رمان رز های وحشی پارت 34

4.4
(87)

 

 

 

 

رز چند بار پلک زد و نیشخند با صدایی زد… و یزدان ادامه داد:

– نمدونم چقدرش فیلمشه چقدرش نه ولی این طوری یعنی فلشی پیدا نمیشه و فعلآ همه چیز امنو امان

 

باور… می‌دونید باور چیه؟!

یعنی وقتی از چیزی مطمئن باشید و یک ثانیه هم شک به دلتون نشینه…

و رز فراموشی همراز را باور نکرد!

اما کمی فقط کمی آرام تر شد.

 

سوال زیاد داشت از یزدان ولی هر دو خسته بودند و یزدان باز به سر و وضع رز اشاره کرد:

– میکائیل بهوش بیاد تورو با این وضع ببینه دوباره بیهوش میشه… شبیه دخترای جن زده ی فیلمای ترسناک شدی فقط یه لباس بلند سفید کم‌ داری

 

رز ناخودآگاه در اوج درد هایش خنده اش گرفت ولی به زدن لبخندی اکتفا کرد و به سرم بالای تخت میکائیل خیره شد و آروم لب زد:

– اتفاقا یه بار بهوش اومد، منو دیدو باز بیهوش رفت

 

 

یزدان تک خنده ای کرد و سمت در اتاق رفت و رز ادامه داد:

– رفته بودی شفت؟!

 

منظورش به منطقه ی خانه ی خاله اش بود که باهاشون یک ساعت کمتر بیشتر فاصله نداشت و یزدان در این وقت نمی‌خواست یاد آور شب گذشتشان باشد و با جمله ی بعدا حرف می‌زنیم رفت و در را بست.

 

و رز کی با این اوباش این قدر نزدیک شد؟!

زندگی پیچیده و عجیب بود!

 

#پارت_257

 

نفس عمیقی کشید و سرش را روی تخت میکائیل گذاشت و نگاهش روی قطره ی زرد رنگ سرم که آرام آرام وارد شلنگ بی رنگی می‌شد نشست و برای بار هزارم جنازه ی مردی که به دست او کشته شده بود جلوی چشمانش آمد!

بغض باز به گلویش چنگ زد و سرش را محکم رو‌ی تشک تخت فرو کرد و محکم چشم هایش را بست تا شاید آن تصاویر زجر آور جلو چشم هایش نقش نبندد اما تصاویر هی پر رنگ تر می‌شد و آخر صدای هق هق بلند گریش داخل اتاق پیچید!

 

وقتی اشک هایش تمام شدند از جایش برخاست و به دست هایش که رویش خون خشک شده چسبیده بود خیره شد و جرعت نداشت به خودش داخل آینه خیره شود…

نگاهش روی میکائیل نشست؛ میکائیلی که حالا می‌توانست بفهمد چرا از خودش در خواب می‌ترسید!

 

باید زودتر خودش را از این بوی تعفن آمیز تن و بدنش خلاص می‌کرد و شرایط ظاهرش را حداقل بهتر می‌کرد اما دلش نمی‌آمد از میکائیل چشم بردارد…

 

میکائیلی که ازش فراری بود و حالا دل جدا شدن و دور شدن از او را نداشت!

در یک شب نه عاشق شده بود، نه دلباخته بود، فقط وقتی از یک چیزی با چنگ و دندان محافظت می‌کنی و هزینه برایش پرداخت می‌کنی دیگر نمی‌خواهی کارت نیمه تمام بماند!

 

رز برای حفاظت از میکائیل هزینه ی زیادی هم پرداخت کرده بود… آدم کشته بود، تاریکی را شناخته بود، شیطان را در وجود خودش پیدا کرده بود!

 

و یاد آن لحظه که تنش را روی تن میکائیل انداخته بود و اجازه نمی‌داد محمد نزدیک میکائیل شود از یادش بیرون نمی‌رفت…

 

#پارت_258

 

×××

 

انگشتانش را میان موهای کثیف و ژولیده  دخترک می‌کشید و نگاهش به پلک های بسته اش بود.

از فرط خستگی ساعت ها سرش را روی تخت گذاشته بود و در خواب عمیقی بود طوری که حتی متوجه نشد میکائیل ساعت هاست بهوش آمده!

