با رادمهر از خونه برادر شوهر راحیل بیرون زدیم ، طبقه بالای خونه پدرش مینشستن و اینکه انکار کردن مشخص بود ، اما جدی حرفمو زدم که میریم برای شکایت و اون و زنش به سخره گرفتن ، نشستیم توی ماشین بابا که رادمهر اورده بود و رانندگی میکرد
_من یه تماسی بگیرم کار دارم
_باشه ، راحت باش ، میرم سمت کلانتری برای تنظیم شکایت
_برو
شماره رادان رو گرفتم بعد دو بوق جواب داد
_جانم یکی یدونم
_سلام ، خوبی ؟ تو راهی ؟
با حرفم رادمهر چپ چپ نگاهم کرد لب زد
_زنگ زدی اون بچه ژیگول ؟
بهش چشم غره رفتم
_خوبم عزیزم ، آره تو راهم البته الان زدم کنار ناهار بخورم ، نزدیک تهرانم ، چیزی شده گلم؟
دلم میخواست بگم مواظب باش تو جاده اما رادمهر که بود نمیشد ، نمیتونستم بگم جلوی رادمهر
_یه وکیل کاربلد و خوب میخوام ، الان دارم میرم برای شکایت ، اما برای روند قانونیش نیاز دارم به وکیل
_شهاب ، یکی از رفیقامه ، وکیله کارشو خوب بلده ، امروز که برگشتم میگم باهام بیاد
_باشه پس ، میسپارمش به تو
_کسی پیشته ؟
_آره ، من نزدیک کلانتری ام برم شکایت نامه رو تنظیم کنم میام
_باشه نفسم ، برو ، برگشتم حرف میزنیم
_خداحافظ
_مراقب خودت باش یکی یه دونم ، خداحافظ
گوشیو قطع کردم
_راحت باش ، قربون صدقه هم میرفتی ، جلوی من نیاز نبود احساستو خفه کنی
این حرفارو به تیکه گفت و پیاده شد
جوابی بهش نمیخواستم بدم، پیاده شدم و رفتیم سمت کلانتری
خیلی زود شکایت نامه رو تنظیم کردم و عکسارو تحویل دادم و گفتم که الکی و ساختگیه و اومدم پیگیری کنم.
بهتر از هرکسی میدونستم این کار دوندگی داره ، باید برای اثباتش تلاش کنم بجنگم
و تصمیم گرفتم بمونم برای یه مدت و بهتره برنگردم تهران.
~~
ساعت نزدیکای هشت شب بود که رادان اطلاع داد رسیده ، دلم براش تنگ بود ، به وجودش نیاز داشتم ، از بابا اجازه گرفتم و به رادان گفتم میرم هتل پیشش ، شلوار راسته پارچه ای مشکی یا مانتو مشکی جلو باز مشکی تیشرت مشکی که نوشته های سفید داشت با شال مشکی ، کلا سر تا پا مشکی پوشیدم، روحیه ام انقدر تحلیل رفته بود که دلم نمیخواست رنگ شاد بپوشم تنها گوشی و کارت بانکیم رو برداشتم ، بابا منو رسوند هتل
_بهت اعتماد دارم دخترم ، برو اما بدون هنوز چیزی رسمی نشده و مواظب باش
منظورشو فهمیدم
_چشم بابا، مواظبم
خداحافظی کردم و وارد هتل شدم ، تا خواستم برم سمت پذیرش رادان رو کنار آسانسور دیدم که منتظر بود ماسکی که زده بودم باعث شده بود حتی زوم نکنه که شاید منم
رفتم سمتش
_دنبال کسی میگردید ؟
با صدام شناخت منو
_دنبال دلبرم بودم که پیداش کردم
_این زبونو نداشتی چیکار میکردی؟
_بیچاره میشدم ، بفرما بانو
سوار آسانسور شدیم و طبقه ای که اتاقش اونجا بود رو زد
_چرا مشکی؟
فهمیدم اشاره اش به لباسامه
_دست و دلم به رنگ شاد نمیره ، حس میکنم عذادارم و یه غمی روی دلم سنگینی میکنه .
