با ناخن پوست دستش را کند و اولین چیز که به ذهنش رسید را لب زد
_ ماشین!
زن چشم گشاد کرد
_ دمش گرم بابا!
خانوادش چی؟ با اونا مشکل نداری؟
تلخ لبخند زد
او که هدیه نمیخواست
او تنها میخواست مادرش کاچی بیاورد ، برادرهایش از دایی شدنشان خوشحال باشند و مروارید خانم در گوش بچه اذان بگوید!
او فقط آلپارسلان را کنارش میخواست
بدون هیچ هدیه ای…
_ نه مشکل نداریم
خیلی … خیلی دوستم دارن
تنها عروسشونم آخه!
خانواده خودمم خیلی منتظر بودن بچهام دنیا بیاد
اولین نوهاشون میشه
بغض گلویش را فشرد
چقدر دلتنگ بود…
او تا آخرین نفس کنار دخترش میماند
بی کس رهایش نمیکرد
صدایش لرزید
_ حاج بابام … نذر کرده بود تا بچهام سالم باشه
بغضش را خورد و به رویاهایش پر و بال داد
_ آخه من تنها دخترشم
مامان و بابام میگن دوتا پسر داریم ولی همین یک دونه دختره!
زن تخت کناری همانطور که موهایش را شانه میزد خندید
_ اصلا بیخود نیست گفتن دختر چراغ خونهاست!
خنده اش از هزار گریه تلخ تر بود
_ آره …. خیلی دوستم دارن
شوهرم جرات نمیکنه حتی صداشو بالا ببره
آخه میدونه بابا و مامانم چشممو اشکی ببینن طلاقمو گرفتن
زن با تعجب به آن یکی اشاره زد
دخترک با بغض حرف های عجیب و غریب میزد
_ خدا برات حفظشون کنه عزیزم!
دلارای جواب نداد
سرش را در بالشت فرو برد و پتو را روی صورتش کشید تا اشک هایش را کسی نبیند
زن کنارش آرام رو به بقیه پچ زد
_ دیوونست فکر کنم!
بیچاره هیچکس نیومده دیدنش
بچشم که میگن مریضه!
با تاسف سر تکان دادند و هم زمان پرستار داخل شد
_ فرهمند؟
دلارای بی توجه به صورت خیس از اشکش پتو را کنار زد
_ منم ، بچمو آوردید؟
پرستار همانطور که سرم تخت کناری را کنترل میکرد تایید کرد
_ آره ، بگو همراهت بره بیارش گرسنهست
با همان چشمان سرخ شده لبخند زد
_ خودم میرم
پرستار همانطور که از در خارج میشد هشدار داد
_ مگه اپیزیوتومی نشدی؟!
راه نری بخیههات پاره میشه
به محض خارج شدنش پتو را کنار زد و پاهای ورم کرده اش را از تخت فاصله داد
بی توجه به سوزش شدیدی که تا ران هایش میرسید ایستاد و دستش را از دیوار گرفت
حتی کسی نبود کمک کند تا دمپایی های پلاستیکی بیمارستان را پا بزند
به سختی قدم اول را برداشت و شکمش تیر کشید
جای خالی بچه زیادی به چشم می آمد
انگار ماه ها خرمالو بزرگی را درسته قورت داده و حال دیگر خبری ازش نبود
زنی طعنه زد
_ عزیزم کاش حداقل تو که اونقدر برای خانوادت عزیزی همراهت میومدن!
انگار جمله اش را نشنید
تمام حواسش پی فکر در آغوش گرفتن دخترش بود
نزدیک ده دقیقه منتظر خالی شدن آسانسور بزرگ بود و در آخر هم با چشم غره یکی از مستخدمین سوار شد
_ خانم آسانسور برای جابه جایی تخت ها یا کساییه که رو ویلچرن! شما که ماشالله سرپایی!