 

– لاشه جنازه ی خودشونو جمع کرده بودن برده بودن… مثل این که بعد فرارتونو کشتن اون یارو دیگه پیگیرتون نشده بودن!

منم رفتم اون جارو جمع و جور کردم انگار نه انگار آب تکون خوردن باشه خیالت جمع

 

میکائیل خیره به رز بود و صحبت کردن برایش کمی سخت بود و همین که حرف می‌زد بینش تیر می‌کشید درد دنده هایش نفسش را می‌گرفت پس کوتاه گفت:

– خاله ی رز؟!

 

– جنازه ی خاله ی رز دیگه؟!

 

بدون این نگاهش را به یزدان دهد سری به تأیید تکان داد و یزدان نیم نگاهی به رز انداخت و تن صدایش را این بار پایین آورد:

– پشت صندوق ماشینم…

 

نگاه میکائیل این بار مستقیم نشست روی صورت یزدان و جراحت های صورتش قیافش را خشن تر از همیشه نشان می‌داد و این بار بی توجه به وضعیتش با حرص غرید:

– صندوق عقب مـــــــــاشی…

 

نتوانست ادامه دهد، درد دنده اش امانش را برید و ادامه ی حرفش ناله ی بلندی شد اما باز هم زبانش غلاف نشد و فحش زشتی بار یزدان کرد و ادامه داد:

– احمــــــق…

 

#پارت_259

 

و یزدان شاکی شده و خیره به وضعیت میکائیل جواب داد:

– چیکا می‌کردم؟… آفتاب زده وسط روستا هر جا میری یکی مشغول یه کاریه جنازه ببرم کجا چال کنم؟ باید وایستیم تا شب شه

 

میکائیل حرصی تر جواب داد و انگار درد دنده اش هم اهمیت زیادی برایش نداشت به سختی حرفش را زد:

– این جا شمال جنازه سریع بو میگیره

 

این بار صدایش بلند بود و رز تکانی خورد که سریع نگاهش نشست روی دخترک و یزدان ادامه داد:

– چیکا می‌کردم خب؟

 

تمام حرف هایش از فرط درد و خشم با حرص بود و یزدان کینه نمی‌گرفت پس ادامه داد:

– منو خاک می‌کردی… رز بفهمه جنازه ی خالش کجا خودم خاکت می‌کنم

 

– به گوه خوردن می‌ندازی آدمو طوری که باید می‌زاشتم سقت می‌شدی… درد داری بخیه داری نکن این طوری این قدر وول نزن تو خودت

 

و میکائیل چند بار نفس نفس زد انگار که مسافت زیادی رو با دو چرخه در حال رکاب زدن بوده است و گفت:

– درد بی درمون نداریم نترس فقط یه خریو بیار بالا سر من دو هزار حالیش باشه این درد دنده ی من نمیزاره نفسم مثل آدم بالا بیاد

 

– این دکی قلابیه گفت دندت یا شکسته یا ضرب دیده که در هر صورت تا خوب شه باید درد بکشی چون درمونش فقط مسکن برای کمبود دردت

 

میکائیل نفس عمیقی کشید و درد دنده اش تا مغز استخانش نفوذ کرد و دانه های عرق از شدت دردش روی پیشانیش نشستند و یزدان ادامه داد:

– واس برم یه استامینفونی چیزی بیارم

 

بی توجه به حرفش قبل این که از در خارج شود میکائیل صدایش زد که ایستاد:

– ته و تو همرازو درار فیلم نباشه بیفتیم تو تله… زنگ بزن فرزان

 

سری به معنی باشه تکان داد، رفت و میکائیل سرش را به پشت تخت تکیه داد و چشمانش را محکم روی هم فشرد، درد دنده هایش خیلی زیاد بود ولی تحملش خیلی برای میکائیل سخت نبود!

چه شب هایی از کول‌بار زجر و درد فکر کرد صبح را دیگر نمی‌بیندو اما دید!

 

#پارت_260

 

دقایقی گذشت و یزدان هم انگار این قدر ذهنش آشفته بود که درد میکائیل و قول قرصی که به او داده بود را فراموش کرده بود.

