رمان رسپینا پارت 112

0
(0)

 

با رادمهر از خونه برادر شوهر راحیل بیرون زدیم ، طبقه بالای خونه پدرش می‌نشستن و اینکه انکار کردن مشخص بود ، اما جدی حرفمو زدم که میریم برای شکایت و اون و زنش به سخره گرفتن ، نشستیم توی ماشین بابا که رادمهر اورده بود و رانندگی میکرد
_من یه تماسی بگیرم کار دارم
_باشه ، راحت باش ، میرم سمت کلانتری برای تنظیم شکایت
_برو
شماره رادان رو گرفتم بعد دو بوق جواب داد
_جانم یکی یدونم
_سلام ، خوبی ؟ تو راهی ؟
با حرفم رادمهر چپ چپ نگاهم کرد لب زد
_زنگ زدی اون بچه ژیگول ؟
بهش چشم غره رفتم
_خوبم عزیزم ، آره تو راهم البته الان زدم کنار ناهار بخورم ، نزدیک تهرانم ، چیزی شده گلم؟
دلم میخواست بگم مواظب باش تو جاده اما رادمهر که بود نمیشد ، نمیتونستم بگم جلوی رادمهر
_یه وکیل کاربلد و خوب میخوام ، الان دارم میرم برای شکایت ، اما برای روند قانونیش نیاز دارم به وکیل
_شهاب ، یکی از رفیقامه ، وکیله کارشو خوب بلده ، امروز که برگشتم میگم باهام بیاد
_باشه پس ، میسپارمش به تو
_کسی پیشته ؟
_آره ، من نزدیک کلانتری ام برم شکایت نامه رو تنظیم کنم میام
_باشه نفسم ، برو ، برگشتم حرف میزنیم
_خداحافظ
_مراقب خودت باش یکی یه دونم ، خداحافظ
گوشیو قطع کردم
_راحت باش ، قربون صدقه هم میرفتی ، جلوی من نیاز نبود احساستو خفه کنی
این حرفارو به تیکه گفت و پیاده شد
جوابی بهش نمیخواستم بدم، پیاده شدم و رفتیم سمت کلانتری
خیلی زود شکایت نامه رو تنظیم کردم و عکسارو تحویل دادم و گفتم که الکی و ساختگیه و اومدم پیگیری کنم.
بهتر از هرکسی میدونستم این کار دوندگی داره ، باید برای اثباتش تلاش کنم بجنگم
و تصمیم گرفتم بمونم برای یه مدت و بهتره برنگردم تهران.

~~

ساعت نزدیکای هشت شب بود که رادان اطلاع داد رسیده ، دلم براش تنگ بود ، به وجودش نیاز داشتم ، از بابا اجازه گرفتم و به رادان گفتم میرم هتل پیشش ، شلوار راسته پارچه ای مشکی یا مانتو مشکی جلو باز مشکی تیشرت مشکی که نوشته های سفید داشت با شال مشکی ، کلا سر تا پا مشکی پوشیدم، روحیه ام انقدر تحلیل رفته بود که دلم نمیخواست رنگ شاد بپوشم تنها گوشی و کارت بانکیم رو برداشتم ، بابا منو رسوند هتل
_بهت اعتماد دارم دخترم ، برو اما بدون هنوز چیزی رسمی نشده و مواظب باش
منظورشو فهمیدم
_چشم بابا، مواظبم
خداحافظی کردم و وارد هتل شدم ، تا خواستم برم سمت پذیرش رادان رو کنار آسانسور دیدم که منتظر بود ماسکی که زده بودم باعث شده بود حتی زوم نکنه که شاید منم
رفتم سمتش
_دنبال کسی میگردید ؟
با صدام شناخت منو
_دنبال دلبرم بودم که پیداش کردم
_این زبونو نداشتی چیکار میکردی؟
_بیچاره میشدم ، بفرما بانو
سوار آسانسور شدیم و طبقه ای که اتاقش اونجا بود رو زد
_چرا مشکی؟
فهمیدم اشاره اش به لباسامه
_دست و دلم به رنگ شاد نمیره ، حس میکنم عذادارم و یه غمی روی دلم سنگینی میکنه .
_همه چیز درست میشه ، تو هر لحظه امید هست ، امیدتو از دست نده ، خدا بزرگه عزیزکم .
چیزی نگفتم و با توقف آسانسور پیاده شدیم و رفتیم سمت اتاقی که گرفته بود ، در رو باز کرد و کنار کشید تا اول وارد شم و پشت سرم وارد شد و در رو بست ، با بستن در برگشتم و به جایی که آرامش میگرفتم رفتم ، تو بغلش ، دستاشو دورم گره زد و چونشو روی سرم گذاشت و من سرمو تو گردنش پنهون کردم.
_هیچوقت تنهام نذار ، بی تو میمیرم ، تو هر شرایط و حالی که باشیم تا آخرین لحظه نفس کشیدنم میخوامت.
در مقابل حرفام سکوت کرد و خم شد دستشو زیر زانوم انداخت و بلندم کرد
_میبینم یکی خیلی لوس شده و فکر کرده من میتونم بدون اون زندگی کنم .
اعترافاتشم برام خاص و شیرین بود رفت سمت تنها اتاقی که تو سوئیت بود و دراز کشید و منو هم تو آغوشش گرفت
_کاریت ندارم ، کمی بخواب چشمات سرخ شده و نشون میده خواب نداری و اذیتی ، یکم بخواب استراحت کن ، فردا وکیل میاد ، بدون نگرانی میوفتیم دنبال کارا .
تو بغلش ذره ذره چشمام میرفت رو هم و به زور بازشون میکردم اما تاثیری نداشت و انقدر خسته بودم بخاطر بی خوابی دیشب
ذره ذره چشمام روی هم افتاد و توی بغلش همون‌طور که سفت بغلم کرده بود خوابم برد …..

