رمان دلارای پارت 33 - رمان دونی

* * * * * * * * * * * * * * *
آلپ‌ارسلان خریدها را گوشه ‌ی خانه‌ گذاشت و آرام پرسید :

_ هنگامه کو؟

انتظار شنیدن جواب نداشت

زنی بدون حرکت روی تخت کهنه ‌ی کنار در دراز بود

دیوار ها نم زده بودند و فضای خانه سرد بود

ارسلان بینی اش را چین انداخت :

_ اون سری مگه من نگفتم اگر بخاری خراب شد زنگ بزنید؟ هنگامه باز لجبازی کرد؟

رو به روی بخاری قدیمی زانو زد و زیرلب گفت :

_ این که روشنه ، خونه درو پیکر درست و حسابی نداره گرم نمیشه

صدای هنگامه از بیرون در آمد :

_ مامان؟ هامون اومده؟

او هم می دانست زن قدرت تکلم ندارد اما می‌پرسید

وارد خانه که شد با دیدن آلپ‌ارسلان کوله‌ی مدرسه اش را روی زمین انداخت و نزدیک آمد :

_ ارسلان؟

از گردن آلپ‌ارسلان آویزان شد و گونه اش را بوسید :

_ خیلی وقته اومدی؟

ارسلان سر تکان داد :

_ تازه رسیدم چرا اینجا انقدر سرده؟

_ سرد نیست خوبه

_ یکیو میفرستم یک بخاری دیگه بیاره برای اتاق

هنگامه خندید :

_ کدوم اتاق؟! اون انباری اونجارو میگی؟

ارسلان تیز نگاهش کرد :

_ پس چیکار کنم؟ تو این گه‌دونی موندی که چی بچه جون؟

هنگامه خندید و مقنعه‌ی مدرسه را از سرش بیرون کشید
تازه وارد شانزده‌سالگی شده بود

_ ول کن این بحث همیشگی رو دیگه

_ دیگه کسی تو مسیر مزاحمت نشد؟

هنگامه خندید :

_ نه مگه جرات میکنن؟ اونبار که زدیشون ترسیدن

عطسه کوچکی زد و بینی‌اش را بالا کشید

ارسلان اینبار عصبی بازویش را کشید :

_ جمع کن شب دو نفرو میفرستم دنبالتون

هنگامه اخم کرد :

_ که چی بشه؟

_ یک واحد تو برج میگیرم

خندید :

_ ما رو چه به برج نشینی پسرحاجی؟

_ مسخره بازی درنیار بچه جون

_ من جایی نمیام جای من و مامان خوبه

زن از روی تخت غمگین نگاهشان کرد
نه می‌توانست حرکتی کند و نه حرفی بزند

ارسلان عصبی غرید :

_ تو این آشغالدونی سگ نمیتونه زندگی کنه

_ حرف دهنت رو بفهم ارسلان

_ اصلا منو بگو به حرف تو میکنم تو مگه عقل داری؟ هرچی بزرگترت گفت بگو چشم

هنگامه چشم غره رفت :

_ تو بزرگ تر من نیستی

ارسلان صدایش را بالا برد :

_ پس کیه؟

به زن اشاره زد و ادامه داد :

_ این پیرزن؟ حتی نمیتونه تکون بخوره!

با تمسخر خندید :

_ یا شایدم بابات!

هنگامه عصبانی روبه‌رویش ایستاد :

_ تا حاجی نخواد ما همینجا میمونیم

بغض کرده ادامه داد :

_ بالاخره که یاد ما میفته

_ هرچی تو این شونزده سال یادتون افتاد ازین به بعدم میفته!

_ اون داداش اب زیرکاه و الدنگت که خوب خودشو چسبونده تو فقط مثل احمقا اینجا منتظرشی

_ هامون سرش شلوغه بالاخره که برمیگرده

صدای ارسلان پر از تمسخر بود :

_ باش تا برگرده اون شغال بوی پول به دماغش خورده دیگه کلاهشم بندازن این سمتا برنمیگرده

چشمان زن نگران بود اما توان حرکت نداشت
هنگامه غرید :

_ برو بیرون ارسلان

ارسلان دندان هایش را روی هم فشرد :

_ به جهنم

با اعصابی خورد از خانه بیرون زد
بوی فاضلاب در کوچه ی تنگ پیچیده بود

پوف کلافه ای کشید و سوار اتومبیلش شد

موبایلش را برداشت و همانطور که راه می افتاد شماره ی پدرش را گرفت

صدای بله‌ گفتنش را که شنید شروع کرد :

_ همین الان پا میشی میای تکلیف هنگامه رو روشن میکنی

پدرش خونسرد بود :

_ تکلیفش روشن نیست مگه؟

_ مسخره بازی در نیار

_ درست صحبت کن آلپ‌ارسلان با پدرت داری حرف میزنی

_ هومن خوب می‌*ماله اما هنگامه نه؟ هنگامه خار داره آره؟

پیرمرد با تاسف غرید :

_ تو آدم نمیشی! بی ادب

_ تو آدم ، تو با ادب ، ولی بترس از روزی که دهنم باز بشه حاجی جون چون خیلی حرفا دارم که بزنم

تماس را که قطع کرد اعصابش بیشتر بهم ریخته بود

پایش را روی گاز فشرد و در لیست مخاطبینش گشت

حوصله وراجی های هیچ کدامشان را نداشت

کمی گشت و بالاخره انگشتش را روی اسم دلارای زد

آخرین بار پنج روز پیش دیده بودش

مانیا را جلوی خانه‌اشان پیاده کرده بود و دیگر خبری از دخترک نداشت

کسی تماسش را قطع کرد

ابروهایش درهم فرو رفت
بلافاصله پیامی از طرف دلارای رسید :