به او هم اهمیت نداد
وارد اتاق نوزادان شد و با چشم گشت
پرستار جلو آمد
_ عزیزم لباساتو عوض کن بچه ها حساسن
لباس هایی که تحویلش دادند را تن زد و پرستار اشاره کرد
_ تخت شیشم ، اگر یاد نداری چطور شیرش بدی بگو کمکت کنیم
لبخند زد
روی بدن کوچیکش خم شد و درآغوشش کشید
بینیاش را به صورتش نزدیک کرد و بوی خوش نوزاد در مشامش پیچید ناخواسته خندید
آرام زمزمه کرد
_ دورت بگردم مامان
دخترک با لپ هایی آویزان و چشمانی بسته زیرلب غر زد و او با محبت خندید
_ جان…
روی صندلی پشت به بقیه نشست و با خجالت لباسش را کنار زد
پرستار اما جلو آمد و بچه را در دست هایش جا به جا کرد
_ یک دستت رو بذار زیر گردنش
بچسبونش کامل به بدنت … آفرین
به پهلو تکیهاش بده به خودت که مجبور نشه گردنش رو بچرخونه
کاری که گفته بود را مو به مو انجام داد و مضطرب پرسید
_ درسته؟
دختر خندید
_ نه خیلی محکم گرفتیش
له شد بچه
_ میترسم از دستم لیز بخوره
_ مگه صابونه؟ لیز نمیخوره
_ خیلی کوچیکه
_ یکم آزاد تر نگهش دار ، اینطوری نمیشه
رفتی خونه به مادرت بسپار چند روز اول حواسش باشه
بزرگ ترا تجربه اشون بیشتره
دلارای تلخ خندید و پچ زد
_ میگم…
پرستار پیراهنش را کنار زد و دلارای خجالت زده زمزمه کرد
_ خودم میتونم
_ خجالت نکش
نوزاد روزای اول خیلی حساسه
خدایی نکرده شیر بپره تو گلوش ، یا وقتی زیر سینهاته خوابت ببره ممکنه خفه شه
بدن دلارای از ترس لرزید
خجالت را کنار گذاشت و دخترک بالاخره سینه را در دهانش گرفت
بغض کرده با بغض سرش را بالا آورد
_ خورد! گرفت سینهامو
پرستار ها و زنی که برای رسیدگی به بچهاش آمده بود از صدای ذوق زده اش به خنده افتادند
دلارای با شانه گونهی اشکی اش را پاک کرد و خندید
_ آی … چقدر گرسنهاست
_ درد داری؟ روزای اول اینطوریه
_ قلقلکم میاد
بچه را به خود فشرد و دوباره خندید
_ داره میخوره … میبینید؟
پرستار با لبخند سمت تخت نوزاد دیگری رفت
_ آره عزیزم
لبخند دلارای بزرگ تر شد
مثل بچه ها سرش را به سر نوزاد نزدیک کرد
_ شبیه منه نه؟
زنی که نوزادش در آغوشش بود خندید
_ عزیزم ناراحت نشی ولی اتفاقا شبیهت نیست
فکر کنم به شوهرت رفته
چشماش آبیه آقاتون؟
لبخند دلارای کمرنگ شد
_ نه … آبی نیست چشماش
_ آخه چشمای بچتون آبی شده
پرستار توضیح داد
_ رنگ مو و چشم نوزاد ممکنه تغییر کنه
دلارای آه کشید و با انگشت اشاره گونه بچه را نوازش کرد
_ چشمای مادر بزرگش رنگیه…
مروارید چشمان زیبایی داشت
همیشه حسرت رنگ خاصشان را میخورد
پوست سفید و چشمان رنگی اش کنار موهای بور از او پیرزنی دوست داشتنی با زیبایی اصیل ساخته بود
_ به هرکی رفته خیلی زیباست
مثل مادر بزرگ ها ذوق زده خندید
_ بختش زیبا باشه!
زن و پرستار ها دوباره خندیدند
_ حالا اسمش چیه این دختر چشم دریاییمون؟
نوزاد همانطور که با سرعت سینه اش را مک میزد انگشتان ظریف و کوچکش را دور انگشت مادرش حلقه کرده و میفشرد
صدای نفس هایش در فضا پیچیده بود
لب هایش را به موهای خرمایی رنگ بچه چسباند و آرام بوسید
_ اسمش هاوژینه!