با حس خفگی و نفس تنگی بیدار شدم، اما همش حس و فکر و خیال بود
جوری از خواب پریدم که رادان که پیشم دراز کشیده بود ،از حرکتم جا بخوره و بلند شه ، به طور اتوماتیک حرفایی که میخواستم به یکی راجب این موضوع رو بگم گفتم
_یه مدته حالم خیلی بد میشه ، همش حس ناخودآگاه خفگی میاد سراغم ، سرگیجه ، سردرد ، جلوی چشمام سیاهی میره و از جاهای کوچیک و تنگ واهمه دارم که نکنه نتونم نفس بکشم
_برگشتیم تهران حتما پیش یه روانشناس و روانپزشک میریم باهم اما احتمالا از ptsd هست علائمش بیشتره اما تقریبا چیزایی که گفتی هم هست ، سرگیجه ، سردرد ، ترس از فضاهای کوچیک همه برمیگردن به اون خاطره بد که شدید میترسونت و نیاز هست حتما به روانپزشک مراجعه کنی تا بتونه اون حادثه رو از ذهنت دور کنه .
به تاج تخت تکیه داد و منو کشوند سمت خودش و تو بغلم گرفت
_این علائم نشون میده هنوز نتونستی با اون اتفاق به طور کامل کنار بیای ، این حس ترس میتونه روی ذهنیتت تاثیر بذاره و حتی جاهایی که اکسیژن به اندازه کافی هست اما چون میترسی احساس خفگی کنی و نتونی قشنگ اکسیژن دریافت کنی، اگه از اول میدونستم حتی نمیذاشتم یه شب تنها بمونی
_از پس خودم برمیام
محکم تر بغلم کرد
_منم میدونم از پس خودت برمیای ، اما یه درصد هم ریسک نمیکردم که تنهات بذارم ، اگه اتفاقی بیوفته من چه خاکی تو سرم بریزم ؟
فعلا که اینجا هستی پیش خانوادت خیالم راحته ، وقتی هم برگردیم تهران دیگه نمیذارم تنها باشی تو خونه ، تا جایی که بتونم و کارا بذارن پیشتم.
_قطعا بابام میگه چشم ، بفرما باهم زندگی کنین کلا
خندید
_فعلا که اینجاییم ، خواستگاری و بقیه چیزا رو سریع تر حل میکنم که دیگه مال خودم شی و راحت زندگیمونو باهم شروع کنیم.
در جوابش تنها سکوت کردم، فکرم بیشتر پیش راحیل بود و مامانم اینا ، میدونستم رادمهر حواسش هست
_ساعت چنده؟!
_ساعت نزدیکای ۱۱ هست ، پاشو بپوش بریم شام بخوریم بعد میبرمت خونه ، میدونم ذهن و فکرت از خانوادت دور نمیشه ، پاشو.
بلند شدم مانتو و شالی که درآورده بودم پوشیدم
_میتونیم بریم
_بذار منم لباسامو عوض کنم
لباسای بیرونش تنش بود اما چروک شده بود
_میرم بیرون لباساتو عوض کن بیا
_بخوای میتونی بمونی ها ، من مشکلی ندارم
با چشم دنبال چیزی گشتم که پرت کنم سمتش اما نبود
تنها چپ چپ نگاهش کردم و رفتم بیرون .
زنگ زدم فست فودی که اشتراک داشتیم دوتا پیتزا پپرونی گرفتم با دوتا نوشابه و سس گفتم تا نیم ساعت دیگه آماده کنه و منتظر رادان موندم.
کمی بعد مرتب با تیپ اسپرت اومد بیرون
شلوار لی ذغالی ، تیشرت کنفی خاکستری ساعت مشکی بسته بود
گردنبند زنجیر مانند دور گردنش بود که موقع خروج از سوئیت هتل انداختش داخل یقه اش
_اونو انداختی که بندازیش زیر لباست ؟!
_شاید پدرجان خوشش نیاد .
خندم گرفت
_پدر جان کاری نداره راحت باش .
وارد آسانسور شدیم و جلوی آینه آسانسور گردنبندشو بیرون انداخت و دستی تو موهاش کشید ، مثل موقع ورود ماسک زدم که آشنا نباشم برای کارکنای هتل ، آسانسور که وایساد دستمو گرفت و دوتایی رفتیم بیرون.
همونطور که کمربندامونو میبستیم طرف صحبت قرارش دادم
_سفارش پیتزا پپرونی دادم آدرس میدم برو اون سمت
_چشم بانو ، امر بعدی؟
_امری نیست اجازه داری بری
آدرس رو نشون دادم درست رو به روی فست فود ایستاد قبل پیاده شدن دستشو گرفتم
_تو کجا ؟ از اشتراکمون سفارش دادم ، خودم میرم میگیرم ، میریم یه جایی میخوریم البته اگه مشکلی نیست
_مشکلی که نیست فقط …
کارتشو گرفت سمتم
_رمزش هم ….
کارتمو نشونش دادم
_امشب شام مهمون منی ، همیشه تو گرفتی یه بارم من ، به قول خودت ، منو تو نداره که ، میرم میگیرم
و پیاده شدم و مهلت مخالفت کردن رو بهش ندادم.

