رمان دلارای پارت 43 - رمان دونی

 

جلو کشیدش

ناخواسته روی بدنش دراز شد و خندید :

_ منم سرما میخورم

ارسلان با جدیت دستش را در موهایش فرو برد و سرش را بالا آورد

لب‌هایشان مماس یکدیگر شد

آرام زمزمه کرد :

_ اشکال نداره ، مگه نیومدی سرما بخوری؟!

قبل از اینکه دلارای بتواند جواب بدهد لب‌هایش را به کام کشید و آرام بوسید

دلارام مضطرب دستش را مشت کرد اما مخالفتی نشان نداد

بعد از چند ثانیه پلک هایش را روی هم گذاشت و سعی کرد همراهی کند

مشتش را باز کرد و انگشت هایش را میان موهای ارسلان فرو برد

شدت بوسه شان بیشتر شد

ارسلان با یک دست فشاری به سرش آورد و دست دیگرش را زیر لباسش فرستاد و پوست شکمش را لمس کرد

تمام بدن دلارای مور مور شد و وقتی دست ارسلان از روی شکمش بالا آمد ناخواسته ناله کرد

ارسلان خودش را بالا کشید

دستش را دور کمر دخترک انداخت ، نیم خیز شد و چرخید

دلارای را روی مبل دراز کرد و روی بدنش خیمه زد

دندانهایش را روی چانه‌اش گذاشت و سمت گردنش کشید

دلارای با چشمهای بسته موهایش را چنگ زد که ناگهان با بلند شدن صدای زنگ در پلک هایش ترسیده از هم فاصله گرفت

نفس زنان به ارسلان خیره شد

_ کیه؟!

_ نمی‌دونم

_ منتظر کسی بودی؟

_ نه ولی انگار امروز روز مهمون ناخونده‌ست

دلارای لبش را گزید

به او اشاره می‌کرد!

ارسلان همانطور که از جا بلند می شد غرولند کنان ادامه داد :

_ اونم از نوع خروس بی محلش!

دلارای روی کاناپه نشست و لباسش را مرتب کرد

صدای آلپ ارسلان همانطور که دور می‌شد در فضا پیچید :

_ تا برمی‌گردم لباستو در بیار

_ مگه سرما نخورده بودی؟! گفتی حوصله‌ی کسی رو نداری!

گوشه چشمان ارسلان چین افتاد اما نخندید :

_ کاری که گفتمو بکن

در را که باز کرد ابروهایش بالا پرید

مروارید سبد قهوه ای رنگ را در دستش جابه جا کرد :

_ خوبی ارسلان؟

آلپ‌ارسلان حرفی نزد
بارها به آن ها تفهمیم کرده بود خوشش نمی‌آید به خانه‌اش بیایند

او بخاطر همین آدم ها فرار کرده و به تنهایی پناه اورده بود

با همه ی این ها مروارید برایش فرق داشت…

از جلوی در کناررفت :

_ اینجا چیکار می‌کنی؟

مروارید وارد شد و چادرش را روی شانه هایش انداخت :

_ تو که راضی نمیشی بیای ، حداقل من بهت سر بزنم

آلپ ارسلان پوزخند زد:

_ شوهرت میدونه اومدی؟

مروارید چپ چپ نگاهش کرد :

_ این حرفا رو از کجا میاری ارسلان؟ مگه دشمنته آخه؟! پدرته پدرت!

ارسال تمسخرآمیز خندید

هم زمان صدای آرام بسته شدن در اتاق آمد

مروارید بهت زده پرسید :

_ تنهایی؟!

ارسلان روی کاناپه نشست

سرش سنگین بود امابعد از خوردن سوپ داغ کمی بهتر شده بود

چشمانش را روی هم فشرد

نگاه مروارید به سینی سوپ افتاد :

_ سوپ از کجا؟

ارسلان بی حوصله بینی اش را بالا کشید :

_ خدا رسوند

مروارید نگاه چپ چپی به مانتوی دخترانه انداخت :

_ باریک الله … خوبه والا

_ وقت خوبی رو برای غر زدن انتخاب نکردی

_ فکر کردی این دخترای خراب به زندگی تو وفا میکنن آخه؟

ارسلان کلافه پوف کشید
مروارید ادامه داد :

_اطرافتو ببین! این زندگیه برای خودت درست کردی؟ بخاطر چی پسرم؟ بخاطر کی؟ داری از کی انتقام میگیری؟

ارسلان صدایش را بالا برد :

_ وا بده تورو همون قرآنی که میخونی
حالم خوب نیست یک امروزه رو روی مخم نرو

مروارید دلخور گفت :

_ خوبه والا! هیچی نگم منتظر باشم تو روز به روز بیشتر تو این منجلاب فرو بری آره؟

سمت راهرو رفت و ادامه داد :

_ کورخوندی!