 

و میکائیل بی حرکت روی تخت نشسته بود و سعی می‌کرد نفس هایش را مدیریت کند چون با هر نفسش درد دنده هایش عذابش می‌داد و تا حالا شده که با هر نفس کشیدنت درد را بچشی و مزه مزه اش کنی؟

 

میکائیل نگاهش نشست روی رز و دست دراز کرد و انگشتانش را میان موهای دخترک کشید و احساس می‌کرد دلتنگ نگاهش هست؛ دوست داشت رز را بیدار کند تا فقط به چشم هایش خیره شود…

چشم هایی که به شدت شبیه همراز بود اما با این حال یک دنیا هم تفاوت بینشان بود.

 

دوست داشت رز هر چه سریع تر چشم باز کند و میکائیل با لبخند تلخی بگوید دیدی بازی را الکی الکی باختی خورشید خانم!

 

اما حیف که دنیای بی خبری فعلا جای بهتری برای رز بود…

و قطعا اون به این همه تلخی زندگی و بی رحمی دنیا عادت نداشت.

 

رزی‌ که به گفته ی یزدان یک لحظه هم از میکائیل جدا نشده بود و آخر سر از سر خستگی ناخواسته کنار تخت میکائیل با هزار جور فکر و خیال خوابش برده بود.

 

نمی‌دانست چقدر خیره نگاهش کرد و زمان چطور گذشت ولی وقتی به خودش آمد که رز با تکان های ریزی چشم باز کرد و سرش را از روی تخت برداشت.

 

#پارت_261

 

خیره به میکائیل چند بار پلک زد و انگار تازه موقعیتش را درک کرد و یاد اتفاقاتی که مثل خوره جانش را می‌خورد افتاد که با بغض و ناباوری میکائیل را صدا زد…

 

بغضش برای این بود که امید داشت بخوابد و وقتی بیدار می‌شود بفهمد فقط خواب دیده است ولی ناباوریش برای این بود که هنوز باور نمی‌کرد در یک شب همه چیز اینقدر بهم بریزد…

این قدر بهم که طی گذشت چند ساعت سخت احساس کند میکائیل آشنا ترین آشناست…

 

و آن قدر ها هم که فکر می‌کرد خودش فرشته‌ی پاک‌ و مهربان داستان نیست بلکه به وقتش می‌تواند بال هایش را از جا بکند و شبیه به فرشته ای به نام مرگ شود!

 

ناخواسته پیشانیش را روی بازوی سالم میکائیل گذاشت و بدون کوچک ترین حرفی صدای گریه هایش در اتاق پیچید و میکائیل هم سکوت را انتخاب کرد و بدون حرف فقط دستش را پشت سر رز درست روی موهایش قرار داد و گاهی دلداری دادن احمقانه ترین کار دنیا بود پس فقط سکوت کرد و چونش رو روی سر رز قرار داد…

و اجازه داد دخترک گریه کند و گریه درمان نبود اما فرار از درد ها که بود!

 

 

بعد این که اشک هایش ته کشیدند پیشانیش را از بازوی میکائیل برداشت و دستی زیر چشم هایش کشید و بدون این که نگاهش را به میکائیل دهد معمولی ترین سوال دنیا را کرد و شاید احمقانه ترین سوال ممکن:

– خوبی؟

 

میکائیل نیمچه لبخندی زد، خورشیدش می‌خواست همه چیز عادی شود اما دیگر ممکن نبود!

– رز نگاهم کن

 

با مکث نگاهش را به چشمان میکائیل داد و میکائیل نوازش وارانه دستی به صورت کثیف رز کشید و با لبخند آرام لب زد:

– لطفاً غمگین نباش!… فکر کن به انتقامی که از فرط شیرینیش قرار دلتو بزنه

می‌دونم سیاهی رو دیدی اما خورشید از همون سمت که رفته نه ولی از سمت دیگه ی شهر دوباره پیداش میشه

 

#پارت_262

×××

 

 

تیشرتش را بالا داده بود و نگاهش به کبودی پایین قفسه ی سینه اش بود!

حالا که نگاهش به کبودی خورده بود تازه دردش هم احساس می‌کرد…

 

پوفی کشید و یاد وقتی که میکائیل روی زمین هولش داده بود افتاد و تیشرتش رو‌ ول کرد.

