***
رفتم تو اتاق که بگیرم بخوابم یکم استراحت کنم.
ولی طولی نکشید که در زدن.
بی حوصله گفتم :
بله؟
در آروم باز شد و بابام اومد داخل.
یکم خودم رو جمع و جور کردم.
چند روز بود ندیده بودمش
بلند شدم و رفتم سمتش و سعی کردم با لحن گرمی بگم :
سلام بابا جون. خوش اومدین.
_ سلام دخترم. ممنون. می تونم بیام داخل؟
_ بله حتما.
بابام اومد و روی صندلی میز کارم نشست.
مامانمم اومد کنار در وایساد. نگرانی از چهرش می بارید
ولی بابا بهش گفت :
خانم شما برو.
می خوام تنها با دلارام صحبت کنم.
معلوم بود دلش می خواد بمونه
یه نفس صدا دار کشید. سریع تکون داد و رفت و درم بست.
نمی دونستم چی می خواد بگه. ولی احتمالا مامان بهش خبر داده بود
یکم مکث کرد. بعد خیره شد بهم و گفت :
کارت به کجا رسید؟
سرمو انداختم پایین و گفتم : تموم شد بابا
_ شیری یا روباه؟
آهی کشیدم و گفتم :
هم شیر هم روباه.
_ چرا؟
_ شیر، چون این واحد رو نیفتادم.
و می تونم مدرکم رو بگیرم
و روباه چون نتونستم کاری کنم.
_ خب، ولی تلاشت رو کردی. همین کافی نیست؟
_ چرا. اما بابا خیلی چیزا فهمیدم ولی نتونستم ثابت کنم؟
_ مثلا چی؟
دلم پر بود. شروع کردم به تعریف ماجرای سروش برای بابام.
ولی ازش خواستم به مامان فعلا چیزی نگه.
خودش هم خیلی شوکه و متعجب و نگران شد.
اما خوشبختانه منطقی برخورد کرد.
حرفام که تموم شد گفت :
بابا بهت که گفتم. تو تلاشت رو کردی.
اینجور آدما خیلی خطرناکن.
معلوم نیست خلافکاره و اومده اونجا دنبال چیزی می گرده یا شده قایم.
یا ماموری چیزیه و توی ماموریته که گفته کارمون رو هم خراب نکن
یکی از این دو حالته. که در هر دو حالت هم گیر دادن بهشون خطرناکه
پس بچسب به کار و درس و برنامه هات.
و کلا فراموشش کن.
_ بابا خب وجدان کاری اینجا چی میشه؟
حالا اگه پلیس باشن که هیچ
ولی اگه خلافکار باشن چی؟
من سکوت کنم ظلم نیست؟
در حق یه عده بی انصافی و کوتاهی نمی شه؟
معلوم نیست که دقیقا دارن چی کار می کنن.
ولی متاسفانه کسی پشتم رو نگرفت.
بیشتر هم سعی کردن سرکوب کنن.
_ می فهمم چی میگی بابا. اما چاره چیه؟
پای زندگی خودت و خانوادت وسطه.
من اگه جلو بیام کاری از دستم بر میاد؟
یکم فکر کردم دیدم نه. کاری از دستش بر نمیاد.
آه کشیدم و گفتم :
نه بابا. ولی همینکه باهام حرف زدید.
دلداری دادید و درکم کردید یه دنیا ارزش داره.
خیلی حالمو بهتر کرد
_ کاری نکردم بابا.
مراقب خودت باش. کمتر خودتو عذاب بده
تو به وظیفت عمل کردی. الان چیزی گردنت نیست.
گردن اونیه که این حرفا رو شنید و اعتنا نکرد.
و فقط گفت برو.
اصلا گردن اونیه که به اجبار تو رو توی این راه آورد
و خواب و خوراک رو ازت گرفت.
سر انداختم پایین.
_ از مازیار خبر نداری؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.