در اتاق اول را با حرص باز کرد :

_ کجاست این دختره ی هرزه؟ خودت باز زبون خوش بیرونش کن ارسلان

ارسلان عصبی دندان هایش را روی هم فشرد

اینکه مروارید دلارای را ببیند برایش اهمیتی نداشت اما حوصله ی نصیحت و نفرین های بعدش را نداشت

کافی بود مادرش بفهمد دختری که با آن رابطه دارد دلارای است

دختر حاج فرهمند ، دوست خانوادگی و نزدیکشان

آن زمان زمین را به زمان میدوخت و ارسلان اصلا وقتی برای این خاله زنک بازی ها نداشت

بی حوصله غرید :

_ تمومش کن مامان

مروارید صدایش را بالا برد :

_ این دخترا خانواده ندارن؟

دلارای که گوشه کمد در تاریکی نشسته بود بهت زده سرش را بالا اورد

مروارید روی سینه اش کوبید :

_ الهی داغ عزیز ببینن که اینطور من مادر رو حرص میدن

دلارای بغضش را فرو داد و زیرلب زمزمه کرد

_ گریه نکنیا … خب مروارید خانم که نمیدونه تویی! فکر میکنه یکی از این دخترای خراب اطراف ارسلانه

ثانیه ای مکث کرد و بعد قطره ی اشکی روی گونه اش چکید :

_ هه دخترخراب! حالا خودت خیلی درستی؟ تو فرقی نداری با بقیه

مروارید وسط اتاق ایستاد و ارسلان خسته به دیوار تکیه داد :

_ بیا بیرون از این اتاق

مروارید کوتاه نیامد :

_ کجا قایمش کردی؟

ارسلان پوزخند زد

حتی حوصله‌ی ایستادن هم نداشت

بدنش گر گرفته و پاهایش خسته بود

اگر به او بود دلارای را از جایی که نمیدانست بیرون می آورد و تحویل مروارید میداد تا سکوت کند و از خانه بیرون برود

مروارید که از پیدا کردن دختر ناامید شده بود صدایش را بالا برد :

_ تو خانواده نداری دخترجون؟ سر سفره پدر مادر بزرگ نشدی؟ مادرت بهت نجابت یاد نداده؟ پدرت نون حلال نذاشته جلوت؟

دلارای دستش را جلوی دهانش گرفت و مروارید دوباره به سینه اش کوبید :

_ نفرین منِ مادر همیشه پشت سرتونه

کاش دلارای آنجا نبود

کاش یکی از همان دخترهایی که مروارید فکر میکرد آنجا بود تا جوابش را میداد

دلارای که نمی‌توانست

او در عمرش چنین چیزهایی تجربه نکرده بود

ادب و شخصیتش اجازه نمی‌داد

کاش یکی از آن دخترهایی که آن روز در محوطه پایین برج دیده بود آنجا بود تا میگفت تا پسر خودت راضی نباشد پای هیچ دختری به خانه اش باز نمی‌شود

که همه چیز زیر سر آلپ‌ارسلان است

اگر گناهی هست مال اوست پس نفرین تو برای بقیه چه دلیلی دارد؟

دلارای اما حتی نمی‌توانست به درستی نفس بکشد

چه برسد که بخواهد بیرون برود و جواب بدهد

ارسلان پوزخند زد :

_ تموم شد؟

مروارید ناراحت دستش را روی چشم هایش گذاشت زیرلب چیزی گفت که ارسلان نشنید

از جلوی در کنار رفت :

_ بیا بیرون اگه تموم شد

مروارید از اتاق بیرون زد و خودش را روی مبل انداخت

چند ثانیه ای آرام بود و بعد یکدفعه به گریه افتاد :

_ خدایا این چه سرنوشتیه برای تک پسر من نوشتی؟ تمام عمر بندگیتو کردم …. تا حالا پامو کج نذاشتم … یک نماز نخونده ندارم ، روزه ی نگرفته ندارم …. خدایا تا حالا بد دادی شکر کردم ، خوب دادی شکر کردم ولی آخه این عدالته؟

