فوری رفتم پریدم پشت درخت قایم شدم..
از پشت درخت با احتیاط نگاهش کردم.
دستاش رو باز کرد و بود. نشسته بود روی همین نیکمت همیشگی.
یه جوری شدم. یعنی اونم داشت به من فکر می کرد؟
اونم دلش برای خاطراتمون تنگ شده بود؟
چی کشونده بودش اونجا.
آخه اون پارک به خونه یا محل کارش خیلی نزدیک نبود.
شاید هم مثل من داشته رد می شده گذرش افتاده.
نمی دونستم هنوز دوسم داره یا نه. اما به هر حال کاراش به این سادگی ها قابل بخشش نبود.
آه عمیقی کشیدم..
هنوز همونجا نشسته بود.
خم شد رو به جلو. حس کردم صدای زمزمه هاش میاد.
نتونستم فضولی نکنم
یکم بهش نزدیک شدم.
رفتم پشت یه درخت که بهش نزدیک تر بود وایسادم.
باریک بود و دیده می شدم.
اما پشتم رو کردم بهش.
داشت با خودش حرف می زد.
به حرفاش که دقت کردم فهمیدم مخاطبش منم
_ معشوقه بی معرفت من. ببین باهام چی کار کردی که نشستم با عکست حرف می زنم
_ این نبود حق من. حق ما این نبود. ما کلی آرزو داشتیم. کلی هدف.
کلی رویا. کلی برنامه کنار هم داشتیم. دیدی چه جوری زدی همه رو خراب کردی.
دلم گرفت. ولی حرصمم گرفت. مگه تقصیر من بود؟
خودش دیوونه بازی در آورد و برام خط و نشون کشید.
_ یعنی بعد این همه سال نفهمیدی وقتی میگم دلارام این کارو کن یا نکن فقط بخاطر خودته؟
زیر لب گفتم آره جون عمت.
_ تو از خیلی چیزا خبر نداشتی.
نمی دونستی من دقیقا چی میگم. ولی وقتی به زودی فهمیدی
می فهمی که من هرچی گفتم بخاطر خودت بود.
و هنوز هم..
منتظر بودم ادامش رو بگه.
نفس صدا داری کشید و گفت :
هنوز هم…. دوست دارم.
دلم هری ریخت.
منم دوسش داشتم.
منم فراموشش نکرده بودم. دوست داشتم توی اون روزای سخت کنارم باشه
اما اخه یعنی چی. یعنی چی یه چیزایی رو نمی دونستم.
خب چرا بهم نگفت. چرا دلیل نیاورد
شاید منم اون موقع بیخیال می شدم و کوتاه میومدم
شاید بهش گوش می کردم
تکیش رو به نیمکت داد و دیگه چیزی نگفت.
نمی دونستم درسته برم جلو یا نه. باید صبر می کردم بره.
یا می رفتم و خودی نشون می دادم و ازش می پرسیدم که قضیه از چه قراره.
تو همین فکرا بودم که بلند شد و رفت سمت خروجی پارک.
به رفتنش نگاه کردم.
هرچی دور تر می شد دل منم بیشتر می گرفت.
آه بلندی کشیدم و رفتم نشستم روی نیمکت.
صورتم رو میون دستام پنهان کردم. به زور داشتم جلوی خودمو می گرفتم که گریه نکنم.
حالم خیلی گرفته بود. حس آدمایی رو داشتم که رسیدن به آخر خط.
و دیگه هیچ امیدی به زندگی ندارن.
هیچ هدفی واسه ادامه دادن.
مازیار شوق و ذوق من برای ادامه دادن بود.
یکی از دلایلی بود که می خواستم بخاطرش بجنگم
تو همین فکرا بودم که حضور کسی رو کنارم احساس کردم.
سر بلند کردم. با دیدن مازیار هین بلندی کشیدم و خودمو کشیدم عقب.
واقعا شوکه شدم. دستم رو گذاشتم روی قلبم
حالا نمی تونستم تکون بخورم.
حرکتی کنم یا چیزی بگم.
اونم همینجور زل زده بود بهم.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
پارت بزار تروخدا
حس میکنم صدای هین دلارام رو شنیدم 😐😂
کاش این دوتا به هم برگردن.
فکر میکنم درآخر مازیار و دلارام دوباره باهم خوب شن و ازدواج کنن