با توقف آسانسور پیاده شدم و رفتم سمت سوئیت و آروم در زدم.
کمی بعد در باز شد با دیدن رادان تو اون موقعیت خندم گرفت ، شلوارک تا زانو و پیرهنش که سعی در بستنش داشت ، با دیدن من بیخیال اینکار شد و کشید کنار تا وارد شم همزمان خمیازه کشید
_زنگ میزدی بیام سراغت ، چرا تنها اومدی؟
_با آژانس اومدم ، هم دست داشتم هم پا ، کار سختی نبود
_رادمهر نرسوندت؟ فکر نمیکردم اجازه بده این موقع شب با آژانس بیای
_خونه نبودن
_چی؟! تا این ساعت تنها بودی ؟! موندن بیمارستان؟!
_آره اما خواب بودم بد نگذشت، آره حرف زدم باهاشون اتاق خصوصی گرفتن مامان و ریما موندن کنارش ، بابام و رادمهر تو نمازخونه بیمارستان ، گفت نمیتونن بیان ، دلشون اونجا مونده اگه بیان آروم و قرار ندارن منم گفتم قراره بیام پیش تو و راه بیوفتیم سمت تهران .
_حق دارن ، خوب کردی اومدی
_چمدونتو بستی ؟! وسایلتو چک کردی ؟!
_آره همه رو جمع کردم چک هم کردم .
دوباره خمیازه کشید ، مشخص بود چقدر خسته اس
_اصلا خوابیدی تو؟!
_نیم ساعت پیش تا الان .
با حرفش کمی شرمنده شدم ، کاش نمیومدم حداقل استراحت میکرد .
دستشو کشیدم سمت اتاق
_یک ساعت وقت هست حدودا بیا برو بخواب استراحت هم کن، اینطوری راه نیوفتیم بریم .
انقدر خسته بود حتی مخالفت نکرد و راحت رفت سمت تخت قبل اینکه دراز بکشه یهویی دست منو هم کشید و بعد دراز کشید و همزمان منو بغل کرد ، از جایی که بودم راضی بودم و حتی خجالت هم نمیکشیدم
_میخای بذار مانتو و شالم رو درارم و راحت باشم ؟!
_پس بدو که خوابم میاد .
مانتو و شالم رو دراوردم و کنارش دراز کشیدم .
به دقیقه نکشید خوابش برد اما من خوابم نمیومد و از فرصت استفاده کردم و تنها نگاهش کردم ، دلم وسوسه شد بود لمس کنم موهاشو ، صورتشو .
در آخر تسلیم دلم شدم و آروم دستمو توی موهاش کشیدم ، روی ابروهاش مژه هاش ، پلکش پرید و آروم باز شد
_قرار نیس بذاری بخوابم نه؟!
آروم خندیدم و یه نه کشیده گفتم
نگاهش روی لب هام چرخید و از نگاهش سرخ شدم ، سیبک گلوش بالا پایین میشد و چشماش بین چشمام و لبام در نوسان بود ، حالت نگاهش کم کم تغییر کرد و
به ثانیه نکشید لبهاشو روی لبام قرار داد و با دستش کمرم رو گرفت و سفت به خودش فشرد .
منم بی میل نبودم از این نزدیکی و از این حس خوب بوسه هاش و دست هامو دو طرف صورتش گذاشتم و همراهیش کردم ، درست مثل تشنه ای که رسیده به آب ، برای رسیدن به رادان در حسرت زیادی بودم ، با نفس کم آوردن عقب کشیدم و خودمو تو بغلش جا دادم و سرمو توی سینه اش پنهون کردم ، این دومین بوسه امون بود و من به شدت خجالت میکشیدم ، رادان سفت منو به خودش فشرد و سرش رو توی موهام فرو برد و نفس عمیقی کشید
_عاشق عطر موهاتم و …. همچنین بوی بدنت .
تنها سکوت کردم که خودش متوجه شده بود چرا تو این حالتم و تو گلو خندید و دستشو نوازش وار روی موهام کشید
_بهتره زودتر راه بیوفتیم چون معلوم نیست چی پیش میاد.
