اگه می گفتم و واقعا عواقبش دامنم رو می گرفت چی؟
اگرم نمی گفتم و سروش و دار و دستش یه کاری می کردن که بعدا کلی ضرر
به هممون می زد چی؟
خیلی دوراهی سختی بود. خودم یا وجدان کاریم
درسته که من وظیفم رو انجام داده بودم. علنا دیگه کاری به من نبود
اما خب وجدانم اجازه نمی داد همینطوری رها کنم
و چیزی رو که فهمیدم و خیلی هم می تونه کمک کننده باشه بهشون نگم
تو همین فکرا بودم که گوشیم شروع کرد به زنگ خوردن.
هنوز کنار ماشین وایساده بودم. به صفحه گوشیم نگاه کردم
موسوی بود.
هوفی کشیدم و جواب دادم
_ الو؟
_ سلام خانم یاقوتیان
_ سلام آقای موسوی. خوبید؟
_ شکر. شما خوبید
_ ممنون. خانمتون چطورن؟
_ خداروشکر خطر رفع شد. ولی هنوز توی بیمارستانه
_ بازم خداروشکر. انشالله هرچی سریع تر مرخص شن
کمکی از دست من بر میاد؟
_ نه ممنون لطف دارید.
همینکه گفتید خیلی ارزشمنده
دیشب چطور گذشت؟
باز یاد تمام وقایع افتادم
دلو زدم به دریا و گفتم :
مرکزید آقای موسوی؟
_ بله. تازه رسیدم
– من دارم میام اونجا.
فهمید که برای تعریف می خوام برم.
و دیگه چیز اضافه ای نپرسید.
رفتم سر خیابون وایسادم. دربست گرفتم و رفتم سمت مرکز.
باید رسالتم رو کامل می کردم.
***
جلوی در ساختمون سفید رنگ وایسادم.
از استرس مونده بودم چی کار کنم. برم داخل یا نرم.
داشتم خل می شدم. اینقدر به تابلوی آبی رنگ مرکز زل زدم که نگهبان اومد جلوی در گفت :
سلام دخترم. روزت بخیر
نمیای داخل؟
نگهبان یه مرد مسن بود که توی اون چند وقت همدیگه رو خوب شناخته بودیم.
سلامی بهش دادم
دودلی رو کنار گذاشتم و رفتم داخل.
اما استرس هنوز همراهم بود.
از توی حیاط که می گذشتم همه بیمار ها رو با دقت نگاه می کردم
که ببینم چشمم به سروش می خوره یا نه. معمولا بیرون نمیومد
اما به این پی برده بودم که هرچیزی ازش بر میاد و بعید نیست
مستقیم رفتم سمت اتاق موسوی.
تند تند در زدم که فقط سریع برم داخل.
تا موسوی گفت بفرمایید پریدم تو و درو بستم.
اینقدر سریع و ناگهانی این کارو کردم که شوکه شد.
با بهت سلام کرد و گفت :
خوبید خانم یاقوتیان؟
نفس عمیقی کشیدم. یکم خودم رگ کنترل کردم و گفتم :
سلام آقای موسوی. بله
خوبم.
_ بفرمایید بشینید.
همچنان متعجب بود.رفتم روی همون مبل تک نفره همیشگی نشستم.
سرش توی سیستم بود. یکم که گذشت بی مقدمه گفت :
فیلم های دیشب ضبط نشدن؟
یا پاک شدن؟
دل آشوبه گرفتم.
اگه میگفتم سروش پاکشون کرده یعنی باور می کرد؟
_ آقای موسوی، دیشب یه سری اتفاقات خیلی عجیب افتاد.
امیدوارم حرفم رو باور کنید.
نگاه از صفحه مانیتور برداشت و به من دوخت.
_ بفرمایید. می شنوم.
ماجرا رو با جزئیات براش تعریف کردم.
حتی وسطاش یکم حالم بد شد.
هرچی می گفتم بیشتر اخماش می رفت تو هم
عالیه
خیلی دیر ب دیر پارت میزاری پارت هام خیلی کوتاهه اینجوری رمانت بازیدشو از دست میده☹️
واییی من می ترسم این سروش کار دست دلی مون بده