_ اگه بغلت نمی کردم رو دلم می موند.
سعی کردم خودم رو نبازم. چهره ای حق به جانب به خودم گرفتم.
و گفتم :
تو خجالت نمی کشی؟
چرا از رو نمی ری؟
_ خب. شاید چون خیلی پروام
_ شایدم چون خیلی زبون نفهمی.
میگم برو. هی پیشم نباش.
مگه لب ساحل باهم حرف نزدیم؟
_ چرا زدیم.
_ خب؟
_ ولی من حالیم نشد.
_ مازیار!
_ جون مازیار.
داشتم کنترلم رو از دست می دادم.
یعنی نمی فهمیدم چی می گم و چی کار می کنم.
زبونم از مغزم جلوتر بود.
برای اینکه سوتی ندم یا مامان بابام نفهمن گفتم :
بابام بفهمه شر میشه. برو.
دنبالمون هم نیا.
_ تو چی کار داری؟ من خودم حواسم هست.
هوفی کشیدم و ازش دور شدم. ولی اون خندید.
دیوونه بود
رفتم پیش مامان اینا.
از دور دیدم که گوشیش رو گرفته دم گوشش.
همون موقع گوشی منم زنگ خورد.
قطع کردم و رسیدم بهشون.
مامانم گفت : کجایی تو دختر.
_ همینجا بودم.
نشستم پیششون
بابام گفت : چه جای با صفایی.
من و مامان هم تایید کردیم.
یکم نشستیم استراحت کردیم.
بابا هم گرفت خوابید که خستگی در کنه.
وقتی خواب رفت دیدم روی گوشیم پیام اومد
_ خب عمو هم که خوابید. بلند شو بیا پیشم.
چشمام گرد شد. این بشر چه رویی داشت.
اصلا از کجا داشت ما رو نگاه می کرد؟
براش نوشتم : تو چرا از رو نمی ری؟
اصلا از کجا داری ما رو می پایی
چشم چرخوندم به اطراف ولی ندیدمش.
نوشت : الکی نگرد پیدام نمی کنی.
بلند شو بیا.
_ کجا بیام؟ نمیشه.
مامانم تنهاست
_ زن عمو که بچه نیست.
دو دقیقه بیا همونجا که بودیم.
نوشتم : دست بردار مازیار.
شر درست نکن.
راه بیفت برگرد. مگه تو کار نداری؟ مگه نمیگی وسط عملیاتی
_ مرخصی ام.
_ خب… برگرد دیگه. منو که دیدی. حرف هم زدیم.
نوشت : رو دلم می مونه اگه نیای.
با حرص نوشتم : چی رو دلت می مونه؟
جواب داد : بوسیدنت
دلم هری ریخت. خیلی وقت بود نبوسیده بودمش.
منم دلم برای طعم لباس لک زده بود.
داشتم یواش یواش شل می شدم.
نمی دونستم چی کار کنم
نگاه کردم به مامانم. داشت توی اینستا پست نگاه می کرد.
دلو زدم به دریا و گفتم :
مامان من می رم یه چرخی این اطراف بزنم.
نگاهی به دور و بر انداخت و گفت :
منم حوصلم سر رفته.
بذار میام باهات.
ای به خشکی شانس.
اه احالم بد شد دختره خره،خر به معنای واقعی با دوتا چسناله خر شد
تو رو خدا زود به زود پارت بذار …چرا دو خط مینویسین و تموم؟