جمله اش تمام نشده بازویش بین انگشت های آلپارسلان اسیر شد
صدای نفس های خشمگینش را می شنید
بی ملاحظه با شدت دستش را سمت اتاق آخر سالن کشید و داخل هلش داد
دلارای خودش را کنترل کرد تا جیغ نکشد
فضای اتاق تاریک بود
ارسلان در را بهم کوبید و روی تخت یک نفره گوشه اتاق پرتش کرد
دلارای از شدت درد نالید و ارسلان عصبی بالای سرش ایستاد :
_ لوس شدی
چانه اش را میان دستش گرفت و فشرد :
_ دستت نزده ناله میکنی
دلارای حرفی نزد
ازینکه مقابل آلپارسلان تا این حد بدبخت و مفلوک به نظر برسد بدش می آمد وگرنه همه چیز را تعریف میکرد
از همیشه بیشتر دلخور بود
اینبار با دفعات پیش فرق داشت…
آرام زمزمه کرد :
_ برو عقب
_ بیرون زبون درازی میکردی ، شیر شدی!
فکر کردی من بخوام کاری کنم حضور کسی مانع میشه؟
بی حوصله سر تکان داد :
_ دست از سرم بردار
_ داشتی از وحشتناک و پست بودنم….
دلارای طاقتش تمام شد
با شدت عقب هلش داد و جیغ کشید :
_ ولم کن ولم کن لعنتی
ارسلان بهت زده نگاهش کرد و او بی توجه به اینکه ممکن است کسی صدایش را بشنود بغض کرده فریاد کشید :
_ آدم حتی اگر یک غریبه رو تو اون وضع میدبد نگران میشد ، کنجکاو میشد بدونه بعدش چی شده ، دلش شور میزد اما تو چی؟! یک لحظه ام ذهنت نرفت سمت من که زنگ بزنی یا حتی پیام بدی؟
ارسلان دندان هایش را روی هم فشرد
حوصله اش سر رفته بود
مگر چه اتفاقی افتاده بود که انقدر شکایت میکرد؟!
آخ از این دختر های لوس که اعصابش را بهم میریختند
دستش را عقب زد و ابرو درهم کشید :
_ بسه زیادی بزرگش کردی دخترجون
فکر نکن بخاطر تو اومدم خونه یا اینکه دوتا سوال ازت پرسیدم خیلی مهمی پس وقتی اتفاقی نیفتاده لازم نیست ادا در بیاری
دلارای پلک زد و گونه هایش خیس شد
دست هایش مشت شد و صدای نفس های عصبی اش در اتاق پیچید
اتفاقی نیفتاده بود؟!
ارام تکرار کرد :
_ اتفاقی نیفتاده؟!
اشک هایش سقوط کرد و عصبی خندید :
_ بزرگش کردم؟!
چانه اش لرزید :
_ ادا در میارم؟!
بلوزش را بالا کشید و با جیغ زد :
_ اینا اداست؟!
نگاه ارسلان روی کبودی ها گشت و اخم هایش عمیق شد
دلارای خواست لباس را بالاتر بدهد اما خجالت کشید
پارچه را رها کرد و نالید :
_ من بزرگش میکنم؟
ارسلان سرد پرسید :
_ کار کدومشونه؟
دلارای بینی اش را بالا کشید و در سکوت اشک هایش را پاک کرد
ارسلان دندان هایش را روی هم فشرد
علاقهای به او نداشت اما اعصابش بهم ریخت
نه عشق بود نه دلسوزی
خودش هم حسش را نمیفهمید فقط می دانست خشمش هر لحظه بیشتر می شود انقدر که دلش میخواست از اتاق بیرون بزند و مشتش را در صورت برادرهای دلارای فرود بیاورد
_ کی زده؟
دلارای جوابش را نداد
هم دلخور بود و هم با اولین کلمه به هق هق می افتاد
الپارسلان جلو کشیدش و لباسش را بالا زد
دلارای دست و پا زد :
_ ولم کن
_ ساکت
لباس را کنار زد و با اخم به رد کمربند خیره شد :
_ کدومشون زدن؟
آرام جواب داد :
_ داراب
_ تو هم واستادی کتک خوردی اره؟
دلارای وارفته نگاهش کرد
چه انتظاری داشت؟!
روبهروی داراب می ایستاد؟
مگر ممکن بود؟
ارسلان رو به صورت بهت زده اش با تاسف سر تکان داد :
_ کیسه بوکس فرهمندا آره؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
ببینم شما رمان صیغه استادی؟اگه اره چرا دوتا رمان باهم جلو میبیری؟نویسنده زاده نور روزی یه پارت میده بیرون،با این حال بچه ها هنوزم شاکین،شما هم پارتاتو میشه گفت کمه ،هم اینکه وقتی تمرکزت روی یه رمان باشه بهتر پیش میره،خاننده ها بیشتر میشن دنبالت میکنن
نه نویسندشون یکی نیست
خیلییی عالیییی❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤فقط خیلی خوب میشه اگر عکس هم بزاری
عالی بود آنقدر ما رو ب کشتن نده 💜💫
حداقل جای حساس کات نکن
سلام عزیزم یکم بیشتر بزار ما تو خماریش میمونیم
قشنگ زدی نفلمون کردیاااا
چرا این طوری تو خماری میزاریمون
ووواوو داره جالب میشه
ووواوو داره جالب میشه
ادم تو خماریش میمونه مخصوصا جاهای حساس و مهم رمان
😅
میشه بیشتر بزاری ادم تو خماریش میمونه مخصوصا جاهای حساس و مهم رمان
عزیزم چند روزیه خیلی جاها حساس تمومش میکنی!😢