رمان رز های وحشی پارت 28

4.4
(85)

 

 

 

×××

 

طاهر

 

دوباره صبح شده بود…

صبحی دیگر و یک روز مزخرف دیگر!

و طاهر مثل همیشه ساعت هشت صبح با چشم های باز نگاهش به سقف اتاق تنگ و ترشش بود!

به هیچ چیزی فکر‌ نمی‌کرد؛ نه به گذشته نه به آینده نه به حالش…

فقط جمله ی محمد در ذهنش تکرار میشد

(خواهرم… مریم طلاق گرفته)

 

خوشحال بود ازین بابت؟! نه

نه خوشحال بود نه ناراحت…

خیلی وقت بود معنی پوچی رو با تمام وجود حسش کرده بود.

همون لحظه در اتاقش زده شد ولی طاهر در سکوت ماند.

در باز شد و دختر پرستار چشم ابرو مشکی ریزه میزه ای با لبخندی خندون وارد اتاق شد و اسمش الهام بود.

مثل همیشه سلام بلندی کرد و با لبخندی که هیچ وقت از لب هایش پاک نمیشد پر انرژی گفت:

– صبحت بخیر… احوالتون جناب سرهنگ؟

 

 

طاهر سکوتش رو پیش گرفت و مثل قدیم که هرکس به او لقب سرهنگ میداد نگفت من سرگردم نه سرهنگ!

خیره به سقف ماند اما دوست داشت به دختر پر انرژی داخل اتاقش بگوید خوشبحالت که هنوز دنیا و زندگی واقعی رو نشناختی…

گاهی خیلی چیز ها ناشناخته‌ می‌ماندند بهتر و خوشبحالت که دوست داری زندگی کنی!

 

و الهام ادامه داد:

– پاشو‌ پاشو اینارو بخور اخمالوی پشمالو

 

منظورش ریش های بلند طاهر بود!

و طاهر همان آدمی بود که به زور اداره و کارش ته ریشی روی صورتش می‌گذاشت و حالا…

تو سکوت مرگ بارش از تخت بلند شد؛ نگاهش به سینی که محتوای داخلش صبحانه ساده ای بود خیره شد و همون موقع جلوی چشمانش لیوان یک بار مصرفی که داخلش دوتا قرص بود ظاهر شد.

 

آرام بدون حرف بدون اعتراض و سوالی لیوان رو مثل هر روز دیگر گرفت و تو یک حرکت قرص هارا قورت داد و همان موقع دهنش رو باز کرد تا نشان دهد قرص هایش رو خورده!

 

الهام لبخندی زد و سری به تایید تکون داد و گفت:

– می‌دونم خوب میشی… حالتو میگم

 

چرا خسته نمیشد از این جمله کیلیشه ای که هر روز به جای خداحافظی بیانش می‌کرد؟

شاید می‌خواست ثابت کند که اسمش خیلی برازندش هست…

الهام رفت و طاهر لیوان چایی تلخش رو از سینی برداشت و خیره به بخار های لیوان ماند!

خواست لیوان را سمت دهنش ببرد اما صدای در اتاقش و باز شدن در و دیدن آدم پشت در باعث شد لیوان چایی داغش از دستش بی‌اراده لیز بخورد و بیفتد!

لیوان خورد شد و چایی روی کف سرامیکی اتاق پخش شد.

و نگاه مات زده طاهر روی زنی بود که چادر به سر داشت

و پوست و سفیدش با سیاهی چادر هنوز هم تضاد قشنگی داشت!

چشم هایش هم هنوز همون شکلی بود… همان قدر زیبا و همان قدر کشنده!

همان قدر آبی ولی این بار بی روح…

چهرش فرقی نکرده بود فقط خطوطی از رسم زمانه روی صورتش افتاده بود و شاید اگر کمی آرایش می‌کرد اون خطوط هم دیده نمی‌شد اما در کل کمی افتاده شده بود ولی هنوز هم مریم بود…

 

#پارت_207

 

مریم بود که نگاهش رو گرفت و وارد اتاق شد!