 

موهای خیسش رو بین حوله چند بار کشید و جرعت نداشت به خودش در آینه شکسته ی پشت سرش نگاه کند…

می‌ترسید از این که فرق کرده باشد…

می‌ترسید از این که در آینه یک قاتل یک گناهکار را ببیند…

اما آخر چه؟ باید با خودش روبه رو می‌شد؛ نمی‌شد که تا آخر عمر از خودش فرار کند!

 

نفس عمیقی کشید و دو دل بود برای دیدن خودش در آینه و کمی مایل شد به سمت آینه ولی با صدای در اتاق ترسیده هینی کشید و در جایش پرید و همون لحظه صدای یزدان به گوشش خورد:

– رز؟ بیا شام

 

این آدم ها چقدر راحت داشتند به زندگیشان ادامه می‌دادند مگر نمی‌دیدند این همه تغییر را؟

دستی به صورتش کشید و از اتاق خارج شد و نگاهش به خانه ای که با خانه ی خرابه زیاد فرقی نداشت چرخید؛ محمد و یزدان روی مبل کرم رنگ پوسیده ای نشسته بودند و صحبت های محمد توجهش رو جلب کرد:

– یزدان من خعلی وقت ازین بازیا کشیدم بیرون سرم به کار و بار زندگی خودمه اگه…

 

یزدان حرفش را قطع کرد:

– داداش شرمنده ها ولی به این خونه ی سگی میگی زندگی؟! من که میگم مغز سگ خوردی که مارو بیخیال شدیو اومدی این جا

 

محمد پر اخم جوابش رو داد:

– اصن تو بگو‌ طویله ی سگ دادا ولی یه درصد به این فکر کن اگه من دو سال پیش از شماها نمی‌کندم نمی‌اومدم خونه ی پدریم زندگی کنم الان رفیقت گفته بود انا لله و انا الیه راجعون

 

#پارت_263

 

حق را گفته بود و یزدان بعد مکثی جواب داد:

– اینی که میگی رفیقم خرش خیلی میره بگو خب، پس فکر نکن همین طوری بی جواب می‌زاره…

به وقتش چه خوبیه آدما چه حرمله گریه آدمارو جواب میده، پس زود بگو خب تا بفهمم ملتفت شدی!

 

محمد نیشخند زد:

– چرا نمی‌فهمی؟! من لجن خیلی وقت از لجنزار شما ها کشیدم بیرون داداش، الآنم اگه پای تو و دینی که به تو داشتم وسط نبود نمی‌اومدم می‌گفتم به من ربط نئاره…

 

محمد کسی بود که یزدان ازش کمک خواسته بود، کمک هم کرده بود…

اگر نبود معلوم نبود چه بر سر میکائیل می‌آمد آن هم تا وقتی یزدان می‌رسید به آن ها!

 

رز جلو رفت و یزدان با دیدنش ساندویجی از داخل نایلون بیرون کشید و جواب محمد را داد:

– ولی وقتی لجن شدی جات فقط تو لجنزار باید باشه داداش… نترس ته جیبتو چرب می‌کنیم جوری که چربیت بزنه بالا

 

رز بالا سرشان ایستاد و خیره به محمد که پر اخم به یزدان نگاه می‌کرد لب زد:

– ممنون!

 

محمد نگاهش رو بالا آورد و رز ادامه داد:

– ما از این جا هر چه سریعتر سعی می‌کنیم بریم لطف کردین تا همین جاشم

 

محمد ابرویی انداخت بالا:

– چه لفظ قلم خوشم اومد

 

 

ولی یزدان اخم هایش در هم پیچید و اسم رز را گوشزد گرانه صدا زد و خواست حرفی بزند که رز اجازه ی حرف به او نداد:

– نمی‌خواد ما این جا باشیم… نمی‌خواد قاطی داستانمون بشه نمی‌فهمی اینو؟!

 

 

حرفش را زد و نیم نگاهی به ساندویج های روی میز کرد:

– من سیرم

 

#پارت_264

 

و بدون حرف دیگری سمت اتاق میکائیل قدم برداشت و وارد اتاق شد.

 

اتاقی که یک دیوارش کامل نم زده بود و موکت قهوه ای رنگی کل اتاق رو پوشنده بود و کنار دیوار ها حشرات مرده دیده می‌شد و تنها زیبایی اتاق پنجره ی زنگ‌ زده ی آبی رنگی بود که روی طاقچه اش گل شمعدونی قرار گرفته بود!

