

– سلام .آره رفتم .

 

#429

 

– دمق می زنی .خب چی شد ؟

 

– حافظش رو از دست داده.

 

انگار شوکه شد چون چند لحظه سکوت کرد .

 

– جدی میگی دلارام ؟

 

– آره. خودمم باورم نمیشه .

 

– منم تعجب کردم .انتظار هرچیزی رو داشتم الا این.

 

– حالم خیلی بده علی.

 

بغض صدام رو که شنید گفت :

 

– کجایی ؟

 

– نزدیک خونه .

 

– بیرونی ؟

 

– اره .

 

– وایسا میام دنبالت.

 

– نه باید اول برم خونه.

 

– خب برو.کارت که تموم شد بگو بیام.

 

– باشه مرسی .

 

گوشی رو قطع کردم و با سرعت بیشتری به سمت خونه رفتم .

 

وقتی وارد شدم مامانم با حالت قهر روی مبل نشسته بود و اصلا نگاهم هم نمی کرد .

 

رفتم جلو و گونش رو بوسیدم.

 

خواست پسم بزنه که گل رو دید.

گرفتم جلوش و گفتم :

 

– گل برای گل

 

#430

 

نگاهی به من و نگاهی به گل انداخت و گفت :

 

– این چیه ؟

 

خندیدم و گفتم :

– گله عزیزم. گل .

 

چشم غره ای بهم رفت .

باز گرفتم جلوش .

 

– بگیر دیگه برای توعه.

 

– گل برای چی ؟

 

– چون دوست داشتم برای مامان قشنگم بگیرم .

 

– آفتاب از کدوم طرف در اومده ؟

 

– عهههه.یه بارم من مهربون شدم تو اینجوری کن .

بگیر دیگه .

چرا ناز می کنی ؟

 

با اکراه گل رو ازم گرفت.

 

– ممنون .

 

– اخمات رو باز کن دیگه .

بخند .

 

– خندم نمیاد.

 

– گفتم بخند.

 

– میگم خندم نمیاد دختر .

 

– نه باید بخندی .بخند بخند .

 

شروع کردم به قلقلک دادنش.

 

بالاخره خندید .

 

– عه برو خیله خب بسه .لوس نکن خودتو .

 

محکم بغلش کردم و بالاخره از دلش در آوردم.

 

#431

 

گل رو ازش گرفتم و رفتم گذاشتم توی ظرف آب روی اپن.

 

بعد هم اومدم و گفتم:

 

مامان من یه سر می رم بیرون و میام.

 

باز طلبکار شد.نوچی کرد و گفت :

کجا هی فرت و فرت ؟

 

– زود بر میگردم .

 

– دختر دو دقیقه هم بشین خونه خب من اصلا تو رو نمی بینم

 

چهار روز دیگه هم شوهر می کنی می ری دیگه کلا نمی بینمت

 

یاد مازیار افتادم و بیشتر دلم گرفت.

 

ولی به روی خودم نیاوردم .

باز رفتم ماچش کردم و گفتم:

 

– چشم .اصلا فردا رو کلا در اختیارتم

 

اگه شد حتی بریم گردش.

نظرته ؟

 

– من حوصله ندارم ولم کن .

 

– حوصله ندارم نداریم.

بایر بیای .

حالا من برم فعلا.

 

بعدا حرف می زنیم .می بینمت عشقم خدافظ.

 

– ببین چه زبونی هم می ریزه

 

خندیدم و از خونه زدم بیرون .

***

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 1 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 4 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

0 دیدگاه ها
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x