از چشمای سرخش و برجسته بودن رگ گردن و پیشونیش مشخص بود چقدر فشار روشه ، منم دست کمی از اون نداشتم و حس میکردم کم کم غریزه ام داره به عقلم قالب میشه و بلند شدن بهترین کاره .
رادان سمت سرویس رفتم و وقتی اومد بیرون از موهاش آب چکه میکرد و صورتش خیس خیس بود لبمو به دندون کشیدم تا نخندم ، چهره اش واقعا بانمک شده بود ، سعی کردم زیاد به رو نیارم و رادان رو انگار گذاشته بودن رو دور تند که سریع وسایل رو چک میکرد تا زودتر راه بیوفتیم.
_همه چیز آماده اس میتونیم بریم .
سوئیچ رو گرفت سمت من
_تو از الان یک راست برو تو ماشین تا من هم اتاقو تحویل بدم هم یکم خرده کاری هست .
باشه ای گفتم و سبد وسایلی که آورده بودم با خودم برگردوندم و رفتم سمت پارکینگ ، ذهنم کمی درگیر بود ، دلم میخواست هرطور شده یه گرگان برم و آرامی که تو این شرایط تنهاس رو حمایت کنم ، اما کاری از دستم برنمیومد ، باید هر طور شده برنامم رو جور میکردم و عازم گرگان میشدم .
وارد پارکینگ هتل که شدم سبد رو تو صندوق گذاشتم و پشت فرمون نشستم ، نمیدونستم رادان اجازه میده من پشت فرمون ماشینش بشینم یا نه ، اما امیدوار بودم اجازه بده و تا یه جاهایی از مسیر استراحت کنه ، مدتی نگذشت که در شاگرد باز شد و نشست .
_امممم میگم مشکلی نیست اگه من رانندگی کنم ؟! برای ماشینت و کلا اینجور مسائل ؟!
_نه عمرم ، چه مشکلی آخه؟! تا یه جاهایی رو تو برو تا منم کمی استراحت کنم ، چشمام خسته اس و توی شب رانندگی کردن سخته.
سوال بی ربط به موضوع پرسیدم
_شام خوردی تو ؟!
_نه وقت نشد ، کمی کار داشتم ، تو چی؟! اگه نخوردی جایی بمون شام بگیرم .
_نیازی نیست بگیری .
پیاده شدم و سبد رو از صندوق درآوردم ، ظرفی که توش سمبوسه هارو گذاشته بودم درآوردم و سبد رو گذاشتم روی صندلی عقب و دوباره نشستم پشت فرمون .
_من احساس گشنگی نمیکنم ، این غذا هست اگه خواستی میتونی بخوری نخواستی هم میتونی بخوابی خستگیت رفع شه ….
~
رادان به قدری خسته بود که تا چشماش رو بست خوابش برد و من دلم نیومد بیدارش کنم و گذاشتم استراحت کنه ، حدود یک ساعت فاصله داشتیم تا تهران و خواب گرفته بود منو ، ماشینو زدم کنار و فلاسک آب جوش رو درآوردم ، میدونستم محاله آبش یخ شده باشه ، توی لیوان برای خودم آب جوش ریختم و نسکافه ای برداشتم و باز کردم ، شکر که با خودم نسکافه و کاپوچینو آورده بودم ، نسکافه رو درست کردم و منتظر موندم کمی یخ شه ، کمی استرس داشتم بخاطر اینکه نصف شب بود و وسط بیابون مونده بودم و رادان خواب بود ، ترس داشتم اتفاقی بیوفته برای همین با عجله کمی آب یخ ریختم تو لیوان و بیرون از ماشین پاشیدم تو صورتم ، که خواب از سرم بپره ، لیوان آب رو سر جاش گذاشتم و لیوان یک بار مصرف نسکافه رو دستم گرفتم و سوار شدم و در رو قفل کردم ، تا اول کمی خواب از سرم بپره و دوباره راه بیوفتم و ذره ذره شروع کردم به خوردن نسکافه ، کم کم خواب داشت از سرم میپرید ، ماشین رو روشن کردم و دوباره راه افتادم ، رانندگی تو شب واقعا سخت بود ،حتی خیلی خیلی سخت ، من امروز به اندازه کافی خواب داشتم و استراحت کرده بودم و از طرفی علاقه خاصی به رانندگی داشتم اما الان در وضعیتی بودم که دعا میکردم کاش میشد فقط کمی بخوابم .