چون اومده تا به مامانش زندگی بده…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
سلام میشه بگین چجوری اینجا رمان بنویسم
لطفا بگین
سلام برو سایت مد وان رمان بزار
اتفاقا منم میخام بنویسم میرم رمان وان نمیدونم چحوریه
خواهش اگر میخوای مث این نویسنده ها بی قید و بی فکر باشی و هیچ تعهدی نسبت ب احساس و وقت مخاطبت نداشته باشی اصلا رمان رو شروع نکنی
خوبه دختره هرزه و پارست باز خجالت ش کجاس؟؟؟😁😁😊😄
این چه طرز حرف زدنه؟😐من خودم به شخصه قبول دارم دلارای اشتباه زیاد کرد ولی مقصر تمام اشتباهاتش خانواده و طرز تربیتش بود، اگه خانوادش حامیش بودن پشتش بودن شاید هیچوقت دلارای عاشق ارسلان نمیشد و یا اگرم میشد هیچوقت خودشو در اختیار کاملش نمیزاشت. پس جای قضاوت بهتره یکم رو ادبیات و طرز فکرتون کار کنید
دقیقا
شما مشکل داری نخون
مگس سمی!
محدودیت زیاد ،عواقب داره ، بنظرم وقتی جای کسی نیستیم نظر ندید
دلارای واقعا تو این رمان یه روز خوش نداشته!
قلم نویسنده به شدت قویه به طوری که میشه موقعبت ها رو به طور کامل درک کرد.
درسته دیر پارت میده اما رمانش زیبا و بدون کلیشه اس؛بهتره ناحق نباشیم…
دقیقااااا خیلی ولی حداقل هفته ای یکبار پارت بزاره ،تا حذابیتشو از دست نده
ببین درسته هرکی تو زندگیش با ی سری مسائل و سختی ها پیشروعه،درست.درک میکنم…ولی ی نویسنده باید اینقد مسئولیت پذیر باشه ک اگه وقتی نداره اصن شروع ب نوشتن رمان نکنه،چون مشکلات و دغدغه های زندگی و ذهنی روی نوشته تاثیر مستقیم میزاره… ویا اگه حالا ب هر دلیلی شروع کرد باید اینقد مسئولیت پذیر باشه ک بتونه حداقل بگم تو اوج مشکلات هر ۳ روز پارت بزاره،من دیدم نویسنده ای ک شرایط روحی خوبی نداشت ولی برای احترام ب خواننده ها نشست ب عشقشون نوشت:)و اینکه شروع رمان قلم قوی داشتی ولی آخراش داره خراب میشه حالا نمیدونم تاثیر فشار روحیه یا چی…وظیفم دونستم فقط بهت یادآوری کنم اگه اینطوری پیش بری خواننده هایی هم ک برات موندن از دست میدی:)
میگن ک نویسنده رمان رو تموم کرده ،وادمین دیر دیر میزارم ،و صحت این موضوع رو نمیدونم
حتی توی تلگرام هم سرچ کردم کانالاش بالا اومد ولی اونجا هم رمان دلارای نصفه نیمه هستش دقیقا همین پارتش آخرین پارت هستش
ن دیگ داره زود زود میزاره اعتراض جواب داد
بقیییییییش
تف خدایش این چ نویسنده ی عجب غلطی کردیم پارت اول خوندیم 😒
پارت بدی احتمالا دوم فروردین
خدایی حتی یادم رفت همچین رمانی خوندم یهو یادم اومد اومدم سرچ زدم دیدم ن بابا رمان هنوزم سر جای قبلیش هستش 😅😅
گناه دالیم خب🥺😂ادمین بلو ب نویسند بگو که گناه دالیم😐🙁
ادمین میشنوی ،خدایی زود زود بزار پارت
از الان؛قدمای نو رسیده همتون« مبارک »نوه ها و ندیده هاتونم همینطور؛و همچنان دلارای تو بیمارستانه!! /:😂😢 فکر کنم حالا حالا ها پارت،نمیدع …باز خوابید نویسنده.
