بعد چند ساعت کذایی ، راحیل بهوش اومد با آزمایشا و سی تی اسکن و هر کوفت و زهر مار دیگه ای مشخص شد که مشکلی نداره اما نباید استرس و اضطراب داشته باشه یا ناراحت و نگران بشه و در نهایت به بخش منتقل شد
نشستم پیش بابا
_بابا ، حرفای دکتر رو هم شنیدی ، خونه رو بذار برای فروش از اینجا بریم ، اینجا این حرفا باعث میشه راحیل بدتر شه و جدا از راحیل تک تکمون هم همینطور
_تو فکرش هستم ، برای سلامتی راحیل هم که شده میریم ، فردا میرم خونه رو میزارم برای فروش
_راحیلو ببینم باهاش حرف بزنم ، میرم تهران میگردم دنبال خونه .
تو این لحظات یاد آرام افتادم ، باباش هنوزم که هنوزه رو تخت بیمارستان بود، من یه روز بود و انقدر داشتم نابود میشدم ، اون که دیگه باباش بود و تنها مونده بود ، از حال خوب راحیل که مطمئن میشدم میرفتم برای خونه و بعد یه گرگان هم میرفتم پیش آرام.
رادان کنارم نشست ، این مدت همه جوره خودشو ثابت کرده بود و یک لحظه هم نمیخواستم از دستش بدم ، رادان بهترین فردی بود که میتونستم بهش تکیه بدم
_دکتر تا دو ساعت دیگه اجازه ی ملاقات نمیده ، پاشو ببرمت خونتون کمی ظاهرتو مرتب کن ، آبی بزن به دست و صورتت ، مرتب بری پیش خواهرت ، برای مامانت ایناهم لباس بیار عوض کنن همینجا ، با حس و حال خوب و امید و انگیزه برید پیش خواهرت .
بی هیچ حرفی بلند شدم ، بابا هم که حرفارو شنیده بود نگاهم کرد
_برو باباجان ، پسرم راست میگه برو یه تکونی به خودت بده برای ماهم یکم وسیله بیار .
بابام رادانو مثل رادمهر دوست داشت و روی سرش میذاشتش و میگفت لیاقت باهم بودنو دارید .
آروم باشه ای گفتم و رفتم سمت پارکینگ ، صبح که این اتفاق افتاده بود با یه شلوار گلگلی یه تیشرت گشاد و مانتوی گشاد تر روش و یه روسری رنگی رنگی پوشیده بودم با همون قیافه ی اول صبح ، خودمو رسونده بودم به بیمارستان ، خیلی اوضاع نامرتب و شلخته ای داشتم، البته بقیه بهتر از منم نبودن ، رادان با ریما و رادمهر هم حرف زده بود و هممونو قرار بود برسونه خونه تا سر وضعمونو کمی مرتب کنیم.
با رسیدن به در خونه توقف کرد ، سه تامون پیاده شدیم و آروم خداحافظی کردیم
_توی ماشین منتظرم ، عجله نکنید سر حوصله برید و بیاید
باشه ی آرومی گفتم و در رو بستم و رفتم تو خونه آخرین نفر بودم و پشت سرم در رو بستم ، بی هیچ حرفی رفتم سمت اتاقم ، سعی کردم لباسای رنگ روشن بپوشم برعکس حس و حال بدم
لگ یخی مانتو کوتاه کتی سرخابی شال و زیر مانتویی یخی با کیف و کفش سرخابی .
همیشه لباسامم ست میگرفتم و این خوب بود ، رنگ روشن پوشیده بودم و از درون ماتم گرفته بودم ، من طاقت این همه بلا و مشکلات نداشتم و با کمی مشکلات از درون ویرون شده بودم و حوصله ی ادامه زندگی نداشتم ، یه روزایی بود انقدر امید و انگیزه برای زندگی داشتم که نمیدونستم انرژیمو چطور تخلیه کنم و یک روز مثل امروز ، بی حال ترین بودم ، برای اینکه از بی روحی درام کمی آرایش کردم ، یکم ضد آفتاب رنگ طبیعی ، کمی ریمل با یه رژ ملایم سرخابی ، از اتاقم بیرون رفتم ، ریما نشسته بود به آرایش کردن اما چشمای پف کردش نشون میداد چقدر گریه کرده ، صدای آب حموم نشون میداد رادمهر تو حمومه
_ریما من میشینم تو ماشین پیش رادان حاضر شدید بیاید ، صورتم آویزون بود با همون شکل و قیافه از خونه بیرون زدم و نشستم توی ماشین پیش رادان
_اینطوری میخوای بیای ؟ اینطوری میخوای امید و انگیزه بدی ؟ اینطوری انرژی میخوای بهش بدی ؟!