با رسیدن به ورودی تهران خوردم به ترافیک اول صبح ، به خصوص که اکثراً میخواستن برن سرکار ، آفتاب تازه داشت طلوع میکرد و من فقط میخواستم سریع خودمو به خونه برسونم و یه دل سیر بخوابم اما انگار قسمت نبود .
دقیق بعد دو ساعت ترافیک تازه رسیدیم در آپارتمان و من دیگه نمیتونستم تحمل کنم ، خم شدم سمت رادان و آروم موهاشو نوازش کردم ، میدونستم خوابش تا حدودی سبکه و الان بیدار میشه ، و همین هم شد ، کم کم چشماش رو باز کرد پ گیج اطرافشو نگاه کرد ، این حالتش و چهره اش تو این شرایط انقدر بانمک بود که دوست داشتم فقط با خنده نگاهش کنم ، یکم طول کشید اما به خودش اومد و شوکه برگشت سمتم
_بکوب اومدی تا تهران؟! بیدارم میکردی دیوونه ، چرا بیدارم نکردی؟!
ناخودآگاه لحنم کشیده شده بود که اثرات خواب آلودگی بود
_مست خواب بودی ، دلم نیومد بیدارت کنم .
قشنگ از لحن حرف زدنم و چهرم متوجه شده بود که چقدر خستم و خوابم میاد ، بحث نکرد و بی معطلی پیاده شد و در سمت من رو باز کرد
_پاشو بیا برو فقط بخواب.
زیر بازوم رو گرفت ، وارد آسانسور شدیم ، بهش تکیه دادم ، بدنم داشت به این بیدار موندنه واکنش نشون میداد.
طبقه آخر رو زد
_اما من میرم خونه خودم
_باشه ، تو با من بیا کارت دارم بعدش برو تخت بگیر بخواب
باشه ای زمزمه کردم و منتظر موندم ، با اعلام طبقه مورد نظر پیاده شدیم و رادان در رو باز کرد ، هیچکدوم از وسایلشو نیورده بود بالا .
قبل ورودم به خونه دست انداخت زیر پام و بلندم کرد ، دستامو دور گردنش حلقه کردم و سرمو چسبوندم به سینه اش ، رفتارم جوری بود که حس میکردم مستم و صبح با یادآوریش پشیمون میشم اما این فکر تنها به ثانیه داخل فکرم بود و خیلی زود پر زد و رفت ، منو گذاشت رو تخت و کنارم دراز کشید ، با خواست و میل خودم رفتم تو بغلش و چشمام رو بستم و نفهمیدم دیگه چه اتفاقی افتاد .
با احساس گرما از خواب بیدار شدم و بزور چشمام رو باز کردم که در آن شوکه شدم ، فاصله رادان با من تنها یک میلی متر بود و هرم نفس هاش رو روی صورتم احساس میکردم ، گیج بودم ، کم کم صبح برام یادآوری شد و من ذهنم بیشتر شوکه شد ، کاری بود که شده بود و بهترین راه زدن به کوچه علی چپ بود ، کاملا تو آغوش رادان پنهون شده بودم، علاوه بر حس سرزنش و پشیمونی ، یه حس شیرینی زیر زبونم اومده بود، فکر اینکه قراره همیشه اینطور بیدار شم باعث شوق وصف نشدنی داخل قلبم میشد ، جای بلند شدن بیشتر خودمو تو بغلش جا دادم و چشم بستم و دوباره خوابم برد.
برای بار دوم که چشم باز کردم رادانی نبود و من تنها روی تختش خواب بودم ، چشمام رو آروم مالیدم و بلند شدم نشستم ، تازه وقت کردم نگاهی به سر و وضعم بندازم ، شال و مانتوم تنم نبود و کمی دورتر از من آویز بود چوب لباسی که مشخص بود کار رادانه ، بلند شدم اما قبل از بیرون رفتن از اتاق با خودم تکرار کردم که من صبح چیزی ندیدم و خودمو بزنم کوچه علی چپ.