و گل شمعدونی اون رو یاد خاله اش می‌انداخت… خاله ای که دیگر نبود!

 

پوست لبش رو با دندونش کند و نگاهش را به میکائیلی داد که از جایش جم نخورده بود و درد دنده هایش کلافه اش کرده بود ولی زیاد اهل ناله نبود!

 

کنارش نشست و ظرف سوپی که بی رنگ و رو بودنش خیلی تو‌ ذوق می‌زد و معلوم نبود توسط کی پخته شده بود رو برداشت و گفت:

– غذا نمیخوری؟

 

نگاهش رو به رز داد و از نگاهش درد رو می‌شد خوند و پر اخم سری به معنی نه تکون داد و رز ظرف رو‌ روی میز کوچک چوپی کنار گذاشت:

– باید پانسمان بازوت عوض شه

 

دست دراز کرد سمت بازویش اما میکائیل اجازه نداد:

– همین الان یزدان اومد عوض کرد

 

خیره در چشمان میکائیل شد و سری به تایید تکون داد:

– درد داری مسکن بیارم؟

 

– خوردم

 

رز خودش درد روحی داشت و می‌خواست از درد دیگران کم‌کند تا شاید درد خودش هم کم شود اما غافل بود که دردش درمان ندارد…

و فقط باید با بعضی درد ها کنار آمد!

پوست لبش را باز کند:

– چیکار کنم دردت کم شه؟

 

#پارت_265

 

و به خدا قسم که همین سوال خودش به تنهایی از درد ها کم‌ می‌کرد!

نگاهش رو به رزی که این بار تر تمیز تر از دفعه قبل بود ولی چشمانش دیگر آن چشمان شر و شیطون قبل نبود داد.

چرا نزدیک هر کی می‌شد سیاهی را با خودش به آن جا می‌برد؟

ناراحت از حالت چشمان غمگین رز لب زد:

– من با درد زیادی آشنام نگران من نباش تو به من بگو که من چیکا کنم تا چشمات مثل قبل شه

 

رز نیشخندی زد و صداقت رو درون کلامش ریخت:

– زمان برگردون عقب، یه کار کن من و تو بی خوابی به سرمون نزنه تا من…

 

 

چشمانش سرخ شد، سرش را انداخت پایین و ادامه داد:

– من آدم نکشم… به دستام که نگاه می‌کنم فکر می‌کنم هنوز روش خونه

 

– تو فقط از خودت دفاع…

 

رز میان حرفش بدون با خشم پرید:

– نه من از تو دفاع کردم!

 

میکائیل کمی صاف تر شد و از درد دنده اش لبش رو کاز گرفت و جواب رز را بدون تعارف داد:

– ولی من ازت خواستم بری… فقط بری!

تقصیر من نیست که هیچ وقت به حرف من گوش نمیدی

وقتی بهت میگم نرو خودتو به آب و آتیش می‌زنی که بری و وقتی میگم برو بر می‌گردی و باز خودتو به آتیش می‌کشی!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 87

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240508 142226 973 scaled

دانلود رمان میراث هوس به صورت pdf کامل از مهین عبدی 3.7 (3)

بدون دیدگاه
          خلاصه رمان:     تصمیمم را گرفته بودم! پشتش ایستادم و دستانم دور سینه‌های برجسته و عضلانیِ مردانه‌اش قلاب شد. انگشتانم سینه‌هایش را لمس کردند و یک طرف صورتم را میان دو کتفش گذاشتم! بازی را شروع کرده بودم! خیلی وقت پیش! از همان موقع…
IMG 20240425 105233 896 scaled

دانلود رمان سس خردل جلد دوم به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 3.7 (3)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان :   ناز دختر شر و شیطونی که با امیرحافط زند بزرگ ترین بوکسور جهان ازدواج میکنه اما با خیانتی که از امیرحافظ میبینه ، ازش جدا میشه . با نابود شدن زندگی ناز ، فکر انتقام توی وجود ناز شعله میکشه ، این…
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3.7 (3)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.6 (5)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
خواننده رمان
2 ماه قبل

ممنون فاطمه جان به خاطر همه پارتا😍

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x