با تحویل سفارشا برگشتم و نشستم
_خب ، تو ماشین راحتی بخوریم یا بریم فضای سبز جای خلوت ؟
_برای من فرقی نداره ، تو چطور راحتی ؟
مکث کردم و یکم دور و اطرافمو نگاه کردم، تو ماشین قطعا سخت میشد
_همین خیابونو تا انتها برو بعد دست راست آخرش یه فضای سبزه ، میریم قسمت تاریکش ، بسته ی پیتزارو روی پام گذاشتم و رادان راه افتاد سمت پارک
_نگرانی آشنا ببینه؟
_آره ، اگه قبلاً بود برام اهمیت نداشت چون بابام و مامانم در جریانن اما بعد این اتفاقا نمیخوام حرف و حدیث جدیدی درست شه
_تو این مورد حق داری ، بخصوص که الان حرفش خیلی پیچیده ، بذار یه کوچه نسبتا خلوت پیدا کنم ، تو ماشین هم میشه خورد ، خاطره میشه.
حرفی نزدم و اون بالاخره یه کوچه نسبتا خلوت پیدا کرد ، صندلی هارو دادیم عقب تا کمی جا باز شه ، پیتزا هارو باز کردیم و مشغول شدیم ، وسطش انقدر مسخره بازی درآوردیم که دیگه خنده هامون بالا گرفته بود
_وای ، یکم یواش تر ، الان کسی بشنوه چی ؟
اول یکم گیج نگاهم کرد بعدش خندید بلندتر از قبل .
کمی فکر کردم ، از اینکه جمله ام رو منحرفانه برداشت کرده بود چشمام گرد شد