_همه چیز درست میشه ، تو هر لحظه امید هست ، امیدتو از دست نده ، خدا بزرگه عزیزکم .
چیزی نگفتم و با توقف آسانسور پیاده شدیم و رفتیم سمت اتاقی که گرفته بود ، در رو باز کرد و کنار کشید تا اول وارد شم و پشت سرم وارد شد و در رو بست ، با بستن در برگشتم و به جایی که آرامش میگرفتم رفتم ، تو بغلش ، دستاشو دورم گره زد و چونشو روی سرم گذاشت و من سرمو تو گردنش پنهون کردم.
_هیچوقت تنهام نذار ، بی تو میمیرم ، تو هر شرایط و حالی که باشیم تا آخرین لحظه نفس کشیدنم میخوامت.
در مقابل حرفام سکوت کرد و خم شد دستشو زیر زانوم انداخت و بلندم کرد
_میبینم یکی خیلی لوس شده و فکر کرده من میتونم بدون اون زندگی کنم .
اعترافاتشم برام خاص و شیرین بود رفت سمت تنها اتاقی که تو سوئیت بود و دراز کشید و منو هم تو آغوشش گرفت
_کاریت ندارم ، کمی بخواب چشمات سرخ شده و نشون میده خواب نداری و اذیتی ، یکم بخواب استراحت کن ، فردا وکیل میاد ، بدون نگرانی میوفتیم دنبال کارا .
تو بغلش ذره ذره چشمام میرفت رو هم و به زور بازشون میکردم اما تاثیری نداشت و انقدر خسته بودم بخاطر بی خوابی دیشب
ذره ذره چشمام روی هم افتاد و توی بغلش همونطور که سفت بغلم کرده بود خوابم برد …..
با حس خفگی و نفس تنگی بیدار شدم، اما همش حس و فکر و خیال بود
جوری از خواب پریدم که رادان که پیشم دراز کشیده بود ،از حرکتم جا بخوره و بلند شه ، به طور اتوماتیک حرفایی که میخواستم به یکی راجب این موضوع رو بگم گفتم
_یه مدته حالم خیلی بد میشه ، همش حس ناخودآگاه خفگی میاد سراغم ، سرگیجه ، سردرد ، جلوی چشمام سیاهی میره و از جاهای کوچیک و تنگ واهمه دارم که نکنه نتونم نفس بکشم
_برگشتیم تهران حتما پیش یه روانشناس و روانپزشک میریم باهم اما احتمالا از ptsd هست علائمش بیشتره اما تقریبا چیزایی که گفتی هم هست ، سرگیجه ، سردرد ، ترس از فضاهای کوچیک همه برمیگردن به اون خاطره بد که شدید میترسونت و نیاز هست حتما به روانپزشک مراجعه کنی تا بتونه اون حادثه رو از ذهنت دور کنه .
به تاج تخت تکیه داد و منو کشوند سمت خودش و تو بغلم گرفت
_این علائم نشون میده هنوز نتونستی با اون اتفاق به طور کامل کنار بیای ، این حس ترس میتونه روی ذهنیتت تاثیر بذاره و حتی جاهایی که اکسیژن به اندازه کافی هست اما چون میترسی احساس خفگی کنی و نتونی قشنگ اکسیژن دریافت کنی، اگه از اول میدونستم حتی نمیذاشتم یه شب تنها بمونی
_از پس خودم برمیام
محکم تر بغلم کرد
_منم میدونم از پس خودت برمیای ، اما یه درصد هم ریسک نمیکردم که تنهات بذارم ، اگه اتفاقی بیوفته من چه خاکی تو سرم بریزم ؟
فعلا که اینجا هستی پیش خانوادت خیالم راحته ، وقتی هم برگردیم تهران دیگه نمیذارم تنها باشی تو خونه ، تا جایی که بتونم و کارا بذارن پیشتم.
