رمان رسپینا پارت 114

0
(0)

 

بعد چند ساعت کذایی ، راحیل بهوش اومد با آزمایشا و سی تی اسکن و هر کوفت و زهر مار دیگه ای مشخص شد که مشکلی نداره اما نباید استرس و اضطراب داشته باشه یا ناراحت و نگران بشه و در نهایت به بخش منتقل شد
نشستم پیش بابا
_بابا ، حرفای دکتر رو هم شنیدی ، خونه رو بذار برای فروش از اینجا بریم ، اینجا این حرفا باعث میشه راحیل بدتر شه و جدا از راحیل تک تکمون هم همینطور
_تو فکرش هستم ، برای سلامتی راحیل هم که شده میریم ، فردا میرم خونه رو میزارم برای فروش
_راحیلو ببینم باهاش حرف بزنم ، میرم تهران میگردم دنبال خونه .
تو این لحظات یاد آرام افتادم ، باباش هنوزم که هنوزه رو تخت بیمارستان بود، من یه روز بود و انقدر داشتم نابود میشدم ، اون که دیگه باباش بود و تنها مونده بود ، از حال خوب راحیل که مطمئن میشدم میرفتم برای خونه و بعد یه گرگان هم میرفتم پیش آرام.
رادان کنارم نشست ، این مدت همه جوره خودشو ثابت کرده بود و یک لحظه هم نمیخواستم از دستش بدم ، رادان بهترین فردی بود که میتونستم بهش تکیه بدم
_دکتر تا دو ساعت دیگه اجازه ی ملاقات نمیده ، پاشو ببرمت خونتون کمی ظاهرتو مرتب کن ، آبی بزن به دست و صورتت ، مرتب بری پیش خواهرت ، برای مامانت ایناهم لباس بیار عوض کنن همینجا ، با حس و حال خوب و امید و انگیزه برید پیش خواهرت .
بی هیچ حرفی بلند شدم ، بابا هم که حرفارو شنیده بود نگاهم کرد
_برو باباجان ، پسرم راست میگه برو یه تکونی به خودت بده برای ماهم یکم وسیله بیار .
بابام رادانو مثل رادمهر دوست داشت و روی سرش میذاشتش و میگفت لیاقت باهم بودنو دارید .
آروم باشه ای گفتم و رفتم سمت پارکینگ ، صبح که این اتفاق افتاده بود با یه شلوار گلگلی یه تیشرت گشاد و مانتوی گشاد تر روش و یه روسری رنگی رنگی پوشیده بودم با همون قیافه ی اول صبح ، خودمو رسونده بودم به بیمارستان ، خیلی اوضاع نامرتب و شلخته ای داشتم، البته بقیه بهتر از منم نبودن ، رادان با ریما و رادمهر هم حرف زده بود و هممونو قرار بود برسونه خونه تا سر وضعمونو کمی مرتب کنیم.
با رسیدن به در خونه توقف کرد ، سه تامون پیاده شدیم و آروم خداحافظی کردیم
_توی ماشین منتظرم ، عجله نکنید سر حوصله برید و بیاید
باشه ی آرومی گفتم و در رو بستم و رفتم تو خونه آخرین نفر بودم و پشت سرم در رو بستم ، بی هیچ حرفی رفتم سمت اتاقم ، سعی کردم لباسای رنگ‌ روشن بپوشم برعکس حس و حال بدم
لگ یخی مانتو کوتاه کتی سرخابی شال و زیر مانتویی یخی با کیف و کفش سرخابی .
همیشه لباسامم ست میگرفتم و این خوب بود ، رنگ روشن پوشیده بودم و از درون ماتم گرفته بودم ، من طاقت این همه بلا و مشکلات نداشتم و با کمی مشکلات از درون ویرون شده بودم و حوصله ی ادامه زندگی نداشتم ، یه روزایی بود انقدر امید و انگیزه برای زندگی داشتم که نمیدونستم انرژیمو چطور تخلیه کنم و یک روز مثل امروز ، بی حال ترین بودم ، برای اینکه از بی روحی درام کمی آرایش کردم ، یکم ضد آفتاب رنگ طبیعی ، کمی ریمل با یه رژ ملایم سرخابی ، از اتاقم بیرون رفتم ، ریما نشسته بود به آرایش کردن اما چشمای پف کردش نشون میداد چقدر گریه کرده ، صدای آب حموم نشون میداد رادمهر تو حمومه
_ریما من میشینم تو ماشین پیش رادان حاضر شدید بیاید ، صورتم آویزون بود با همون شکل و قیافه از خونه بیرون زدم و نشستم توی ماشین پیش رادان
_اینطوری میخوای بیای ؟ اینطوری میخوای امید و انگیزه بدی ؟ اینطوری انرژی میخوای بهش بدی ؟!
درست مثل این روزا که ضعیف شده بودم بغض کردم
_خوب نیستم ، نمیتونم خوب باشم دست خودم نیست
بی ربط پرسید
_آماده شدن ریما و رادمهر طول میکشه ؟!
_آره ، اما چرا میپرسی؟!
_تا آماده شن بریم یکم قدم بزنیم حالت خوب شه .
پیشنهاد خوبی بود بی حرف پیاده شدم ، اومد سمتم دستشو دور شونه ام انداخت و منو به خودش فشرد و شروع کرد به امید دادن مثل همیشه
_چرا بخوای ناراحت بمونی ؟! تونستی بی گناهی راحیل رو اثبات کنی ، با خانوادتم حرف زدی ک از این شهر برید و دور شید از این فضا ، مشکل خودتو اون حس ترس رو تونستی کنار بذاری ، خواهرتم خوب شده ، درسته یه مدت زندگیت تاریک شده بود اما همیشه اینطور نمیمونه ، نور ذره ذره وارد این تاریکی میشه ، حتی تا حدودی شده ، پس سعی کن خوب باشی ، زندگی هیچوقت سرتاسر خوشبختی نیست، مشکل هست درد هست رنج هست سختی هست ، مهم اینه بتونی سرپا بمونی ، نتونستی،تکیه کنی به کسی و خودت رو جمع کنی ، از چشمات معنادار بودن حرفات میفهمم که خودتو ضعیف فرض میکنی ، اما ضعیف بودنو برات اشتباه معنی کردن ، بغض گریه ناامیدی ضعیف نیست زمانی ضعفه که دیگه نجنگی برای زندگیت برای آیندت ، زمانی ضعفه که بگی سرنوشتم هرچیزی باشه همونه ، سعی نکنی بسازیش ، تو ضعیف نیستی ، اتفاقا اونقدر قوی بودی که تو این مدت تلاشتو کردی ، هر آدمی به موقع اش باید گریه کنه ، گریه آدمو آروم میکنه ، اشک ریختن حق عادیه هم برای تو هم من