مبارکع 😂 😂
اقا توروخدا زود تموم کن این رمانو خیلی دور به دور پارت میزاریییی
حیه والله (ارع بخدا)
دلم برای ارسلان تنگ شده:( کوش بچممممم🥺💔
ارسلان مامانت دنبالت میگرده 😍😂
دورش بگردمممم پسرمم🌝😂تازه چشمای نوه ام هم شبیه خودمه اصلا اوففف
جون چشم آبی کی بودی تو 😍😂
میشه یه رمان عالی مثل گناهکار معرفی کنید
حرارت تنت
تنها رمانی که خوندم 😂
خیلیم عالی مرسی😂
عااااااااااااالیه این رمان
رمان حرارت تنت بهترین رمانه
نویسنده خانم قائمی فر؟
نه کوثر شاهینی فر
منم خوندم قشنگه
آره عالیه
هوم منم خوندمش
خیلی خوب بود
آره واقعا
نتونستم دانلودش کنم
برو تو سایت رمان من اونجا هست
اقا ما غلط بکنیم دیگه تو سایت تو رمان بخونیم با این پارت گذاشتنت
باشه دا خودتو ناراحت نکن
ولی گناهکار هم خوندم
من خیلی رمان خوندم ولی اسماشون خاطرم نمیمونه ،ولی پیشنهاد میکنم رمانای خانم نیلوفر قائمی فر رو بخون خیلی خیلی قشنگن
اکی مرسی
رمان گناهکار بی نظیر بود من بیشتر از ۱۰ بار خوندمش کامل
ارع من تو کانالم کلیپاشم گذاشتم
وای منم و سر هر رمان اینطوریم که اکی ولی هیشکی به پا آرشام نمیرسه
درسته
آخی دلی بیچاره
این ارسلان کجاست قشنگ دوماهه انگار ندیدمش یکم تاسف بخورم
ارسلان بداخلاق کجایی 😂
ک اینطور
بله
عزیزان بهتره در جریان باشید ما یک سااااله درگیره این رمانیم *امروز سالگردشه خیر سرش*
عع مبارکع
چرا من احساس میکنم نویسنده داستان زندگیشو داره مینویسه
آخه خیلی واقعیه🥲
درسته دیر پارت میده اما به جرأت میتونم بگم شاهکاره این رمان
حتما الان همونجا که اومده شیر بده به بچه یه دقیقه این پارتم نوشته
حالا باید منتظر باشیم تموم شه بره سر جاش ادامشو بنویسه 😂🥲
ارع😂
ارع حتما الان بیمارستانه دیگ دستش بنده😂
تقریبا یک ماه بیمارستان بستریه حالش خیلی بده😂
ارع والا آدم حس میکنه الان تو بیمارستان ،ابجیا کمپوت بگیریم بریم ملاقات😂
ایشالاااا ک واقعااااا بهت زندگی بده ، ما از خدامونه زندگیت درست بشه، چون واقعا نمیکشیم دیگه🥴😂😂
دوستان
ارسلان پیشه منه😎
بالاخره من دوست دخترشم دیگههههه
الان ب دلارای میگم😝
سرجدت بفرستش پیش دلارای ما خسته شدیم بمولا
نویسنده این رمان چه پدر کشتگی با شخصیت زن داره؟!
چرا اینقدر تحقیر میکنه ؟!
خودمم درک نمیکنم که هنوز دارم این رمان و میخونم🙄فک کنم ۶ سال میگذره بعدش تازه ارسلان میاد
بعد ۱۲ سال میگذره اینا باهم آشتی کنن…
بنظرم دور از واقعیت نیس
درسته ؛ ولی دیگه این همه کش دادن و توهین به شعور مخاطب درست نیس!!!!
دقیقا
خسته شدیم 😂🥺
ای خداااا