خودمم فکرم مشغول شد. چه جوری حرفام رو ثابت می کردم بهشون؟
به فکر این افتادم که برم سراغ سروش.
ولی ریسک بود.می ترسیدم.
اما احتمال داشت که حرف بزنه؟
اگه حرف می زد خیلی خوب می شد. می تونستم ازش مدرک بگیرم.
موسوی داشت حرف می زد ولی نمی فهمیدم چی میگه.
دلو زدم به دریا و گفتم :
می خوام برم پیش سروش.
شوک شد.
_ مطمئنید؟
_ بله.
بلند شدم که برم، گفت :
تنها نرید خطرناکه
_ اگر کسی بیاد ممکنه حرف نزنه.
_ نمی شه هم تنها بذاریم برید
_ یکی بیاد پشت در وایسه.
_ من الان یکی از بچها رو می فرستم.
سری تکون دادم. گوشیم رو روی حالت ضبط تنظیم کردم. و رفتم سمت اتاقش.
قلبم داشت میومد توی دهنم. صداش هنوز یادم نرفته بود.
تا درو باز کنم جون دادم.
با اینکه شاید ته دلمم می دونستم الان باز همون سروشیه که نه حرف می زنه نه عکس العملی نشون می ده.
ولی بازم ازش می ترسیدم.
درو تا آخر باز کردم. دستم از بس می لرزید که مجبور شدم سریع بندازمش کنارم.
نگاهش کردم
روی تخت نشسته بود و زانو هاش رو بغل گرفته بود.
و حتی برنگشت نگاهم کنه. دلم می خواست برم یقش رو بگیرم و هرچی از دهنم در میاد نثارش کنم.
ولی می دونستم که فایده نداره. فقط کارو خراب تر می کنم.
باورم نمی شد که اون همه دل و جرئت داشتم.
چطور جرئت کردم بلند شم برم اونجا، با وجود اینکه همون صبح ماشینم رو پنچر کرده بود.
در حالی که خودشم پاشو از اونجا بیرون نمی ذاشت.
موبایل یا راه ارتباطی هم نداشتن.
نمی دونم چقدر تو همون حالت بودم و داشتم فکر می کردم،که با صدایی از بیرون به خودم اومدم.
درو تا نیمه بستم. خودم رو به خدا سپردم و رفتم داخل
آروم قدم بر می داشتم. انگار آماده بودم هرلحظه که تکون خورد، بدوم به سمت در.
تا وسطای اتاق رفتم و وایسادم. باید فاصلم رو باهاش حفظ می کردم
هیچ حرکتی نمی کرد و باز چیزی هم نمی گفت.
نفس عمیقی کشیدم.
با خودم گفتم من که تا اونجا رفتم. دیگه منو دیده، پس بهتره حرفام رو بهش بزنم.
ترسم رو کنترل کردم و گفتم :
ببین. آقا سروش. من نمی دونم کی هستی، چی هستی.
از کجا اومدی. هدفت چیه. متاسفانه این مدت نتونستم اینا رو ثابت کنم.
ولی تا همین امروز چندین بار بهت بگم که برای چی اینجام و قصدم چیه.
من نه می خواستم برنامه هات رو بهم بزنم، نه خصومت شخصی باهات داشتم.
من فقط یه پزشک معالج بودم که ماموریتم خوب کردن حالت بود.
که همونطور که مطمئن شده بودم از قبل، حالت از منم بهتره و سالم تری.
و با کاری که کردی، من دیگه نمی تونم حرفام رو بهشون ثابت کنم.
نمی دونم کی هستی انصاف و وجدان داری یا نه
ولی با این کارت داری زندگی منو به باد می دی.
موقعیت کاریم رو خراب می کنی. من به خواست خودم اینجا نیومدم.
مجبور شدم. ولی به مرور زمان واقعا دل به کار دادم و دلم می خواست صحیح و سالم از اینجا بری بیرون
بغضم گرفت و صدام شروع کرد به لرزیدن
_ این جواب کارای من نبود.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.4 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
خانم یا اقای نویسنده،مطمئنم میای که نظرات رو بخونی پس لطفا اینو بدون با گذشت این همه پارت باید رمان به یه جایی رسیده باشه یا نه؟و توروخدا زمان پارت گذاری رو هم تنظیم کن انقدرم کم ننویس
خیلی بده رمانش
چند ماهِ داریم میخونیم هنوز همونجایی هس ک بود یه ذره پیشرفت نداشته رمانش😐😐
واقعا 72تا پارت گذشته سروش تازه دو پارت قبلی دهن وا کرده درست باید صبور باشیم تا هر روز پارت ها بیاد ولی به خدا خواننده هم از کش دادن خسته میشه
همین؟ فقط اومد بغض کرد!؟