در ادامش صدای خنده هام بلند شد
_خیلی ذهنت مریضه تو ، خیلی
_جمله بندیت اشتباه بود
_ذهنت دنبال چیزای منحرفانه اس
_اوکی قبول ، ولی جملت غلط انداز بود
_نه در حدی که اینطور بشه .
_من تسلیم ، منحرف اعظم خودمم
_صدالبته ، اما … اعظم کیه؟
از جمله ی آخرم که با مسخره بازی گفته بودم صدای خنده هامون بالا گرفت ، آخرین تیکه پیتزارو هم خوردیم و جعبه هاش رو جمع کردیم
_اینارو بندازیم تو یه سطل زباله و منو دیگه برسون خونه .
باشه ای گفت و حرکت کرد .

با توقفش در خونه برگشتم سمتش
_بابت امشب ممنون ، اگه نبودی نمیدونستم چطور از این همه فکر و خیال دور شم.
_خوبه که تونستم کمی دورت کنم از این فضا و مشکلات ، الانم آروم برو بخواب ذهنتو هم درگیر نکن ، این ماجرا حل میشه ، فردا هم وکیلی که گفتم میاد و کارارو قانونی انجام میده ، شهاب رفیق و دوست چندین سالمه و میدونم کارشو خوب بلده خبره اس نگران نباش
در جواب حرفاش فقط سر تکون دادم
_شب بخیر عمرم ، مواظب خودت باش ، خداحافظ .
قبل اینکه پیاده شم آروم پیشونیمو بوسید و شب بخیر گفت و پیاده شدم ، درو که باز کردم اشاره دادم بره و خودم وارد خونه شدم .
برق خونه خاموش بود ، دلم گرفت ، این خونه همیشه تا ساعتای ۲_۳ نصف شب برقاش روشن بود ، میگفتیم میخندیدیم بحث میکردیم گاهی جنگ میکردیم و تو سر و کله ی هم میزدیم ، و الان خونه ساعت ۱۲ شب خاموشی بود و این باعث میشد غم عالم ریخته شه تو دلم ، آهی کشیدم و رفتم سمت اتاقم ، لباسامو عوض کردم و دراز کشیدم رو تخت تا بخوابم ، اما هرکاری کردم خوابم نبرد و کلافه سرجام نشستم ، الان دلم یه دوش گرفتن میخواست ، حوله تن پوشمو برداشتم و رفتم سمت حموم ، این فضای خفقان آورش و کوچیک بودنش میترسوند منو اما تو این موقع شب تو این لحظه خیلی یهویی تصمیم گرفتم با ترسم مقابله کنم نهایتاً خیلی ترسیدم زود میام بیرون و با همین فکر رفتم تو حموم و لباسامو درآوردم و رفتم زیر دوش ، سریع خودمو شستم اما لحظات آخر اون نفس تنگی و حس خفگی اومد سمتم که سریع آبو بستم و حوله رو پوشیدم و خودمو انداختم بیرون .
که با نگاهه شوکه رادمهر مواجه شدم
_چته تو ؟ جن دیدی ؟ این چه وضعشه ؟ اصلا دوش گرفتی ؟ همش ده دقیقه اس رفتی حموم
اون حس باعث شده بود زبونم قفل شه و رادمهر بیشتر ترسید و دستمو گرفت
_بیا برو تو اتاقت تا ببینم چته ، انقدر میلرزی
بزور سعی کردم جوابشو بدم
_چیزی نیست بابا خوبم
_آره منم خرم و نمیبینم حال بدتو ، تا راستشو نگی که چه مرگته ولت نمیکنم
یهو وایساد برگشت سمتم
_از بابا شنیدم با اون پسره رادان بیرون بودی ، اون غلطی کرده؟
تند به حرف اومدم
_نه به خدا ، اون چیکارم میتونه کرده باشه ، اصلا ربطی به اون نداره به جان بابا
مشکوک نگاهم کرد
_تنها سر قسمی که خوردی باور میکنم ، خوب چته تو الان ؟
سوالشو بی جواب گذاشتم و وارد اتاق شدم که پشت سرم اومد.
میدونستم تا توضیح ندم بیخیال نمیشه و از طرفی دوست داشتم یکی از اعضای خانوادم بدونه ، در جریان باشه ، دو دل به رادمهر نگاه کردم
_فعلا برو بیرون لباسامو بپوشم
_باشه اما بیخیال نمیشما ، تهش امشب در بری فردا هم روزه خداست
_باشه رادمهر برو تا لباسامو بپوشم .
بزور انداختمش بیرون و تند تند لباسامو پوشیدم ، هنوزم بدنم میلرزید سر اون حسی که گریبانمو گرفته بود و راهی نداشتم براش جز حرف زدن ، نمیتونستم بابا و مامانو نگران کنم ، ریما که بیخیال بود و راحیل هم مشکل خودشو داشت و تنها میموند رادمهر بزرگترین راز دار و حامیم
_رادمهر میتونی بیای تو .
اومد و یکراست نشست رو به روم
_منتظرم بفهمم چیشده که هنوزم داری میلرزی ، سعی نکن منو هم بپیچونی .
از خشم رادمهر هم میترسیدم ، اونم بدتر از رادان بود ، رادان حداقل میشه گفت خرش می‌رفت و نفوذ زیادی داشت و پاش گیر نمیوفتاد اما رادمهر اگه کاری میکرد نجات دادنش از اون موقعیت سخت بود ، دو دل نگاهمو چرخوندم تو صورتش
_اولش قول بده هیچ غلطی نمیکنی و خشمتو کنترل میکنی
_رسپینا !
_مرگ منو قسم بخور که هرچی گفتم باعث نشه کاری کنی که بدتر شه ، قسم بخور که خشمتو کنترل میکنی و پی این کارو نمیگیری
_تا ندونم چیه همچین قسمی نمیخورم
_تا قسم نخوری محاله بگم ، و محاله سر در بیاری .
ناچار نگاهم کرد ، میدونست تا نخوام بگم نمیگم
_قسم میخورم به مرگ تو خشممو کنترل کنم و دنبال این ماجرا و قضیه نرم و همینجا چال شه .
میدونستم بعد فهمیدن ماجرا از اینکه نمیتونه پا بذاره رو قسمش چقدر حالش بد میشه اما می ارزه به اینکه خودشو اسیر و گرفتار کنه.
شروع کردم به تعریف کردن از اولش ، از اینکه بخاطر آوا چه کردم و چه ها شد که وسطاش غر میزد که چرا دخالت کردم ، رسید به ماجرای کار امیر که سکوت کردم
_خب ادامش ؟!
خیلی سریع تعریف کردم حتی کار رادان که چه بلایی سرش آورد تا کمی آروم بگیره اما شده بود اسپند رو آتیش
_فقط شکستگی؟ باید میکشتش میکشت