_اینکه من اشک بریزم به معنی این نیست من ضعیفم ! هرکس اشکشو دردشو داخل خودش حبس کنه ، دیوونه میشه قلبشو تضعیف میکنه ، سر بغض و اشک ریختن خودتو سرزنش نکن .
کاسه ی چشمام پر شده بود
_من تورو نداشتم چیکار میکردم؟
آروم خندید و ایستاد و صورتمو توی دستاش گرفت
_زندگی میکردی ! مطمئن باش اگه من نبودم خدا بنده اش که تو باشی رو به همین حال ول نمیکرد ، تو متکی به بودن من نیستی ، اگه روزی نباشم ، باید زندگی کنی زنده بمونی ، امید داشته باشی .
با این حرفش اشکام ریخت
_از نبودن حرف نزن ، من آدمی بودم که میگفتم هیچوقت هیچکسو بیشتر از خودم دوست نخواهم داشت، اما با اومدنت تو زندگیم این حرفمو بردی زیر سوال ، تو حتی مهمتر از خودمی ، میدونم خیلیا میگن این حرف اشتباه باید خودتو بیشتر دوست داشته باشی اما شدی جونم نفسم عمرم ، نمیتونم حتی برای یک ثانیه به نبودت فکر کنم ، میدونم اگه یه روز بری ، نباشی ، من زنده نمیمونم ، دق میکنم .
به حرفام تنها لبخند زد
_بدون که هیچوقت ترکت نمیکنم ، تا آخرش باهاتم و بیا این فکرارو از ذهنت دور کن ، از مرگ و دوری و سختی و رنج ذهنتو خالی کن ، به هرچیزی فکر کنی جذبش میکنی .
نمیدونم به قانون جذب اعتقاد داری یا نه ، اما یه داستانی هست که میدونم ذهنتو درگیر میکنه و از این همه فکر منفی دور میکنه ، یه بار یه مردی توی یخچال ماشین گوشت گیر میکنه و میترسه از اینکه یخ بزنه و از سرما بمیره ، هرکاری میکنه نمیتونه بره بیرون و یه گوشه میشینه و از ترس واقعا یخ میزنه، غافل از اینکه اون یخچال خاموش بوده ، ذهن پدیده ی عجیبیه ، پس هرچی به درد و رنج و مشکلات فکر کنی اونارو جذب میکنی ، ذهنتو پر انرژی مثبت کن.
خواستم حرفی بزنم که گوشیم زنگ خورد ریما بود
_کجا رفتین ؟! منو رادمهر جلو دریم
_تا چهار پنج دقیقه دیگه میایم ، فعلا
و گوشیو قطع کردم
_بریم ، منتظرمونن
کمی با فاصله ازم ایستاد
_بریم ، اما یکم دور شیم رگ غیرت داداشت نزنه بالا .
لبخند کمرنگی زدم .
به حرفاش فکر کردم ، خب من تا حدودی به قانون جذب اعتقاد داشتم ، و هرچی بیشتر فکر میکردم بیشتر بهم اثبات میشد ، بعد ماجرای بیمارستان رفتنم همش میترسیدم امیر بخواد آبرومو ببره ، آبروی من نرفت اما این اتفاق سر خواهرم افتاد ، رسیدیم به سرکوچه رادمهر ب دیوار تکیه داده بود یه پاش رو به دیوار چسبونده بود ، تو دلم قربون تیپ و ظاهرش رفتم، یه لبخند محو نشست رو صورتم ، ما مشکلات رو پشت سر گذاشته بودیم و مهم این بود چطور ادامه بدیم
اول از همه باید روحیه راحیل برمیگشت که قدم اولش رفتن به تهران و دنبال خونه بودن هست ، بعدش روانشناس و بعدش تلاشای خودش و ما برای برگردوندن امید به زندگیش ، براش کم نمیذاشتیم ، به این باور یقین داشتم .
_ببخشید ، من یکم دلم قدم زدن خواست ، میتونیم بریم
سوار ماشین شدیم و رادان راه افتاد ، این مدتی که اینجا بود کل مسیر و آدرسا رو یاد گرفته بود و نیازی نبود بهش بگی کجا بره ، البته این یادگرفتن سریع سر کوچیک بودن شهر هم بود.