درست مثل این روزا که ضعیف شده بودم بغض کردم
_خوب نیستم ، نمیتونم خوب باشم دست خودم نیست
بی ربط پرسید
_آماده شدن ریما و رادمهر طول میکشه ؟!
_آره ، اما چرا میپرسی؟!
_تا آماده شن بریم یکم قدم بزنیم حالت خوب شه .
پیشنهاد خوبی بود بی حرف پیاده شدم ، اومد سمتم دستشو دور شونه ام انداخت و منو به خودش فشرد و شروع کرد به امید دادن مثل همیشه
_چرا بخوای ناراحت بمونی ؟! تونستی بی گناهی راحیل رو اثبات کنی ، با خانوادتم حرف زدی ک از این شهر برید و دور شید از این فضا ، مشکل خودتو اون حس ترس رو تونستی کنار بذاری ، خواهرتم خوب شده ، درسته یه مدت زندگیت تاریک شده بود اما همیشه اینطور نمیمونه ، نور ذره ذره وارد این تاریکی میشه ، حتی تا حدودی شده ، پس سعی کن خوب باشی ، زندگی هیچوقت سرتاسر خوشبختی نیست، مشکل هست درد هست رنج هست سختی هست ، مهم اینه بتونی سرپا بمونی ، نتونستی،تکیه کنی به کسی و خودت رو جمع کنی ، از چشمات معنادار بودن حرفات میفهمم که خودتو ضعیف فرض میکنی ، اما ضعیف بودنو برات اشتباه معنی کردن ، بغض گریه ناامیدی ضعیف نیست زمانی ضعفه که دیگه نجنگی برای زندگیت برای آیندت ، زمانی ضعفه که بگی سرنوشتم هرچیزی باشه همونه ، سعی نکنی بسازیش ، تو ضعیف نیستی ، اتفاقا اونقدر قوی بودی که تو این مدت تلاشتو کردی ، هر آدمی به موقع اش باید گریه کنه ، گریه آدمو آروم میکنه ، اشک ریختن حق عادیه هم برای تو هم من
_اینکه من اشک بریزم به معنی این نیست من ضعیفم ! هرکس اشکشو دردشو داخل خودش حبس کنه ، دیوونه میشه قلبشو تضعیف میکنه ، سر بغض و اشک ریختن خودتو سرزنش نکن .
کاسه ی چشمام پر شده بود
_من تورو نداشتم چیکار میکردم؟
آروم خندید و ایستاد و صورتمو توی دستاش گرفت
_زندگی میکردی ! مطمئن باش اگه من نبودم خدا بنده اش که تو باشی رو به همین حال ول نمیکرد ، تو متکی به بودن من نیستی ، اگه روزی نباشم ، باید زندگی کنی زنده بمونی ، امید داشته باشی .
با این حرفش اشکام ریخت
_از نبودن حرف نزن ، من آدمی بودم که میگفتم هیچوقت هیچکسو بیشتر از خودم دوست نخواهم داشت، اما با اومدنت تو زندگیم این حرفمو بردی زیر سوال ، تو حتی مهمتر از خودمی ، میدونم خیلیا میگن این حرف اشتباه باید خودتو بیشتر دوست داشته باشی اما شدی جونم نفسم عمرم ، نمیتونم حتی برای یک ثانیه به نبودت فکر کنم ، میدونم اگه یه روز بری ، نباشی ، من زنده نمیمونم ، دق میکنم .