یک راست رفتم سمت دستشویی ، ریملم زیر چشمم رو سیاه کرده بود تا حدودی ، آب زدم به صورتم و کمی سعی کردم سیاهی رو پاک کنم ، کمرنگ تر که شد از دستشویی بیرون اومدم و رفتم سمت پذیرایی خونه ، رادان پشت به من نشسته بود و کلی برگه و نقشه جلوش بود.
_سلام ،ظهر بخیر
برگشت سمتم
_سلام ، ظهر شمام بخیر بانو ، راحت خوابیدی ؟! مشکلی که نبود ؟!
_آره خوب بود ، من دیگه وسایلم رو بردارم برم خونه خودم .
_قبلش بشین یه کاری باهات دارم
_چه کاری؟!
_تو بشین میگم یکی یه دونم
رفتم سمتش که بشینم
_اینجا نه ، تو آشپزخونه ، هم یه چیزی بخوری هم حرف بزنیم .
_اتفاق بدی افتاده ؟!
_نه عزیزم بد به دلت راه نده عه
همراهش تا آشپزخونه رفتم و روی صندلی میز ناهارخوری نشستم و رادان جای نشستن با آرامش وسایل دراورد برای ناهار درست کردن ، در صورتی که من نگران بودم ببینم حرفش چیه ، چی میخواد بگه ؟!
_رادان … نمیخوای بگی؟!
_الان میگم صبر کن .
کارش که تموم شد صندلی رو به روم رو دراورد و نشست
منتظر نگاهش کردم
_وسیله هاتو گفتم بذارن اینجا و اون خونه تخلیه شد .
مات نگاهش کردم
_چرا ؟! نگو علاقه و دور موندن و اینجور چیزا ، نمیگم اینا نیست نه ، اما یه چیز دیگه هم هست .
سرشو انداخت پایین و محکم چنگ زد تو موهاش
_میدونی که نگی نمیمونم حتی برای یک ثانیه .
_میگم اما زمان نیازه
_چیه که زمان نیاز داره ؟! من الان چطور فکر کنم راجب این موضوع ؟!
_تنها چیزی که میتونم بهت بگم اینه که نمیخوام بلایی سرت بیاد.
_خب این دقیق یعنی چی ؟! میشه واضح حرف بزنی ؟! میشه بگی منظورت چیه از این حرف؟!
اخم کرد و جدی نگاهم کرد
_نمیتونم بگم
_نمیتونی ؟! چرا نتونی ؟! چی مانع گفتنت میشه ؟!
_هرچیزی که هست بدون نمیشه گفت
_اینا واسه من دلیل نمیشه ، هرموقع واقعیت رو فهمیدم ، با دل و جون اینجا میمونم ، نه الان ، مگه اینکه بخوای زور بگی و مجبورم کنی که در اون صورت حتی نمیخوام ببینمت
عصبانی شد
_بچه بازی در نیار ، نمیشه گفت ، جایی نمیری ، همین که گفتم
عصبی بلند شدم و دستامو کوبیدم به میز
_من تا وقتی ندونم اینجا نمیمونم، میخوای چیکار کنی ؟! اسیرم کنی ؟! زندانیم کنی ؟! اینطور میشه محافظت کردن؟! نه این میشه دور کردن من از خودت .
بدتر از من عصبانی شد
_چیزی نیست که بخوام بهت بگم ، گفتم میمونی یعنی میمونی ، لازم باشه زور میگم ، مجبورت میکنم
_نمیمونم ، به هیچ وجه .
پشت کردم بهش هنوز دومین قدم رو برنداشتم که صدای شکستنی اومد ، وحشت زده برگشتم سمتش ، وسیله هایی که روی میز بودن ، تک تک شکسته بودن پشت بندش صدای فریادش بلند شد
_گفتم جایی نمیری .
ترسیده نگاهش کردم، هیچوقت عصبانی ندیده بودمش و این اولین بار بود و به شدت ترسیده بودم ، از رفتارش ، چهره اش از سرخی به کبودی میزد اما بازم نمیتونستم قانع شم
_مشکل الان خونه اس؟! پس وقتایی که تنها بیرونم چی ؟! وقتایی که نیستی چی ؟! مشکل خونه ای هس که نگهبان داره امنه ؟! من بخاطر امنی نیومدم اینجا؟!