با رسیدن به بیمارستان ، پر انرژی پیاده شدم
_تا شما برین لباسارو بدین مامان اینا من جایی کار دارم و زود میام .
مهلت ندادم جواب بدن و پا تند کردم سمت گل فروشی و شیرینی فروشی ، اول وارد گل فروشی شدم و سفارش یه دسته گل رز صورتی دادم که مورد علاقه راحیل بود ، تا آماده شدنش رفتم شیرینی فروشی هم شیرینی تر گرفتم هم خشک و حساب کردم و رفتم سمت گل فروشی که رادان رو دیدم دست به سینه مونده بود
_جناب میشه بذارید تنهایی کارمو پیش ببرم ؟!
_خیر بانو ، تنهایی دیگه درکار نیست ، بد عادت شدم همش پیشت باشم.
_این عادت بده؟!
_وقتی کامل ندارمت و پیشم نیستی ، بله عادت بدیه ، اینطور هر ثانیه که نیستی مثل یه معتادم که مواد بهش نرسیده و درد خماری داره .
خندیدم و بسته شیرینی رو دادم دستش
_جناب معتاد بگیرش تا بیام
و وارد گل فروشی شدم سفارشمو گرفتم حساب کردم و اومدم بیرون
_الان میتونیم بریم جناب
_با کمال میل همراهیت میکنم ، بفرما بانو .
از بانو گفتنش خوشم میومد ، با لبخند و شاد جلوتر راه افتادم سمت بیمارستان ، امروز روز خوبی بود برای شروع دوباره ، دکتر گفته بود راحیل تا شب و همون حدودای شب بهوش میاد و الان ظهر بود که بهوش اومده بود ، با معاینه ساده گفته شده بود مشکلی نداره و مونده آزمایشات که اطمینان داشتم چیزی نیست و به زودی خوب خوب میشه ، بعد ملاقات باید میرفتم تهران و مطمئن بودم تو این راه رادان همراهمه و تنهام نمیذاره.
وارد بیمارستان که شدم ، اعضای خانوادمو دیدم که مرتب منتظر من بودن
_الان همه چیز تکمیله و میتونیم بریم.
هممون با لبخند وارد شدیم ، راحیل بی جون و بی حال روی تخت دراز کشیده بود و چشماش نیمه بسته بود
_به به خواهر گرام ، خوبی ؟! بهتری؟!
_خو..بم
به شوخی جوابشو دادم
_مشخصه خوبی ، فقط دلت هوا شیرینی کرده بود خودتو لوس کردی مارو هم ترسوندی …….