به حرفام تنها لبخند زد
_بدون که هیچوقت ترکت نمیکنم ، تا آخرش باهاتم و بیا این فکرارو از ذهنت دور کن ، از مرگ و دوری و سختی و رنج ذهنتو خالی کن ، به هرچیزی فکر کنی جذبش میکنی .
نمیدونم به قانون جذب اعتقاد داری یا نه ، اما یه داستانی هست که میدونم ذهنتو درگیر میکنه و از این همه فکر منفی دور میکنه ، یه بار یه مردی توی یخچال ماشین گوشت گیر میکنه و میترسه از اینکه یخ بزنه و از سرما بمیره ، هرکاری میکنه نمیتونه بره بیرون و یه گوشه میشینه و از ترس واقعا یخ میزنه، غافل از اینکه اون یخچال خاموش بوده ، ذهن پدیده ی عجیبیه ، پس هرچی به درد و رنج و مشکلات فکر کنی اونارو جذب میکنی ، ذهنتو پر انرژی مثبت کن.
خواستم حرفی بزنم که گوشیم زنگ خورد ریما بود
_کجا رفتین ؟! منو رادمهر جلو دریم
_تا چهار پنج دقیقه دیگه میایم ، فعلا
و گوشیو قطع کردم
_بریم ، منتظرمونن
کمی با فاصله ازم ایستاد
_بریم ، اما یکم دور شیم رگ غیرت داداشت نزنه بالا .
لبخند کمرنگی زدم .
به حرفاش فکر کردم ، خب من تا حدودی به قانون جذب اعتقاد داشتم ، و هرچی بیشتر فکر میکردم بیشتر بهم اثبات میشد ، بعد ماجرای بیمارستان رفتنم همش میترسیدم امیر بخواد آبرومو ببره ، آبروی من نرفت اما این اتفاق سر خواهرم افتاد ، رسیدیم به سرکوچه رادمهر ب دیوار تکیه داده بود یه پاش رو به دیوار چسبونده بود ، تو دلم قربون تیپ و ظاهرش رفتم، یه لبخند محو نشست رو صورتم ، ما مشکلات رو پشت سر گذاشته بودیم و مهم این بود چطور ادامه بدیم
اول از همه باید روحیه راحیل برمیگشت که قدم اولش رفتن به تهران و دنبال خونه بودن هست ، بعدش روانشناس و بعدش تلاشای خودش و ما برای برگردوندن امید به زندگیش ، براش کم نمیذاشتیم ، به این باور یقین داشتم .
_ببخشید ، من یکم دلم قدم زدن خواست ، میتونیم بریم
سوار ماشین شدیم و رادان راه افتاد ، این مدتی که اینجا بود کل مسیر و آدرسا رو یاد گرفته بود و نیازی نبود بهش بگی کجا بره ، البته این یادگرفتن سریع سر کوچیک بودن شهر هم بود.
با رسیدن به بیمارستان ، پر انرژی پیاده شدم
_تا شما برین لباسارو بدین مامان اینا من جایی کار دارم و زود میام .
مهلت ندادم جواب بدن و پا تند کردم سمت گل فروشی و شیرینی فروشی ، اول وارد گل فروشی شدم و سفارش یه دسته گل رز صورتی دادم که مورد علاقه راحیل بود ، تا آماده شدنش رفتم شیرینی فروشی هم شیرینی تر گرفتم هم خشک و حساب کردم و رفتم سمت گل فروشی که رادان رو دیدم دست به سینه مونده بود
_جناب میشه بذارید تنهایی کارمو پیش ببرم ؟!
_خیر بانو ، تنهایی دیگه درکار نیست ، بد عادت شدم همش پیشت باشم.
_این عادت بده؟!
_وقتی کامل ندارمت و پیشم نیستی ، بله عادت بدیه ، اینطور هر ثانیه که نیستی مثل یه معتادم که مواد بهش نرسیده و درد خماری داره .
خندیدم و بسته شیرینی رو دادم دستش
_جناب معتاد بگیرش تا بیام
و وارد گل فروشی شدم سفارشمو گرفتم حساب کردم و اومدم بیرون
_الان میتونیم بریم جناب
_با کمال میل همراهیت میکنم ، بفرما بانو .