ارسلان حرفی نزد

در سکوت روی کاناپه دراز کشید و دستش را روی چشم هایش گذاشت

مروارید دقایقی طولانی اشک ریخت و بالاخره آرام شد

دستمال کاغذی را روی صورتش کشید :

_ صبحانه خوردی؟

صدایش گرفته بود
ارسلان بدون باز کردم دهانش گفت :

_ اوهوم

_ چی خوردی؟

چشمش به ظرف سوپ افتاد و ابروهایش بالا پرید :

_ سوپ از کجا؟

ارسلان حرفی نزد
مروارید دوباره پرسید :

_ سفارش دادی؟

_ همون دختره که نفرینش میکردی آورده!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان شوماخر به صورت pdf کامل از مسیحه زادخو

        خلاصه رمان:   داستان از جایی آغاز میشود که دستها سخن میگویند چشم هاعشق میورزند دردها زخم بودند و لبخند ها مرهم . قصه آغاز میشود از سرعت جنون از زیر پا گذاشتن قوائد و قانون بازی …. شوماخر دخترک دیوانه ی قصه که هیچ قانونی برایش معنا ندارد .     به این رمان امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
رمان خواهر شوهر
رمان خواهر شوهر

  دانلود رمان خواهر شوهر خلاصه : داستان ما راجب دونفره که باتمام قدرتشون سعی دارن دونفر دیگه باهم ازدواج نکنن یه خواهر شوهر بدجنس و یک برادر زن حیله گر و اما دوتاشون درحد مرگ تخس و شیطون این دوتا سعی می کنن خواهر و برادرشون ازدواج نکنن چه آتیشایی که نمی سوزونن و …. به این رمان امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان فردای بعد از مرگ
دانلود رمان فردای بعد از مرگ به صورت pdf کامل از فریبرز یداللهی

    خلاصه رمان فردای بعد از مرگ :   رمانی درموردیک عشق نافرجام و ازدواجی پرحاشیه !!!   وقتی مادرم مُرد، میخندیدم. میگفتند مادرش مرده و میخندد. من به عالم میخندیدم و عالمیان به ریش من. سِنّم را به یاد ندارم. فقط میدانم که نمیفهمیدم مرگ چیست. شاید آن زمان مرگ برایم حالی به حالی بود. رویاست، جهان را

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بانوی قصه pdf از الناز پاکپور

  خلاصه رمان :                 همراز خواهری داشته که بخاطر خیانت شوهر خواهرش و جبروت خانواده شوهر میمیره .. حالا سالها از اون زمان گذشته و همراز در تلاش تا بچه های خواهرش را از جبروت اون خانواده رها کنه .. در این راه عموی بچه ها مقابلش قرار میگیره . دو نفر

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نشسته در نظر pdf از آزیتا خیری

  خلاصه رمان :     همه چیز از سفره امام حسن حاج‌خانم شروع شد! نذر دامادی پسر بزرگه بود و تزئین سبز سفره امیدوارش می‌کرد که همه چیز به قاعده و مرتبه. چه می‌دونست خانم‌جلسه‌ایِ مداح نرسیده، نوه عموی حاجی‌درخشان زنگ می‌زنه و خبر می‌ده که عزادار شدن! اونم عزای کی؟ خود حاجی و پسر وسطیش، صابر و تازه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان رویای گمشده
دانلود رمان رویای گمشده به صورت pdf کامل از مهدیه افشار و مریم عباسقلی

      خلاصه رمان رویای گمشده :   من کارن زندم، بازیگر سرشناس ایرانی عرب که بی‌پدر بزرگ شده و حالا با بزرگ‌ترین چالش زندگیم روبه‌رو شدم. یک‌روز از خواب بیدار شدم و دیدم جلوی در خونه‌ام بچه‌ایه که مادر ناشناسش تو یک‌نامه ادعا می‌کنه بچه‌ی منه و بعد از آزمایش DNA فهمیدم اون بچه واقعا مال منه! بچه‌ای

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
5 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
رها
رها
2 سال قبل

سلام.. امروز پارت نداریم؟!

شادی
شادی
2 سال قبل

دقیقا چه ساعتی پارتا رو میزاری

الهه
الهه
2 سال قبل

رمانت عالیه خیلی دوسش دارم فقط
میشه پارت ها رو طولانی تر کنی ❤️🌹🌹

دسته‌ها
5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x