برگشت سمتم. با همون چشمای ترسناک نگاهم کرد و با لحنی که ذره از شوخی توش نبود گفت :
مطمئن باش هر کاری کنی یه قدم برای پسرفت و از بین بردن خودت بر می داری خانم دکتر
بذار ما کارمون رو بکنیم. مزاحم نشو.
اینو گفت و رفت.
چی می گفت؟ ما کارمون رو کنیم؟
کیا؟ با چند نفر دیگه بود؟
اصلا چی کار می کردن؟
تهدید هاش لحظه ای توی سرم تکرار می شدن.
نمی تونستم ترسم رو انکار کنم و بگم هرچی شد شد. می رم جلو.
چون خیلی جدی بود.
و وقتی بعد از این همه صبر کردن طاقتش سر اومده بود و اینجوری اومد سمت من و خودش رو لو داد،
نشون می داد که شوخی نداره.
ولی نمی توستنم همینجوری بیخیال شم.
باید می فهمیدم کارش چیه، اونجا چی کار می کنه،
با حالی زار سیستم رو چک کردم. تمام فیلم ها رو پاک کرده بود.
یعنی من علنا مدرکی نداشتم که حرفام رو ثابت کنم.
خیلی باید بهم اعتماد می کردن تا باور کنن سروش حرف زد.
و اونم اونطوری
دیگه می ترسیدم بمونم اونجا.
فوری یه آژانس گرفتم و برگشتم خونه .
مامانم بالاخره خوابیده بود. سعی کردم سر و صدا نکنم که بیدار نشه.
شبایی که من می رفتم اونم نمی خوابید.
اون موقع هم وسط پذیرایی خوابش برده بود.
یه ملافه کشیدم روش و خودم رفتم توی اتاق.
خسته بودم ولی استرس نمی ذاشت بخوابم.
مدام اون صحنه ها و حرف ها تو سرم تداعی می شد.
اگه واقعا بلایی سرم میآورد چی؟
آیا وقتی که استاد هم بهم گفته بود قبولم و مشکلی نیست، ارزشش رو داشت که جون خودمم بخاطر این پروژه به خطر بندازم؟
سوالی بود که واقعا فکرم رو مشغول کرده بود.
یه صدایی می گفت دیگه خودت رو بکش کنار. کاری نداشته باش.
حتما خلافکاره. اونوقت یه بلایی سرت میاره.
ولی یه حسی هم می گفت تو که تا اینجاش اومدی باقیش هم برو.
اصلا تو مسئولی دلارام!
نباید سکوت کنی. باید بفهمی چی کار دارن می کنن.
چرا سروش با اینکه سالمه خودشو زده به دیوونگی و اونجا مونده.
و تازه گفت تو کار ما دخالت نکن.
اون ما کیا هستن.
با همین فکرا به زور دم دمای صبح خوابم برد.
***
صبح زود هم بیدار شدم. توقع داشتم با خستگی روز قبل حداقل تا ظهر بخوابم.
اما خوابم نبرد.
بلند شدم سریع حاضر شدم.
مامانم وقتی دید دارم می رم بیرون گفت :
دوباره کجا دلارام؟
دیگه شورش رو در آوردی دختر.
بیا بشین حداقل یه چیز بخور.
_ سیرم مامان.
_ چی خوردی که سیری؟ الان کجا داری می ری؟
_ تيمارستان
_ بیا منم ببر اونجا بخوابون.چون گمون کنم دیگه چیزی نمونده از دست کارای تو دیوونه شم.
_ مامان سروش حرف زد باهام.
_ چی؟!
نمی شد با جزئیات بگم. چون نگران می شد و احتمالا نمی ذاشت دیگه برم.
گفتم : دیشب باهام حرف زد. الانم دارم می رم اونجا که بگم چی شد.
_ چی گفت حالا؟
اون لحظه نمی دونستم چی بگم.
فوری گفتم :
دیرم شده مامان میام تعریف می کنم. خدافظ.
دیگه مهلت حرف زدن بهش ندادم و رفتم بیرون.
سوار ماشین شدم. استارت زدم ولی روشن نشد.
هرکار می کردم روشن نمی شد.
با حرص پیاده شدم که کاپوت رو بزنم بالا
که دیدم زیر برف پاک کن یه برگه هست.
برش دلشتم.
نوشته بود :
این واسه شروع.
یه هشدار بود… حواست رو جمع کن که ضرر های بزرگتر نبینی
فهمیدم از طرف سروشه
اما آخه چه جوری.
اونکه اونجا بستری بود. یعنی بیرون هم آدم داشت؟
چه جوری باهاشون ارتباط برقرار می کرد؟
مغزم داشت سوت می کشید.
استرس گرفتم.
نمی دونستم چی کار کنم
ماشین رو از کار انداخته بود. یهو وحشت برم داشت.
یعنی اومده بودن توی خونه؟
و کسی هم متوجه نشده بود؟
نمی دونستم باید برم پیش پلیس شکایت کنم یا دست نگه دارم
ریسکش بالا بود. این کارش بهم نشون داد جدیه
و شوخی نداره.
اما بازم تردید داشتم
فشارم داشت میفتاد. از توی کیفم یه شکلات برداشتم و خوردم.
که یکم حالم بهتر شه
مونده بودم برم آگاهی یا همون مرکز.
به موسوی و استاد و مامان بگم یا نه
دیدین گفتم پاک شدن فایلا کار خوده سروشه
به نظرم این مازیاره با این دیونه هم دستن
چرا پارت نمیزاری😡
😱