و بوی گل مریم بود که درون اتاق پیچید و شاید هم این بوی خوش توهم طاهر بود.

سلام زیر لبی داد و چیزی جز سکوت طاهر نشنید!

ولی طاهر پر از حرف بود پر از گله بود و تپش قلبش از عشق و تنفر و احساسات متضاد رو دور تند رفته بود و مریم با سری افتاده روی صندلی کنار تخت طاهر نشست و پایین چادرش به خاطر چایی ریخته شده روی کف زمین کثیف شد…

و بینشان سکوتی پر از داد و فریاد و حرف حکم فرما بود و در نهایت مریم نگاه‌ زیر چشمی به قیافه طاهر انداخت!

 

ریش ها و موهای بلند مشکیش که بینشون تار های سفید خود نمایی می‌کرد

لب درشت قلوه ایش ترک ترک شده بود و چروک های دور چشمش او رو یک مرد چهل و خورده ای ساله پخته نشون می‌داد!

ولی طاهر فقط سی و هفت سال سن داشت و هی روزگار نامرد کمی آرام تر…

طاهری که از سی و چهار سالگی به بعدش در این تیمارستان بود و قامت بلندش کمی خم شده بود و از اون بدن ورزیده ورزشکاری هم دیگر خبری نبود!

 

تو یک شب زندگیش رو سر بازی که خودش راه انداخته بود باخت و گاهی غرور بد خانه خراب کن می‌شود!

مریم بود که ناخواسته بغض کرده بود و با سری افتاده آرام و شاید به زور لب زد:

– نمی‌دونم چی بگم پر حرفم اما زبونم تو دهنم نمیچرخه

 

و با پایان جملش بدون این که پلک بزند اشکانش روی صورتش ریختند و مریم این بار نگاهش رو مستقیم به نگاه طاهر داد و در جاهایی که زبان برای سخن قادر به حرف نبود چشم ها خوب بلد بودند حرف بزنند.

و طاهر این بار کلمه ای که طی این سه سال با خودش مرور می‌کرد را آرام زیر لب زمزمه کرد و سکوت مرگبار این سه سال شکسته شد!

– رفتی…

 

 

و مریم هق هقش بلند شد و نگاهش را از طاهر گرفت… دستش را روی صورتش گذاشت و از ته دل گریه کرد و میون گریه هایش لب زد:

– نمی‌تونستم بمونم… به خاک ریحان پنج سالم قسم اگه می‌موندم خودمو می‌کشتم

 

و طاهر سکوت کرد ولی خاطرات زنده شد… روز هایی که مثل کابوس بود و در هر لحظش هزار بار مرد!

 

روزی هایی که حال و هوای تلخش هنوز از بین نرفته بود و همه چیز با یک پیامی که برای طاهر ارسال شده بود شروع شد

(عاقبت آتیش بازیت )

 

#پارت_208

 

×××

 

فلش بک

طاهر

 

(عاقبت آتیش بازیت)

 

نگاهش را از صفحه گوشیش گرفت.

چهل و هشت ساعت از پیامی که برایش فرستادند می‌گذشت و طاهر هر پنج دقیقه پیام را می‌خواند تا شاید کلمه ای جدید یا یک سرنخ کوچک پیدا کند اما هیچ به هیچ!

 

عرقی سرد روی بدنش نشسته بود و صدای گریه های مریم هم دیگر برایش مهم نبود!

فکر و ذکرش پیش دختر پنج ساله ی شیرینش بود… ریحان!

ریحانی که جان و جانانش بود و حالا جانش را از او دو روز تمام گرفته بودند…

چه جماعت پستی؛ چه موجودات رذلی نتوانسته بودند شاخ های میکائیل را بشکنند و

زورشان به دختر بچه ی پنج ساله ای رسیده بود.

