_ چیز عجیبی میگم؟ میگم حداقل باهام حرف بزن.
از وضعیت بگو. بگو اون بیرون کسی رو داری یا نه.
چرا پات به اینجا باز شد؟
واسه چی دلت نمی خواد خوب شی و برگردی.
وقتی من دارم می بینم که خیلی هم خوبی.
نگاهم کرد. دلم هری ریخت.
گفتم الان باز بهم حمله می کنه
یکم رفتم عقب. این بار آماده بودم که اگه خواست بیاد سمتم، جلوش رو بگیرم.
ولی نیومد. سرش رو گذاشت روی زانو هاش و نگاهش رو از من گرفت.
هوفی کشیدم. انگار بی فایده بود. اون آدم نمی خواست چیزی تغییر کنه.
دیگه منم صبرم سر اومد و گفتم :
باشه آقا سروش.
که اینطور. مثل اینکه نمی خوای زندگیت تغییر کنه.
اگه خودت دلت می خواد تا ابد اینجا بمونی که دیگه کاری از دست کسی بر نمیاد.
فقط امیدوارم که پشیمون نشی که منو محرم اسرار خودت ندونستی و از این فرصت استفاده نکردی.
من خیلی می تونستم کمکت کنم.
اشتباه کردی. فرصت هات از دست رفت.
با یکم مکث رفتم سمت در. منتظر یه اکشن ازش بودم.
اما دریغ.
بازم هیچ کار نکرد. دیگه واقعا خودمم خسته شده بودم.
یه جورایی ناامید.
فقط امیدم به همون یه هفته ای بود که توی کاغذ نوشته شده بود.
باید صبر می کردیم ببینیم بعد از یک هفته قراره چی کار کنن.
البته کاغذ دست سروش نرسیده بود.
****
یک هفته هم گذشت.
کل اون روز رو من از خونه داشتم لپ تاپ رو چک می کردم
و حواسم بهش بود.
دم غروب که شد طاقت نیاوردم
بلند شدم رفتم آسایشگاه.
با موسوی هماهنگ کردم و گفتم شب اونجا می مونم.
بعد از یکم مخالفت بالاخره قبول کرد.
خودش هم می خواست بمونه، ولی از شانس بد باهاش تماس گرفتن
گفتن خانمش تصادف کرده و باید بره بیمارستان.
دیگه نموند و رفت.
و من تنها توی دفتر نشستم.
حواسم به تمام دوربین ها بود.
مراقب بودم که یه وقت کاری نکنه که چشمم دور بمونه.
به بقیه دوربین ها هم توجه داشتم که ببینم کی می ره و میاد.
اگه شخص مشکوکی رو دیدم یا مثل اون روز کسی اومد برگه ای چیزی انداخت
متوجه بشم.
ساعت از نیمه گذشت ولی خبری نبود.
پس اون یک هفته معنیش چی بود.
یعنی سروش چون اون برگه دستش نرسیده بود اطلاعی از جایی نداشت ؟
درک نمی کردم.
واسه چند لحظه چشمام داشت گرم می شد.
که بلند شدم شروع کردم به قدم زدن.
باید آبی به دست و صورتم می زدم.
وگرنه خوابم می برد. خیلی خسته بودم.
از طرفی هم نمی تونستم دوربین ها رو ول کنم و برم.
مونده بودم چی کار کنم.
دقیق به همه قسمت های مانیتور نگاه کردم.
خبری نبود. با خودم گفتم نهایت یک دقیقه ای بر می کردم
چرا امروز پارت نداشتیم ؟
حالا دقیقا همون یه دقیقه یه سوسک میبینه جیغ میزنه اونی که قرار بود بیاد میفهمه 😐 😂 😅 حالا از شوخی بگذریم تو همون با دقیقه یا اتفاقی میوفته حالا … یا یه اتفاقی میوفته که معطل میشه بعد اون اتفاقه میوفته 😐
برقا میرن یا دوربینا از کار میوفتن بعد میره میبینه سروش (( اسمشو درست نوشتم ؟ )) نیست آخرشم اون یارو که به سروش نامه رو داده نامزد سابق دلارام میشه یا روح زن سروش یا میفهمه اصلا سروش چون جایی نداشته اونجا مونده 😐😐😐 اوکی دیگه خیلی چرت نوشتم ولی خب به هر حال … 😐😂😅
چرا هیچ اتفاق جدیدی نمیفته همش میره پیش سروش همش ناامید برمیگرده پشت لپ تاپ میشینه چشماش گرم میشه.
دقیقن🙄