بعد از حرف زدن با راحیل و کمی شاد کردن فضا ، قصد رفتن کردم ، الان که راحیل خوب بود و مشکلی نداشت و باید میرفتم کمی خوراکی حاضر میکردم برای تو راه ، تصمیم گرفته بودم با رادان برگردم تهران ساعتای ۷_۸ شب
از اتاق زدم بیرون و به رادان اشاره دادم بیاد بیرون ، وقتی اومد سوالمو ازش پرسیدم
_ساعتای ۷_۸ بریم تهران ؟! که صبح برم دنبال خونه و توام کمی کارای شرکتت رو درست کنی ؟!
_ساعت ۱۲ شب بریم تا صبح میرسیم ، بیا برسونمت خونه ، کمی استراحت کن ، منم کمی باید بخوابم توان رانندگی داشته باشم .
حق داشت بیچاره پا به پای من بیدار مونده بود تلاش کرده بود ، یه وقتایی بیشتر از من حتی کار داشت
_منو برسون خونه ، خودتم بیا کمی استراحت میکنی
_نه ، من برم هتل بهتره
_هرجور خودت میدونی.
مامان که بیرون اومد از رادان فاصله گرفتم رفتم سمت مامان
_من امروز با بابا حرف زدم ، گفت خونه رو میذاره برای فروش تا کلا از اینجا بریم ، منم امشب با رادان میرم تهران بعدش میوفتم دنبال خونه ، دیگه با خودتون هم زندگی میکنم خیالتون راحته.
_کی میرید ؟! مواظب خودت باش حسابی
_به این زودی نمیریم که قربونت بشم ، رادان بره یکم استراحت کنه ، ساعت ۱۲ شب میریم ، تو خودت به بابا اطلاع بده ، مواظب خودتون باشید ، خداحافظ
_خدا پشت و پناهت مادر .
با رادان راه افتادیم سمت خروجی ، جلوی در بیمارستان منتظر موندم تا ماشین رو بیاره اینجا و سوار شم ، با اومدنش نشستم تو ماشین و آروم راه افتاد ، این مدت انقدر باهم بودیم کلا عادت کرده بودم به وجودش کنار خودم و حتی دوری چند ساعته هم یه جورایی سختم بود
_منم بد عادت شدم .
سوالی زل زد بهم
متوجه نشده بود
_شیرینی فروشی ، گل‌فروشی ، عادت بد .
با این راهنمایی تازه فهمید دارم از چی حرف میزنم .
_برای جفتمون سخته ، اما مجبوریم به تحمل ، منم با خانوادم حرف زدم، کلا خونه تهران پیدا کنیم ، بیاین تهران همه چیزو کامل جدی و رسمی میکنم که دیگه از هم دور نمونیم.

دیگه حرفی نزدیم و خیلی زود رسیدیم در خونمون
_خوب استراحت کن شب موقع رانندگی خسته نباشی ، مواظب خودت هم باش .
خم شدم گونشو بوسیدم
خداحافظ
_توام استراحت کن خوب بخواب ، کاری بود زنگ بزن هر لحظه ای که بود
_باشه .
پیاده شدم در خونه رو باز کردم رفتم تو.
اینکه قرار بود این خونه رو بفروشیم اذیتم میکرد ، کل خاطرات بچگیم اینجا بوده ، بازی کردن منو رادمهر تو این خونه ، آب بازی قایم موشک ، جیغ زدنامون هنوز توی گوشم بود ، موقع گرگم به هوا زدیم گلدونای تو حیاطو شکونیدم و سرش چقدر تنبیه شدیم، کی دلش میومد از این خونه بگذره ؟!
درسته تنها شادی و خوشحالی نبود غم هم داشت ، اما الان تک تک خاطرات خوش جلو چشمم جون گرفته بودن .
بی توجه به همه جا یک راست رفتم تو اتاقم ، چقدر تو این اتاق اشک ریخته بودم ، سر درس و کنکور و سختی ها.
با همون لباسا دراز کشیدم روی تختم و به دقیقه نکشید خوابم برد .