 

از جایش بلند شد و به خانه ای که ماتم زده شده بود نگاهی کرد و همان موقع صدای مادرش که کنار پای مریم نشسته بود و عروسش را بیهوده دلداری می‌داد بلند شد و خطاب به طاهر گفت:

– مادر کجا تو‌ که همین الآن اومدی؟

بیا این زنتو ببر یه سرمی چیزی بزنه از حال رفت

 

نیم نگاهی به مریم که از گریه زیاد صورتش به سرخی می‌زد و در عین حال زیر چشم هایش غیر طبیعی گود رفته بود و موهای همیشه مرتبش پریشان بود کرد و گفت:

– میرم اداره شاید چیزی پیدا کردند… خودتون یه اسنپی آژانسی بگیرید ببریدش

 

و صدای عصبی تمسخر آمیز مریم بود که بلند شد:

– اداره؟! خراب بشه اون ادارتون رو سر تو‌ همه‌ی آدماش

اونا می‌خواستن کاری کنن تا الآن کرده بودن

پاشو برو بچمو بیار پاشو لعنت بهت پاشو مثل مترسک نشستی اینجا که چی؟!

 

 

دو نفر کلافه ناراحت و عصبی بودند و بدترین ساعت هارا داشتند تجربه می‌کردند پس توقعی نبود که طاهر مثل همیشه خونسرد و صبور بماند.

سمت مریم یک قدم تهاجمی حرکت کرد و داد زد:

– خفه شو ها…

 

#پارت_209

 

و قدم بعدی رو برنداشته بود که مادرش جلوش رو با هولو ولا گرفت:

– طاهر مادر؟!

 

اهمیتی نداد و انگشت اشارش رو بالا آورد و خیره به مریم با خشم ادامه داد:

– تو لعنتی اگه به فکر بچه ی خودت بودی نه بچه های مردم الان وضع این نمی‌شد!

چند دفعه گفتم بتمرگ خونه نمی‌خواد بری با حقوق معلمی یه قرون دو هزار کار کنی؟

چند دفعه گفتم؟!

 

مریم فقط اشک‌ می‌ریخت و زندگی آرامشان یک‌شبه زیرو‌ رو شده بود؛ طاهر بی رحمانه ادامه داد:

– چند دفعه بتمرگ خونه مراقب بچت باش هان چند دفعه؟!

انگار گشنه تشنه مونده بودی که بیس چاری ازین آموزشگاه به اون آموزشگاه للگی بچه های مردم و می‌کردی

 

 

هوار های طاهر سکوت خانه را بد می‌شکست و مریم وا رفت… حالا همه چیز روی سر آن خراب شد؟!

و طاهر چرا به فکر‌ این نبود که مریم مادر بچه ای است که دزدیده شده؟

دهن طاهر برای جملات بعدی داشت باز می‌شد که مادرش با گریه دست روی دهن پسر خوش قد و بالایش گذاشت و با عجز و گریه گفت:

– طاهر مادر ترو‌ خدا هیچی نگو هیچی نگو‌ بیا برو برو

 

می‌دانست ممکن است هر آن دو نفرشان به مرز انفجار برسند و آن وقت در این شرایط قوزی بالای قوز‌ بیار بیاید…

و طاهر ساکت ماند اما مریم کوتاه نیامد.

 

از روی مبل بلند شد و جواب طاهر را با جیغ داد:

– سر من نریز… کاسه کوسه هارو سر من خورد نکن لعنتی

کی صبح تا شب… شب تا صبح تو اون اداره ی خراب شده وقت می‌گذروند طوری که انگار نه زن داره نه بچه؟ هان؟

بیا اینم نتیجت، نتیجه گرفتی دیگه تحویل بگیر… بچتو برداشتن بردن هیچ غلطیم نمی‌تونی بکنی دست از پا دراز تر مثل خر تو گل گیر کردی!

 

#پارت_210

 

دستان طاهر مشت شد، حقیقت همیشه همین قدر مزه ی زهرمار می‌داد.

