_ دیگه نمی تونی برا من تصمیم بگیری. نمی تونی بگی چی کار کن و چی کار نکن.
عصبی پوزخند زدو گفت :
مثل اینکه خیلی از این وضعیت راضی ای.
تو دلم براش تاسف خوردم. چون نمی دونست چی داره بهم می گذره.
ولی با لجبازی گفتم :
آره. آره درست حدس زدی. داره خوش می گذره.
راحتم. همونطور که به تو داره خوش می گذره.
_ نمی فهمی دیگه. نمی فهمی. هرکار کنم تو کتت نمی ره.
_ باهام درست صحبت کن.
_ قیافه من شبیه آدماییه که داره بهشون خوش می گذره؟
_ صدات رو بیار پایین.
من نمی دونم. وقتی بخاطر شغل من، میونمون رو خراب کردی
حتما می خواستی دیگه.
ولی خوب شد اتفاقا. اون روی واقعیت رو قبل اینکه خودم رو بدبخت کنم شناختم.
چشماش از عصبانیت سرخ شده بود. کارد می زدی خونش در نمیومد.
به زور چند تا نفس عمیق کشید تا خودش رو کنترل کنه
کم پیش میومد مازیار اون شکلی عصبانی بشه.
یکم ترسیدم ولی خودم رو نباختم. کنترلش رو که دست گرفت گفت :
کارت به کجا رسید
_ به تو ربطی نداره.
خیلی سعی داشت خودش رو کنترل کنه.
نفس عمیق کشید و گفت :
میگم کارت به کجا رسید؟
_ خوب پیش می ره.
_ مطمئنی؟
ولی استاد که یه چیز دیگه می گفت.
عصبی گفتم :
وقتی می دونی منو سوال پیچ نکن استاد یاقوتیان
یهو لبخند محوی نشست روی لبش. انگار آروم شد.
عجیب بود.
گفت :
دلم برای دورانی که سر کلاسم می نشستی تنگ شده.
دل منم یه جوری شد.
گفت :
با نبود تو نتونستم دیگه ادامه بدم.
آره اینو استاد هم بهم گفته بود.
سرم رو انداختم پایین و اخم کردم.
نتونستم دیگه چیزی بگم. چون دل خودمم بد گرفته بود.
_ کارت چی شد؟ لطفا جواب بده
نگاهش کردم. نمی خواستم جلوش کم بیارم.
هنوز دلم ازش پر بود.
گفتم : هیچی نشد. چه فرقی به حالت می کنه؟
ول کن اینقدر سوال پیچم نکن.
می خوام برم.
باز نیم خیز شدم برم که گفت :
کسی که اذیتت نکرد اونجا؟
یهو یاد اون شب و اتفاقات افتادم.
همون شبی که سروش حرف زد.
بهم حمله کرد.
جدای از اون کم اذیت نشدم.
پاک شدن فیلم های دوربین ها. شب بیداری ها توی مرکز
با یاد آوریشون حالم بد شد و چند دقیقه ای سکوت کردم.
خودش فهمید و گفت :
پس خوب نگذشته.
ولی جمعش کردم و گفتم :
دیگه تموم شد. خوب یا بد گذشت
به کمک کسی هم احتیاج ندارم.
الان اگه حرفی نداری برم.
آه کشید و گفت :
دارم. خیلی. به انداره تک تک روز هایی که نبودی حرف دارم من
ولی اینقدر عجله داری که انگار با یکی قرار گذاشتی و الان دیرت شده