_هنوزم امنه اما نمیشه ریسک کرد ، گفتم اینجا میمونی و بحث نکن
_چرا بحث نکنم ؟! چرا بی منطق شدی تو ؟! باشه من بیام تو خونه تو ، بیرون چی ؟! همیشه که پیش تو نیستم !
_میدونم
_پس برای اینم قطعا کاری کردی ، همین الان بگو ، نکنه قراره حبسم کنی تو خونه ؟!
_نه .
_نه چی ؟! پس چی ؟! من حق ندارم بدونم؟!
از عصبانیت سینه اش تند تند بالا پایین میشد ، اومد سمتم که خیلی ناگهانی تو خودم جمع شدم از ترس اما زبونم از کار نیوفتاد
_بگو دیگه ، حقمه بدونم وقتی تو خونه اینطور بمونم بیرون چطوره ؟!
تیز نگاهم کرد و بدتر از قبل داد زد
_میخوای بدونی ؟! ول نمیکنی ؟! محافظ داری نه یکی بلکه دوتا
شوکه نگاهش کردم
_از الان ؟! من محافظ و بادیگارد و هیچ کوفت و زهر ماری نمیخوام
_از الان نه ، از روزی که امیر پفیو.ز اون گو.هو خورد ، قرار نبود طولانی شه اما مجبوری شد .
_من … هرجا میرفتم میدونستی؟!
_آره
_دلیلشو میخوام بدونم
_این یکی به تو گفته نمیشه ، به هیچ عنوان .
_نمیگی؟! چرا یه دلیل نمیاری که قانع شم ؟! از کجا بدونم سر شک و دو دلی نبوده و نیست ؟!
اینبار نوبت اون بود که شوکه شه
_سرهمچین چیزی اینطور نمیکنم ، بفهم چی داری میگی ، هرچیزی به ذهنت میاد همینطور نگو ، سر شک ؟! احمق اگه شک بود اگه به دو دل بودن و بدبین بودن بود نیازی به اینکار نبود که بکشونمت این خونه ، نگهبان میتونه آمارتو بده ، بدون اینکه بخوای تو بفهمی ، از حضور کدوم محافظ خبر داشتی؟! اگه از شکاکی بود مشخصش نمیکردم ، بفهم سر شکاکی و بد دلی نیست.
با بغض نگاهش کردم و آروم گفتم
_چرا بهم نمیگی؟!
این حالتم باعث شد کل خشمش فروکش کنه ، محکم بغلم کرد و من بیتاب خودمو تو بغلش جا دادم
_بهم بگو چرا ؟! فقط همین
_به بودنت قسم که چیز خاصی نیست ، میترسم تنها باشی و بلایی سرت بیاد .
کمی ازم فاصله گرفت و با دستاش صورتمو قاب گرفت
_وجودت شده نقطه ضعف من ، همین باعث میشه نگرانت باشم ، خیلیا مناظر نقطه ضعفم بودن و بودنت خوشحالشون کرده ، میترسم از دستت بدم ، تنها برای محافظت از خودته .
رنجیده خودمو عقب کشیدم
_بازم نمیخوای بگی ؟! اصل ماجرا رو پنهون میکنی ، نمیگم دروغ میگی اما اصل ماجرا رو نمیگی پنهون میکنی ، نمیدونم چرا و این ندونستن منو میترسونه.
تو سکوت تنها نگاهم کرد و همین باعث شد کامل از بغلش بیام بیرون
_میمونم چون میدونم اونقدر قدرت داری که منو اسیر کنی تو این خونه ، اما تا زمانی که ماجرا رو بهم نگی کاری بهت ندارم و حتی فرقی با یه غریبه نداری … غریبه ای که تنها دوسش دارم و جونمه اما فقط همینه و بس ….
سلام چرا پارت 116نیست
خب خونه رادان اگه بمونه باباش چی میشه ؟
سوال به جایی بود🤣
پاسخ
عزیزم این بابا ها واقعی نیستن رمانی ان فوقش باباهه میفهمه میگه مگه من نگفته بودم و …..
تو حرص نخور فدات شم منم اون اوایلش خیلی برام سوال پیش میومد ولی الان عادی شده 🤣
🤣🤣🤣