خوب می‌دانست پشت این قضیه مرادیست ولی هیچ مدرکی نبود که ثابت کند.

مادر طاهر سمت مریم برگشت و همین طور که اشک‌ می‌ریخت توپید:

– مریم دختر هیچی نگو دیگه… ای خدا این چه مصیبتی بود سر ما آوردی آخه

 

و مریم بی توجه سمت طاهر قدم های بلند برداشت و با دو دستش او را به عقب هول داد و جیغ زد:

– طاهر بچم؟!

برو بیارش دارم از درون ذره ذره می‌میرم… ترو قرآن ترو خدا ترو جون ریحان ترو هر که می‌پرستی برو بیارش برو پیداش کن برو لعنت بهت برو

 

با داد حرف می‌زد و به سینه ی طاهر با دست هایش محکم می‌کوباند؛ یا دست هایش جان نداشت یا طاهر سر شده بود!

مادر طاهر بود که مریم را به سختی آرام کرد و در حالی که گریه می‌کرد اون رو سر جایش دوباره نشاند و برای آرام کردن مریم سعی داشت لیوان آبی به او بدهد و الکی دلداری های تو خالی می‌داد:

– پیدا میشه مادر این قدر خودتو نخور سکته می‌کنی به خدا

 

طاهر دستی لای موهایش کشید و سمت در خانه حرکت کرد اما دستش به دستگیره نرسیده بود که مریم حالش را با حرف هایش بدتر کرد:

– معلوم نیست تو این دو روز بچم چی‌ می‌خوره… تو این هوای سرد کجا می‌خوابه!

اصلا زندست زنده نیست خدایا خدایا

 

 

گریش تبدیل به زجه شده بود و طاهر برای لحظه ای خون به مغزش نرسید.

فقط صدای خورد شدن گلدون کنار دستش در خانه پیچید و بعد خانه ای که تبدیل به جهنم شده بود را ترک کرد!

 

دوستان این رمان، کمی به صورت فیلمنامه نوشته شده توصیفاتش البته نه…

پرش های داستانیش منظورمه!

و فلش بک زیاد داره دقت کنید در خواندن متن ها لطفا داستان کمی پیچیدست❤️

 

شخصیت طاهر و داستان زندگیش هم کاملا به داستان میکائیل و داستان زندگیش ربط داره و گره می‌خورند در هم…

 

این اثرم با آثار های دیگم متفاوت قلمش

چون خودم خواستم قلمم رو این بار مورد آزمایش قرار بدم

 

ارادت مندتون کیمیا مهر ❤️

 

#پارت_211

×××

 

با ذهنی آشفته سوار پرشیا سفید رنگش می‌شود… می‌خواهد سمت اداره برود اما در ذهنش می‌گذرد که اگر خبر جدیدی بود محمد حتما زنگ می‌زد علاوه بر آن خودش می‌دانست شماره خطی که به او پیام داده را هم‌ اگر پی‌گیری کنند چیزی عایدشان نمی‌شود.

بهتر نبود خودش کاری کند؟!

نفس عمیقی کشید و تصمیمش را گرفت…

تصمیمی که شاید احمقانه به نظر می‌آمد اما انگار تنها گزینه بود!

 

صدای زنگ گوشیش که بلند شد هراسون می‌شود و با دیدن اسم محمد قبل این که جوابش رو دهد در دل خدا خدا می‌کند که فقط دخترکش را پیدا کرده باشند.

 

– الو محمد چی شد؟!

 

صدای خسته و ناراحت محمدی که همیشه در صدایش موجی از شوخی همراه است ولی این بار فقط غم را فریاد می‌کند در گوشش می‌پیچد:

– سلام… والا فعلا هیچی!