از بانو گفتنش خوشم میومد ، با لبخند و شاد جلوتر راه افتادم سمت بیمارستان ، امروز روز خوبی بود برای شروع دوباره ، دکتر گفته بود راحیل تا شب و همون حدودای شب بهوش میاد و الان ظهر بود که بهوش اومده بود ، با معاینه ساده گفته شده بود مشکلی نداره و مونده آزمایشات که اطمینان داشتم چیزی نیست و به زودی خوب خوب میشه ، بعد ملاقات باید میرفتم تهران و مطمئن بودم تو این راه رادان همراهمه و تنهام نمیذاره.
وارد بیمارستان که شدم ، اعضای خانوادمو دیدم که مرتب منتظر من بودن
_الان همه چیز تکمیله و میتونیم بریم.
هممون با لبخند وارد شدیم ، راحیل بی جون و بی حال روی تخت دراز کشیده بود و چشماش نیمه بسته بود
_به به خواهر گرام ، خوبی ؟! بهتری؟!
_خو..بم
به شوخی جوابشو دادم
_مشخصه خوبی ، فقط دلت هوا شیرینی کرده بود خودتو لوس کردی مارو هم ترسوندی …….
بعد از حرف زدن با راحیل و کمی شاد کردن فضا ، قصد رفتن کردم ، الان که راحیل خوب بود و مشکلی نداشت و باید میرفتم کمی خوراکی حاضر میکردم برای تو راه ، تصمیم گرفته بودم با رادان برگردم تهران ساعتای ۷_۸ شب
از اتاق زدم بیرون و به رادان اشاره دادم بیاد بیرون ، وقتی اومد سوالمو ازش پرسیدم
_ساعتای ۷_۸ بریم تهران ؟! که صبح برم دنبال خونه و توام کمی کارای شرکتت رو درست کنی ؟!
_ساعت ۱۲ شب بریم تا صبح میرسیم ، بیا برسونمت خونه ، کمی استراحت کن ، منم کمی باید بخوابم توان رانندگی داشته باشم .
حق داشت بیچاره پا به پای من بیدار مونده بود تلاش کرده بود ، یه وقتایی بیشتر از من حتی کار داشت
_منو برسون خونه ، خودتم بیا کمی استراحت میکنی
_نه ، من برم هتل بهتره
_هرجور خودت میدونی.
مامان که بیرون اومد از رادان فاصله گرفتم رفتم سمت مامان
_من امروز با بابا حرف زدم ، گفت خونه رو میذاره برای فروش تا کلا از اینجا بریم ، منم امشب با رادان میرم تهران بعدش میوفتم دنبال خونه ، دیگه با خودتون هم زندگی میکنم خیالتون راحته.
_کی میرید ؟! مواظب خودت باش حسابی
_به این زودی نمیریم که قربونت بشم ، رادان بره یکم استراحت کنه ، ساعت ۱۲ شب میریم ، تو خودت به بابا اطلاع بده ، مواظب خودتون باشید ، خداحافظ
_خدا پشت و پناهت مادر .
با رادان راه افتادیم سمت خروجی ، جلوی در بیمارستان منتظر موندم تا ماشین رو بیاره اینجا و سوار شم ، با اومدنش نشستم تو ماشین و آروم راه افتاد ، این مدت انقدر باهم بودیم کلا عادت کرده بودم به وجودش کنار خودم و حتی دوری چند ساعته هم یه جورایی سختم بود
_منم بد عادت شدم .
سوالی زل زد بهم
متوجه نشده بود
_شیرینی فروشی ، گلفروشی ، عادت بد .
با این راهنمایی تازه فهمید دارم از چی حرف میزنم .
_برای جفتمون سخته ، اما مجبوریم به تحمل ، منم با خانوادم حرف زدم، کلا خونه تهران پیدا کنیم ، بیاین تهران همه چیزو کامل جدی و رسمی میکنم که دیگه از هم دور نمونیم.
دیگه حرفی نزدیم و خیلی زود رسیدیم در خونمون
_خوب استراحت کن شب موقع رانندگی خسته نباشی ، مواظب خودت هم باش .