_قطعا بابام میگه چشم ، بفرما باهم زندگی کنین کلا
خندید
_فعلا که اینجاییم ، خواستگاری و بقیه چیزا رو سریع تر حل میکنم که دیگه مال خودم شی و راحت زندگیمونو باهم شروع کنیم.
در جوابش تنها سکوت کردم، فکرم بیشتر پیش راحیل بود و مامانم اینا ، میدونستم رادمهر حواسش هست
_ساعت چنده؟!
_ساعت نزدیکای ۱۱ هست ، پاشو بپوش بریم شام بخوریم بعد میبرمت خونه ، میدونم ذهن و فکرت از خانوادت دور نمیشه ، پاشو.
بلند شدم مانتو و شالی که درآورده بودم پوشیدم
_میتونیم بریم
_بذار منم لباسامو عوض کنم
لباسای بیرونش تنش بود اما چروک شده بود
_میرم بیرون لباساتو عوض کن بیا
_بخوای میتونی بمونی ها ، من مشکلی ندارم
با چشم دنبال چیزی گشتم که پرت کنم سمتش اما نبود
تنها چپ چپ نگاهش کردم و رفتم بیرون .
زنگ زدم فست فودی که اشتراک داشتیم دوتا پیتزا پپرونی گرفتم با دوتا نوشابه و سس گفتم تا نیم ساعت دیگه آماده کنه و منتظر رادان موندم.
کمی بعد مرتب با تیپ اسپرت اومد بیرون
شلوار لی ذغالی ، تیشرت کنفی خاکستری ساعت مشکی بسته بود
گردنبند زنجیر مانند دور گردنش بود که موقع خروج از سوئیت هتل انداختش داخل یقه اش
_اونو انداختی که بندازیش زیر لباست ؟!
_شاید پدرجان خوشش نیاد .
خندم گرفت
_پدر جان کاری نداره راحت باش .
وارد آسانسور شدیم و جلوی آینه آسانسور گردنبندشو بیرون انداخت و دستی تو موهاش کشید ، مثل موقع ورود ماسک زدم که آشنا نباشم برای کارکنای هتل ، آسانسور که وایساد دستمو گرفت و دوتایی رفتیم بیرون.
همونطور که کمربندامونو میبستیم طرف صحبت قرارش دادم
_سفارش پیتزا پپرونی دادم آدرس میدم برو اون سمت
_چشم بانو ، امر بعدی؟
_امری نیست اجازه داری بری
آدرس رو نشون دادم درست رو به روی فست فود ایستاد قبل پیاده شدن دستشو گرفتم
_تو کجا ؟ از اشتراکمون سفارش دادم ، خودم میرم میگیرم ، میریم یه جایی میخوریم البته اگه مشکلی نیست
_مشکلی که نیست فقط …
کارتشو گرفت سمتم
_رمزش هم ….
کارتمو نشونش دادم
_امشب شام مهمون منی ، همیشه تو گرفتی یه بارم من ، به قول خودت ، منو تو نداره که ، میرم میگیرم
و پیاده شدم و مهلت مخالفت کردن رو بهش ندادم.
با تحویل سفارشا برگشتم و نشستم
_خب ، تو ماشین راحتی بخوریم یا بریم فضای سبز جای خلوت ؟
_برای من فرقی نداره ، تو چطور راحتی ؟
مکث کردم و یکم دور و اطرافمو نگاه کردم، تو ماشین قطعا سخت میشد
_همین خیابونو تا انتها برو بعد دست راست آخرش یه فضای سبزه ، میریم قسمت تاریکش ، بسته ی پیتزارو روی پام گذاشتم و رادان راه افتاد سمت پارک
_نگرانی آشنا ببینه؟
_آره ، اگه قبلاً بود برام اهمیت نداشت چون بابام و مامانم در جریانن اما بعد این اتفاقا نمیخوام حرف و حدیث جدیدی درست شه
_تو این مورد حق داری ، بخصوص که الان حرفش خیلی پیچیده ، بذار یه کوچه نسبتا خلوت پیدا کنم ، تو ماشین هم میشه خورد ، خاطره میشه.