 

طاهر فرمون ماشین را می‌فشارد و در دلش جهنمی بر پاست و محمد که صدای بوق ماشین و سر و صدای خیابان را می‌شنود ادامه می‌دهد:

– کجایی؟ باز داری میای این جا که چی؟ حواست به اون خواهر بیچاره من باشه باز نره زیر سرم

 

مرد قانون چراغ قرمزی را رد می‌کند و ناخواسته می‌توپد:

– بتمرگم خونه دست رو دست بزارم که چی ها؟

بچمو دزدیدن…

هم مــــــن هم تــــــو هم سرهنگ هم کل اون اداره ی خراب شده می‌دونن کی تو این داستان کی دست داره ولی مثل سگ مثل ســـــــــگ…

 

با عصبانیت محکم می‌کوبد به فرمون ماشین و ادامه می‌دهد:

– میترسن برن یقشو بگیرن!

 

– طاهر چرا چرت میگی د آخه مدرک داریم بریم یقه ی اون گردن کلفت ولدزنارو بگیریم مگه؟!

 

طاهر آب دهنش را قورت می‌دهد و با تردید لب می‌زند:

– دارم میرم پیشش

 

چند لحظه سکوت می‌شود و محمد با لحنی که سعی دارد آرام باشد تشر می‌زند:

– طاهر مغز خر خوردی؟! نکن اون که گردن نمیگیره شر می‌خوای بخری تو این خر تو خری

 

و طاهر مثل همیشه گوشش بدهکار نبود.

تماس را بی توجه قطع می‌کند و مثل همیشه کار خودش را پیش می‌برد و گوشش شنوای هیچ احد و ناسی نیست.

حتی آن وقت ها که کس و ناکس گفتند زیاد دور و بر مرادی نگرد… زیرک هستی اما مرادی شغال و کفتار صفت است.

مثل کفتار ها اگر زورش به شیر نرسد توله های شیر را می‌کشد…

 

#پارت_212

 

بالاخره رسید…

به منطقه ای که در سر هر کوچه اش یک نگهبان وجود داشت و می‌دانست نگهبان اجازه نمی‌دهد وارد کوچه شود اما شانسش را امتحان کرد و همون ابتدا بدون این که صحبتی بکند نگهبان با دیدن ماشین طاهر قیافش توهم می‌رود و سری می‌اندازد بالا:

– اجازه ورود برای ساکنان ممکن، مگر مهمان باشید و شماره تماس منزلو بگید تا تماس بگیرم

 

تماس بگیرد با مرادی؟ و چه بگوید دقیقا؟!

بگوید سرگردی که در به در پی این بود که پشت میله های زندان بیندازدت، اجازه دارد وارد شود؟

نیشخندی زد و بدون هیچ حرفی ماشینش را کمی آن طرف تر از کوچه پارک کرد و صدای معترض نگهبان بلند شد:

– یعنی چی؟! آقا دنبال شری یا برای خودت شر خری؟

بی برو بردار من ماشینو چرا این جا پارک کردی؟

 

باز هم بی توجهی کرد و شیشه ی ماشینش رو بالا داد!

بالاخره که مرادی یا ازین کوچه خارج می‌شد یا وارد می‌شد این طوری می‌توانست ببینتش!

هر چند هنوز هم خودش نمی‌دانست چه باید بگوید… التماسش کند یا فریاد بزند؟

به پایش بیفتد یا تهدید کند؟

اتهام را مستقیم بهش بزند یا بگوید هر چی سر نخ ازت دارمو ندارمو‌ پاره میکنم و می‌سوزانم؟

 

عرق روی صورتش را پاک کرد و توجه ای به نگهبانی که تهدید می‌کرد الان به پلیس زنگ می‌زند و صدای تماسی که خط محمد را نشان می‌داد نکرد… اصلا انگار نمی‌شنید و صدا ها در هاله ای از سکوت برایش تداعی می‌شد و به جایشان صدای دخترک پنج ساله ی مظلوم شیرین زبانش در گوشش می‌پیچد!

 

– بابایی بریم شیرینی و گل بگیریم مامان باهات آشتی کنه؟!