خم شدم گونشو بوسیدم
خداحافظ
_توام استراحت کن خوب بخواب ، کاری بود زنگ بزن هر لحظه ای که بود
_باشه .
پیاده شدم در خونه رو باز کردم رفتم تو.
اینکه قرار بود این خونه رو بفروشیم اذیتم میکرد ، کل خاطرات بچگیم اینجا بوده ، بازی کردن منو رادمهر تو این خونه ، آب بازی قایم موشک ، جیغ زدنامون هنوز توی گوشم بود ، موقع گرگم به هوا زدیم گلدونای تو حیاطو شکونیدم و سرش چقدر تنبیه شدیم، کی دلش میومد از این خونه بگذره ؟!
درسته تنها شادی و خوشحالی نبود غم هم داشت ، اما الان تک تک خاطرات خوش جلو چشمم جون گرفته بودن .
بی توجه به همه جا یک راست رفتم تو اتاقم ، چقدر تو این اتاق اشک ریخته بودم ، سر درس و کنکور و سختی ها.
با همون لباسا دراز کشیدم روی تختم و به دقیقه نکشید خوابم برد .
از تشنگی بیدار شدم ، هوا تاریک شده بود ،گوشیمو برداشتم نگاه ساعت کردم ، نزدیکای ۹ شب بود ، اوه چقدر خوابیده بودم ، با سختی بلند شدم رفتم سمت سرویس بهداشتی ، صورتم که آرایش داشت از ظهر رو شستم و لباس تو خونگی هامو پوشیدم ، رفتم سمت آشپزخونه که خوراکی آماده کنم برای توی راه .
سوسیس و فلفل دلمه و قارچ از توی یخچال دراوردم و به نوبت شروع کردم به خورد کردن ، پنیر پیتزا رو از توی فریزر درورده بودم تا یخش باز بشه.
مواد رو که خورد کردم ، نون لواش گذاشتم کنارم و شکل مثلث دراوردم و مواد رو ریختم توی نون با پنیر پیتزا ، تک تک همینطور درست کردم ، مونده بود سرخ کردنش ، ماهیتابه برداشتم روغن ریختم و نون های مثلثی شکل رو نوبتی گذاشتم تا سرخ شه ، همزمان با سرخ شدنش میوه برداشتم و شستم توی کیسه فریزر گذاشتم ، فلاسک رو پر از یخ کردم و کمی آب ریختم روش برای خوردن ، توی راه نیاز میشد ، سماور رو روشن کردم تا آبش جوش شه و همراه خودم ببرم ، چای کیسه ای با نسکافه و کاپوچینو برداشتم ، دونه دونه وسایل رو تو سبد چیدم و موندم بالا سر گاز تا دوتا سمبوسه ی آخر سرخ شن .
همه ی سمبوسه هارو توی ظرف در بسته گذاشتم و ظرفایی که کثیف شده بودن رو تند تند شستم و آشپزخونه رو جمع و جور کردم ، سبد برای توی راه آماده بود .
یه آژانس گرفتم تند تند لباسایی که صبح تنم بوده رو پوشیدم و سبد به دست رفتم بیرون ، درست همون لحظه آژانس رسید سوار شدم و آدرس هتل رادان رو دادم.
یک ساعت مونده بود تا ساعت حرکت و میخواستم پیش رادان باشم ، ارتباطم با رادان در حدی بود که انگار همه چیز بینمون رسمی بود و ازدواج کرده بودیم ، توی این یک ماه خیلی خیلی بهم نزدیک شده بودیم و بیشتر همو شناخته بودیم و من با توجه به شناخت این یک ماه حتی نمیخواستم به از دست دادن رادان فکر کنم.
با رسیدن به هتل کرایه رو حساب کردم و یکراست رفتم سمت سوئیتش ، اطلاع نداده بودم که سوپرایزش کنم …..
سلام، سوالی داشتم دوست عزیز؛ پارت جدیدتون رو خوندم و باید بگم خیلی عالی بود👍
من هم نویسنده هستم اما به دلیل اینکه به تازگی عضد سایت شما شدم! زیاد بلد راه نیستم😅 اگر امکانش هست کمی راهنماییم کنید که چطور رمان رو ارسال کنم.