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240508 142226 973 scaled

دانلود رمان میراث هوس به صورت pdf کامل از مهین عبدی 4 (11)

بدون دیدگاه
          خلاصه رمان:     تصمیمم را گرفته بودم! پشتش ایستادم و دستانم دور سینه‌های برجسته و عضلانیِ مردانه‌اش قلاب شد. انگشتانم سینه‌هایش را لمس کردند و یک طرف صورتم را میان دو کتفش گذاشتم! بازی را شروع کرده بودم! خیلی وقت پیش! از همان موقع…
IMG 20240425 105233 896 scaled

دانلود رمان سس خردل جلد دوم به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 3.7 (3)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان :   ناز دختر شر و شیطونی که با امیرحافط زند بزرگ ترین بوکسور جهان ازدواج میکنه اما با خیانتی که از امیرحافظ میبینه ، ازش جدا میشه . با نابود شدن زندگی ناز ، فکر انتقام توی وجود ناز شعله میکشه ، این…
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3.6 (5)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.6 (7)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 4.6 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Sogol
Sogol
1 سال قبل

عالی😘

❤:)
1 سال قبل

رمانت حرف نداره ممنونم بابت این رمان زیبا🌹
انشاالله که همیشه موفق باشی🌺

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط ❤:)
Dliver
Dliver
1 سال قبل

چه داداش خفنی داره و همینطور عشق خفنی
مرسی عزیز رمانت عالیه مثل چیزی که گفتی پارتا طولانی

دسته‌ها

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x