_ الان نمیتونم جواب بدم

ابرو بالا انداخت و تایپ کرد :

_ emshab montazeram

دلارای سریع جواب داد :

_ نمی‌تونم

ارسلان دوباره شماره را گرفت و تماس برای دومین بار رد شد

ابروهایش درهم فرو رفت

حوصله‌ی این یکی را اصلا نداشت

دخترک اگر میدانست وضعیتش چطور است و اعصابش چه قدر بهم ریخته سر به سرش نمی‌گذاشت

بدون اینکه اصرار کند صفحه را روشن کرد و شماره ‌ی دخترک را در لیست سیاه گذاشت

به برج که رسید نگهبان مثل همیشه تا کمر برایش خم شد

بی‌حوصله همان دم در از ماشین پیاده شد و سوییچ را در هوا پرتاب کرد

نگهبان هل شده یک قدم جلو آمد و کلیدها را میان زمین و آسمان گرفت

وارد آسانسور که شد تلفنش به صدا در آمد

زیرچشمی نگاهی به شماره ‌ی ناشناس انداخت و بی خیال شد ‌اما فرد پشت خط سمج تر ازین حرف ها بود

بی حوصله تماس را وصل کرد :

_ بله؟

صدای فریاد بغض کرده‌ی دلارای باعث شد بهت زده موبایل را از گوشش فاصله دهد :

_ ازت متنفرم آلپ‌ارسلان ملک‌شاهان

ابرو بالا انداخت و از آسانسور خارج شد

دلارای با حالی بد ادامه داد :

_ تو خودخواه ترین و عوضی ترین آدمی هستی که تو عمرم دیدم
حتی به خودت زحمت ندادی تو این چند روز حالم رو بپرسی

ارسلان با خونسردی خندید و وارد خانه شد :

_ امشب میخواستم باهات احوال‌پرسی کنم که کنسل شد

اشک های دلارای بند نمی‌امد
دلش بد شکسته بود…

بی توجه با بغض زمزمه کرد :

_ تو این چند روز حتی کنجکاو نشدی تا بفهمی بخاطر تو چه بلایی سرم اومده؟! اصلا شاید خانوادم بلایی سرم آورده بودن و تو حتی یک پیامم ندادی حالا شماره‌ی منو بلاک میکنی؟!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان شاه ماهی pdf از ساغر جلالی

  خلاصه رمان :     حاصل یک شب هوس مردی قدرتمند و تجاوز به خدمتکاری بی گناه   دختری شد به نام « ماهی» که تمام زندگی اش با نفرت لقب حروم زاده رو به دوش کشیده   سردار آقازاده ای سرد و خشنی که آوازه هنرهایش در تخت سراسر تهران رو پر کرده بود…   در آخر سر

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دودمان
دانلود رمان دودمان قو به صورت pdf کامل از منیر کاظمی

    خلاصه رمان دودمان قو :   #پیشنهاد ویژه داستان در مورد نوا بلاگر معروفی هست که زندگی عاشقانه ش با کسی که دوستش داشته به هم خورده و برای انتقام زن پدر اون آدم شده. در یک سفر کاری متوجه میشه که خانواده ی گمشده ای در یک روستا داره و در عین حال بطور اتفاقی با عشق

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان وسوسه های آتش و یخ از فروغ ثقفی

  خلاصه رمان :     ارسلان انتظام بعد از خودکشی مادرش، به خاطر تجاوز عمویش، بعد از پانزده سال برمی‌گردد وبا یادآوری خاطرات کودکیش تلاش می‌کند از عمویش انتقام بگیرد و گمان می کند با وجود دختر عمویش ضربه مهلکی میتواند به عمویش وارد کند…   به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان زمان صفر
دانلود رمان زمان صفر به صورت pdf کامل از مدیا خجسته

      خلاصه رمان زمان صفر :   داستان دختری به نام گلبهاره که به دلیل شرایط خانوادگی و تصمیمات شخصیش برای تحصیل و مستقل شدن، به تهران میاد‌‌ و در خونه ای اقامت میکنه که قسمتی از اون ، از سمت مادر بزرگش بهش به ارث رسیده و از قضا ارن ، پسر دایی و همبازی بچگی شیطون

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آدمکش

  خلاصه رمان :   ساینا فتاح، بعد از مرگ‌ مشکوک پدرش و پیدا نشدن مجرم توسط پلیس، به بهانه‌ی خارج درس خوندن از خونه بیرون می‌زنه و تبدیل میشه به یکی از موادفروش‌های لات تهران! دختری که شب‌هاش رو تو خونه تیمی صبح می‌کنه تا بالاخره رد قاتل رو می‌زنه… سورن سلطانی! مرد جوان و بانفوذی که ساینا قصد

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آبان سرد

    خلاصه رمان :   میان تلخی یک حقیقت دست پا میزدم و فریادرسی نبود. دستی نبود مرا از این برهوت بی نام و نشان نجات دهد. کسی نبود محکم توی صورتم بکوبد و مرا از این کابوس تلخ و شوم بیدار کند! چیزی مثل بختک روی سینه ام افتاده بود و انگار کسی با تمام قدرتش دستهایش را

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ادم
ادم
2 سال قبل

من تازه دیدم و خوندم
جالبه….

Ramii
Ramii
2 سال قبل

داره جالب میشه..

دسته‌ها
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x