حرفی نزدم و اون بالاخره یه کوچه نسبتا خلوت پیدا کرد ، صندلی هارو دادیم عقب تا کمی جا باز شه ، پیتزا هارو باز کردیم و مشغول شدیم ، وسطش انقدر مسخره بازی درآوردیم که دیگه خنده هامون بالا گرفته بود
_وای ، یکم یواش تر ، الان کسی بشنوه چی ؟
اول یکم گیج نگاهم کرد بعدش خندید بلندتر از قبل .
کمی فکر کردم ، از اینکه جمله ام رو منحرفانه برداشت کرده بود چشمام گرد شد
در ادامش صدای خنده هام بلند شد
_خیلی ذهنت مریضه تو ، خیلی
_جمله بندیت اشتباه بود
_ذهنت دنبال چیزای منحرفانه اس
_اوکی قبول ، ولی جملت غلط انداز بود
_نه در حدی که اینطور بشه .
_من تسلیم ، منحرف اعظم خودمم
_صدالبته ، اما … اعظم کیه؟
از جمله ی آخرم که با مسخره بازی گفته بودم صدای خنده هامون بالا گرفت ، آخرین تیکه پیتزارو هم خوردیم و جعبه هاش رو جمع کردیم
_اینارو بندازیم تو یه سطل زباله و منو دیگه برسون خونه .
باشه ای گفت و حرکت کرد .
با توقفش در خونه برگشتم سمتش
_بابت امشب ممنون ، اگه نبودی نمیدونستم چطور از این همه فکر و خیال دور شم.
_خوبه که تونستم کمی دورت کنم از این فضا و مشکلات ، الانم آروم برو بخواب ذهنتو هم درگیر نکن ، این ماجرا حل میشه ، فردا هم وکیلی که گفتم میاد و کارارو قانونی انجام میده ، شهاب رفیق و دوست چندین سالمه و میدونم کارشو خوب بلده خبره اس نگران نباش
در جواب حرفاش فقط سر تکون دادم
_شب بخیر عمرم ، مواظب خودت باش ، خداحافظ .
قبل اینکه پیاده شم آروم پیشونیمو بوسید و شب بخیر گفت و پیاده شدم ، درو که باز کردم اشاره دادم بره و خودم وارد خونه شدم .
برق خونه خاموش بود ، دلم گرفت ، این خونه همیشه تا ساعتای ۲_۳ نصف شب برقاش روشن بود ، میگفتیم میخندیدیم بحث میکردیم گاهی جنگ میکردیم و تو سر و کله ی هم میزدیم ، و الان خونه ساعت ۱۲ شب خاموشی بود و این باعث میشد غم عالم ریخته شه تو دلم ، آهی کشیدم و رفتم سمت اتاقم ، لباسامو عوض کردم و دراز کشیدم رو تخت تا بخوابم ، اما هرکاری کردم خوابم نبرد و کلافه سرجام نشستم ، الان دلم یه دوش گرفتن میخواست ، حوله تن پوشمو برداشتم و رفتم سمت حموم ، این فضای خفقان آورش و کوچیک بودنش میترسوند منو اما تو این موقع شب تو این لحظه خیلی یهویی تصمیم گرفتم با ترسم مقابله کنم نهایتاً خیلی ترسیدم زود میام بیرون و با همین فکر رفتم تو حموم و لباسامو درآوردم و رفتم زیر دوش ، سریع خودمو شستم اما لحظات آخر اون نفس تنگی و حس خفگی اومد سمتم که سریع آبو بستم و حوله رو پوشیدم و خودمو انداختم بیرون .
