_ ماموریت دقیقا چیه
_ این رو فعلا ول کن
فقط در همین حد بدون که ما توی ماموریت بودیم و هستیم
فکر کنم الان درک کنی چرا اینقدر مخالفت بودم.
چرا اینقدر می گفتم نه. نرو. وارد اون آسایشگاه نشو.
ولی گوش نکردی.
فکر کردی دارن بهت زور می گم.
تو هم تهدید کردی. تو هم خرابش کردی.
مونده بودم چی بگم.
اگه واقعا حرفاش حقیقت داشت که حق داشت هرچی گفته بود
ولی خب باید بهم می گفت.
_ باید بهم میگفتی.
_ نمی شد. قول شرف داده بودم.
_ من که قرار نبود به کسی بگم.
_ چه ربطی داره
من قسم خورده بودم.
_ پس الان چه جوری بهم گفتی. قسمت رو شکستی؟
_ مافوقم رو راضی کردم.
اونم با پارتی بازی
از وقتی این اتفاق ها افتاد هر روز پیشش التماس کردم تا تازه الان جواب داد.
_ و اجازه پیدا کردم بهت بگم.
_ خب. این انصاف بود من با کسی می رفتم زیر یه سقف که حتی نمی دونستم شغل واقعیش چیه
تازه اونم چه شغلی.
پر خطر. پر ریسک.
_ یعنی تواگه می فهمیدی من چی کارم ولم می کردی؟
_ نمی تونم الان جواب بدم به این سرعت.
باید تو موقعیت خوب فکر کنم.
_ خب الان موقعیته
فکر کن هیچی بین ما نشده.
و من این حرفا رو توی راحت ترین حالتت بهت زدم.
منو ردی می کردی؟
_ ولی من الان توی راحت ترین حالتم نیستم. فکرم مشغول و بهم ریختس
_ مگه فکرت بخاطر من بهم ریخته نبود.
خب الان بهت گفتم دیگه.
_ چی میگی تو؟ به همین سرعت توقع داری همه رو هضم کنم و کنار بیام؟
قاطی نکن همه چی رو با هم.
آه کشید و گفت :
باشه. اذیتت نمی کنم.
در هر صورت…..
حرفش رو خورد.
_ هیچ کس چیزی از این موضوع نفهمه دلارام.
حتی مامان بابات. ببین چقدز با تاکید دارم میگم
_ واقعا تو پلیسی مازیار؟
_ چه شوخی ای دارم با تو من تو این وضعیت.
راست می گفت. اصلا موقعیت مناسبی برای حرف طنز و خالی بندی نبود.
گفت :
حتی ردت هم با همین نفوذم پیدا کردم.
توی اداره به کمک امکانات از روی شمارت
فهمیدم کجایی و اومدم.
وگرنه کی می دونست که شما دقیقا کجایین
_ هیچ کس.
_ هنوز باور نمی کنی یعنی؟
_ باور کردم.
_ آره از تردید توی صدات مشخصه
_ توی شوکم!! چه توقعی ازم داری؟
همین که شنیدم درکش کنم؟ هضمش کنم
مگه آدم آهنی ام. من آدمم دل دارم. تحت تاثیر قرار میگیرم.
_ باشه آروم باش. منظوری نداشتم.
فقط دوست دارم که باورم کنی
_ اتفاقا باور کردنت سخت تر شده مازیار