از تشنگی بیدار شدم ، هوا تاریک شده بود ،‌گوشیمو برداشتم نگاه ساعت کردم ، نزدیکای ۹ شب بود ، اوه چقدر خوابیده بودم ، با سختی بلند شدم رفتم سمت سرویس بهداشتی ، صورتم که آرایش داشت از ظهر رو شستم و لباس تو خونگی هامو پوشیدم ، رفتم سمت آشپزخونه که خوراکی‌ آماده کنم برای توی راه .
سوسیس و فلفل دلمه و قارچ از توی یخچال دراوردم و به نوبت شروع کردم به خورد کردن ، پنیر پیتزا رو از توی فریزر درورده بودم تا یخش باز بشه.
مواد رو که خورد کردم ، نون لواش گذاشتم کنارم و شکل مثلث دراوردم و مواد رو ریختم توی نون با پنیر پیتزا ، تک تک همینطور درست کردم ، مونده بود سرخ کردنش ، ماهیتابه برداشتم روغن ریختم و نون های مثلثی شکل رو نوبتی گذاشتم تا سرخ شه ، همزمان با سرخ شدنش میوه برداشتم و شستم توی کیسه فریزر گذاشتم ، فلاسک رو پر از یخ کردم و کمی آب ریختم روش برای خوردن ، توی راه نیاز میشد ، سماور رو روشن کردم تا آبش جوش شه و همراه خودم ببرم ، چای کیسه ای با نسکافه و کاپوچینو برداشتم ، دونه دونه وسایل‌ رو تو سبد چیدم و موندم بالا سر گاز تا دوتا سمبوسه ی آخر سرخ شن .

همه ی سمبوسه هارو توی ظرف در بسته گذاشتم و ظرفایی که کثیف شده بودن رو تند تند شستم و آشپزخونه رو جمع و جور کردم ، سبد برای توی راه آماده بود .
یه آژانس گرفتم تند تند لباسایی که صبح تنم بوده رو پوشیدم و سبد به دست رفتم بیرون ، درست همون لحظه آژانس رسید سوار شدم و آدرس هتل رادان رو دادم.
یک ساعت مونده بود تا ساعت حرکت و میخواستم پیش رادان باشم ، ارتباطم با رادان در حدی بود که انگار همه چیز بینمون رسمی بود و ازدواج کرده بودیم ، توی این یک ماه خیلی خیلی بهم نزدیک شده بودیم و بیشتر همو شناخته بودیم و من با توجه به شناخت این یک ماه حتی نمیخواستم به از دست دادن رادان فکر کنم.
با رسیدن به هتل کرایه رو حساب کردم و یکراست رفتم سمت سوئیتش ، اطلاع نداده بودم که سوپرایزش کنم …..‌

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240508 142226 973 scaled

دانلود رمان میراث هوس به صورت pdf کامل از مهین عبدی 4 (11)

بدون دیدگاه
          خلاصه رمان:     تصمیمم را گرفته بودم! پشتش ایستادم و دستانم دور سینه‌های برجسته و عضلانیِ مردانه‌اش قلاب شد. انگشتانم سینه‌هایش را لمس کردند و یک طرف صورتم را میان دو کتفش گذاشتم! بازی را شروع کرده بودم! خیلی وقت پیش! از همان موقع…
IMG 20240425 105233 896 scaled

دانلود رمان سس خردل جلد دوم به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 3.7 (3)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان :   ناز دختر شر و شیطونی که با امیرحافط زند بزرگ ترین بوکسور جهان ازدواج میکنه اما با خیانتی که از امیرحافظ میبینه ، ازش جدا میشه . با نابود شدن زندگی ناز ، فکر انتقام توی وجود ناز شعله میکشه ، این…
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3.6 (5)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.6 (7)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 4.6 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
melika 1384
melika 1384
1 سال قبل

سلام، سوالی داشتم دوست عزیز؛ پارت جدیدتون رو خوندم و باید بگم خیلی عالی بود👍
من هم نویسنده هستم اما به دلیل اینکه به تازگی عضد سایت شما شدم! زیاد بلد راه نیستم😅 اگر امکانش هست کمی راهنماییم کنید که چطور رمان رو ارسال کنم.

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x