 

لبخند تلخی روی لبش نقش بست… بچه ای پنج ساله که همیشه میانجی گر دعواهای پدر مادرش بود و مریم بار ها گفته بود فقط برای وجود ریحان است که در زندگیش مانده!

دستش را به پیشونیش تکیه داد و زیر لب زمزمه کرد:

– ریحان بابا

 

#پارت_213

 

بالاخره ثانیه ها تبدیل به دقایق شدند و ماشین شاسی دار مشکی ماتی به چشم طاهر خورد!

ماشین مرادی بود و مگر می‌شد طاهری که ریز به ریز زندگی مرادی را در آورده بود این ماشین را نشناسد!

مثل جت از ماشین خودش پیاده شد و قبل از این که ماشین وارد کوچه شود خودش را بدون ذره ای ترس و درنگ جلوی ماشین مشکی مات رنگ انداخت.

 

ماشین جلوی پای طاهر ناچارا ترمز گرفت و طاهر با چشمانی خون نشسته به شیشه ی دودی ماشین خیره شد.

 

صدای اعتراض و بد و بیراه نگهبانی بلند شد و همون لحظه در سمت راننده باز شد و مردی میانسال و تقریباً هیکلی از ماشین پیاده شد و با غیض توپید:

– مغز خر خوردی خودتو می‌ندازی جلو ماشین عامو!؟

 

طاهر نیم نگاهی به راننده نکرد و شیشه سمت عقب ماشین کمی پایین بود و این یعنی مرادی کفتار صفت صد در صد داخل ماشین نشسته!

دستانش رو صندوق ماشین گذاشت و خیره به شیشه ی دودی جواب داد

– با صاحابت فرمایش دارم

 

راننده جوش آورد، در ماشین رو بست و خیره به طاهری که نیم نگاهی خرجش نمی‌کرد جدی حرف زد:

– نکنه شر خری واس خودت!؟

 

و قبل این که طاهر جوابی دهد نگهبانی دخالت کرد:

– الان زنگ می‌زنم صد و‌‌ ده‌‌ این طوری نمیشه

 

 

گوشی کنار دستش رو برداشت و طاهر ذره ای عقب نشینی نکرد و همین طور خیره به شیشه‌ی دودی بود و همان لحظه در ماشین باز شد و مردی تقریباً چاق با موهایی یک دست سفید که از پشت بسته شده بود بیرون آمد و لب زد:

– لازم نی… فرمایشتون جناب سرگرد؟!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 85

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240508 142226 973 scaled

دانلود رمان میراث هوس به صورت pdf کامل از مهین عبدی 3.7 (3)

بدون دیدگاه
          خلاصه رمان:     تصمیمم را گرفته بودم! پشتش ایستادم و دستانم دور سینه‌های برجسته و عضلانیِ مردانه‌اش قلاب شد. انگشتانم سینه‌هایش را لمس کردند و یک طرف صورتم را میان دو کتفش گذاشتم! بازی را شروع کرده بودم! خیلی وقت پیش! از همان موقع…
IMG 20240425 105233 896 scaled

دانلود رمان سس خردل جلد دوم به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 3.7 (3)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان :   ناز دختر شر و شیطونی که با امیرحافط زند بزرگ ترین بوکسور جهان ازدواج میکنه اما با خیانتی که از امیرحافظ میبینه ، ازش جدا میشه . با نابود شدن زندگی ناز ، فکر انتقام توی وجود ناز شعله میکشه ، این…
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3.7 (3)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.6 (5)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
همتا
همتا
3 ماه قبل

عه این هفته پارت نداشتیم

همتا
همتا
3 ماه قبل

عزیزم قلمت خیلی خیلی قشنگه
رمان آوای نیاز تو رو هم میخووندم ولی این رمانت خیلی قشنگتر و قویتر از اون نوشته شده
احسنت و خسته نباشی

طناز
طناز
3 ماه قبل

آه فلش بک دیگه چیه داستان اصلی رو بگید

دسته‌ها

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x