ابروهایش در هم گره خورد :
_ پاتو باز کن
دلارای نالید :
_دوباره نه
برای ثانیه ای از رطوبت یادش رفت :
_ بد بهت گذشت؟!
دلارای از لحن سردش ترسید :
_ فقط … درد دارم
ارسلان اعتنا نکرد
خودش را کنار کشید و روی تخت زانو زد
زانوهای دخترک را که از هم فاصله داد ماتش برد
باورش نمیشد
ابروهایش بابا پرید و دستش را جلو برد
انگشتش را بین پاهایش کشید
دلارا نالید :
_ باید برم دسشویی
بغضش از شدت درد و خجالت منفجر شد و ناله زد :
_ نوار بهداشتی میخوام … آرام بخش و یک چیز شیرین … فکر کنم ضعف کردم
ثانیه ای مکث کرد و بعد زمزمه کرد :
_ مامانمو میخوام
_ توعه لعنتی خونریزی داری!
دلارای ماتش برد
مگر همیشه نمیگفتند این خونریزی نشانه دست نخورده بودن دختر است؟!
پوزخند زد
معشوقه اش از پاک بودنش عصبی بود!
لبش را گزید و ناخوداگاه با مظلومیت زمزمه کرد :
_ خوشحال شدی؟!
ارسلان آنقدر خشمگین و کلافه بود که کارهایش را نمیفهمید
بازوی دلارای را گرفت و روی تخت با خشونت بالایش کشید :
_ چه گوهی خوردی تو؟!
اشک های دلارای روان شد :
_ ولم کن شکمم تیر میکشه
_ باکره بودی؟!
_ بهت گفته بودم!
آلپارسلان میدانست!
خوب یادش می آمد دخترک گفته بود ویرجین است اما او باور نکرده بود
دلارای پیشنهاد داده بود جای دوست دخترش را پر کند ، به خانه مجردی اش آمده بود و اصرار داشت شب را باهم بگذرانند
کدام دختری چنین حماقتی میکرد؟
بدون اینکه دست خودش باشد روی زمین پرتش کرد و با لگد به تخت کوبید :
_ فقط دردسری
صورت دلارای از برخود کمرش با پارکت ها سفت درهم جمع شد و صدای جیغ پر بغضش در فضا پیچید :
_ دیوونه
صدای گریه اش که بلند شد ارسلان از اتاق بیرون زد
سیگاری از روی کابینت برداشت و لب زد :
_ ریدی تو شبم
سیگار را که آتش زد هنوز صدای هقهق هایش را میشنید
کم کم با تمام شدن سیگار صدای گریه ها هم کم شد
گوشه چشمانش را مالید و خواست سمت موبایلش برود که نگاهش به اتاق خیره ماند
دخترک روی تخت با چشمان بسته شده افتاده بود
ابروهایش درهم رفت
کلافه زیرلب غر زد و وارد اتاق شد
بالای سرش که ایستاد متوجه رنگ پریده اش شد :
_ هی
پلک هایش تکان خورد اما جوابی نگرفت
فکر کرد خوابیده
بعد از رابطه شان این حجم از خستگی برای اویی که بکارت داشت قابل باور بود
خواست بی خیال به پذیرایی برگردد که چشمش به خون های روی تخت افتاد
با اخم غرید :
_ پاشو ببینم … گند زدی به تخت که
به مغزش فشار آورد
اسم ها هیچ وقت خاطرش نمیماند!
دلارام ، دلربا ، دلسا و چند اسم دیگر به نظرش آشنا آمد
بالاخره جرقه ای در سرش زده شد :
_ دلارام
بی حالی اش را که دید دستش را زیر شانه اش انداخت :
_ پاشو تخت و کثیف کردی
دلارای بی جان نگاهش کرد :
_ چی؟!
_ همه جارو به گند کشیدی … پاشو برو حمام
چشمانش را روی هم گذاشت :
_ بعدا
_ میگم خونریزی داری!
دلارای بغض کرده نالید :
_ خیلی درد دارم
_ خوب میشی
ناخوداگاه زمزمه کرد :
_ همیشه همینطوریه؟!
آلپارسلان ابرو بالا انداخت :
_ چی اینطوریه؟
دلارای نگاهش دزدید
ارسلان دوباره پرسید :
_ سوالمو جواب بده
دلارای بی حال و خجالت زده لب زد :
_ رابطه داشتن!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 6
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
خبری نی؟
خدایی برای یه رابطه ۱۶ تا پارتتتتتت چ خبره جان؟
بابا خب پارتارو دوتا بزار یا طولانی کن اه اه
زود زود پارت بزارررررر دههههه
خب خواننده ها ک ما باشیم نسبت به رمان سرد میشیم خو
رمانت هم اوکیع خوبه واقعا
ولی پارتات کمن
یا دوتا پارت بزار یا طولانی کن جان
چرا پارت ها اینقدر کمه اه اه 🤧
خب طولانیش کن😐
رمانت هم عالیه دمت گرم براااوووو 🤤🧿💙
فق طولانی کن پارتارو وگرنه ک اینهمه کوتاه ارزش خواندن ندارع والا 😖
من ترجیح میدم خودم پیش بینی کنم تا نویسنده ادامه بده البته اگه پارتا کوتاه باشند🤕