که با نگاهه شوکه رادمهر مواجه شدم
_چته تو ؟ جن دیدی ؟ این چه وضعشه ؟ اصلا دوش گرفتی ؟ همش ده دقیقه اس رفتی حموم
اون حس باعث شده بود زبونم قفل شه و رادمهر بیشتر ترسید و دستمو گرفت
_بیا برو تو اتاقت تا ببینم چته ، انقدر میلرزی
بزور سعی کردم جوابشو بدم
_چیزی نیست بابا خوبم
_آره منم خرم و نمیبینم حال بدتو ، تا راستشو نگی که چه مرگته ولت نمیکنم
یهو وایساد برگشت سمتم
_از بابا شنیدم با اون پسره رادان بیرون بودی ، اون غلطی کرده؟
تند به حرف اومدم
_نه به خدا ، اون چیکارم میتونه کرده باشه ، اصلا ربطی به اون نداره به جان بابا
مشکوک نگاهم کرد
_تنها سر قسمی که خوردی باور میکنم ، خوب چته تو الان ؟
سوالشو بی جواب گذاشتم و وارد اتاق شدم که پشت سرم اومد.
میدونستم تا توضیح ندم بیخیال نمیشه و از طرفی دوست داشتم یکی از اعضای خانوادم بدونه ، در جریان باشه ، دو دل به رادمهر نگاه کردم
_فعلا برو بیرون لباسامو بپوشم
_باشه اما بیخیال نمیشما ، تهش امشب در بری فردا هم روزه خداست
_باشه رادمهر برو تا لباسامو بپوشم .
بزور انداختمش بیرون و تند تند لباسامو پوشیدم ، هنوزم بدنم میلرزید سر اون حسی که گریبانمو گرفته بود و راهی نداشتم براش جز حرف زدن ، نمیتونستم بابا و مامانو نگران کنم ، ریما که بیخیال بود و راحیل هم مشکل خودشو داشت و تنها میموند رادمهر بزرگترین راز دار و حامیم
_رادمهر میتونی بیای تو .
اومد و یکراست نشست رو به روم
_منتظرم بفهمم چیشده که هنوزم داری میلرزی ، سعی نکن منو هم بپیچونی .
از خشم رادمهر هم میترسیدم ، اونم بدتر از رادان بود ، رادان حداقل میشه گفت خرش میرفت و نفوذ زیادی داشت و پاش گیر نمیوفتاد اما رادمهر اگه کاری میکرد نجات دادنش از اون موقعیت سخت بود ، دو دل نگاهمو چرخوندم تو صورتش
_اولش قول بده هیچ غلطی نمیکنی و خشمتو کنترل میکنی
_رسپینا !
_مرگ منو قسم بخور که هرچی گفتم باعث نشه کاری کنی که بدتر شه ، قسم بخور که خشمتو کنترل میکنی و پی این کارو نمیگیری
_تا ندونم چیه همچین قسمی نمیخورم
_تا قسم نخوری محاله بگم ، و محاله سر در بیاری .
ناچار نگاهم کرد ، میدونست تا نخوام بگم نمیگم
_قسم میخورم به مرگ تو خشممو کنترل کنم و دنبال این ماجرا و قضیه نرم و همینجا چال شه .
میدونستم بعد فهمیدن ماجرا از اینکه نمیتونه پا بذاره رو قسمش چقدر حالش بد میشه اما می ارزه به اینکه خودشو اسیر و گرفتار کنه.
شروع کردم به تعریف کردن از اولش ، از اینکه بخاطر آوا چه کردم و چه ها شد که وسطاش غر میزد که چرا دخالت کردم ، رسید به ماجرای کار امیر که سکوت کردم
_خب ادامش ؟!
خیلی سریع تعریف کردم حتی کار رادان که چه بلایی سرش آورد تا کمی آروم بگیره اما شده بود اسپند رو آتیش
_فقط شکستگی؟ باید میکشتش میکشت
عالی😘
رمانت حرف نداره ممنونم بابت این رمان زیبا🌹
انشاالله که همیشه موفق باشی🌺
چه داداش خفنی داره و همینطور عشق خفنی
مرسی عزیز رمانت عالیه مثل چیزی که گفتی پارتا طولانی