رمان رسپینا پارت 115

0
(0)

 

با توقف آسانسور پیاده شدم و رفتم سمت سوئیت و آروم در زدم.
کمی بعد در باز شد با دیدن رادان تو اون موقعیت خندم گرفت ، شلوارک تا زانو و پیرهنش که سعی در بستنش داشت ، با دیدن من بیخیال اینکار شد و کشید کنار تا وارد شم همزمان خمیازه کشید
_زنگ میزدی بیام سراغت ، چرا تنها اومدی؟
_با آژانس اومدم ، هم دست داشتم هم پا ، کار سختی نبود
_رادمهر نرسوندت؟ فکر نمیکردم اجازه بده این موقع شب با آژانس بیای
_خونه نبودن
_چی؟! تا این ساعت تنها بودی ؟! موندن بیمارستان؟!
_آره اما خواب بودم بد نگذشت، آره حرف زدم باهاشون اتاق خصوصی گرفتن مامان و ریما موندن کنارش ، بابام و رادمهر تو نمازخونه بیمارستان ، گفت نمیتونن بیان ، دلشون اونجا مونده اگه بیان آروم و قرار ندارن منم گفتم قراره بیام پیش تو و راه بیوفتیم سمت تهران .
_حق دارن ، خوب کردی اومدی
_چمدونتو بستی ؟! وسایلتو چک کردی ؟!
_آره همه رو جمع کردم چک هم کردم .
دوباره خمیازه کشید ، مشخص بود چقدر خسته اس
_اصلا خوابیدی تو؟!
_نیم ساعت پیش تا الان .
با حرفش کمی شرمنده شدم ، کاش نمیومدم حداقل استراحت میکرد .
دستشو کشیدم سمت اتاق
_یک ساعت وقت هست حدودا بیا برو بخواب استراحت هم کن، اینطوری راه نیوفتیم بریم .
انقدر خسته بود حتی مخالفت نکرد و راحت رفت سمت تخت قبل اینکه دراز بکشه یهویی دست منو هم کشید و بعد دراز کشید و همزمان منو بغل کرد ، از جایی که بودم راضی بودم و حتی خجالت هم نمیکشیدم
_میخای بذار مانتو و شالم رو درارم و راحت باشم ؟!
_پس بدو که خوابم میاد .
مانتو و شالم رو دراوردم و کنارش دراز کشیدم .
به دقیقه نکشید خوابش برد اما من خوابم نمیومد و از فرصت استفاده کردم و تنها نگاهش کردم ، دلم وسوسه شد بود لمس کنم موهاشو ، صورتشو .
در آخر تسلیم دلم شدم و آروم دستمو توی موهاش کشیدم ، روی ابروهاش مژه هاش ، پلکش پرید و آروم باز شد
_قرار نیس بذاری بخوابم نه؟!
آروم خندیدم و یه نه کشیده گفتم
نگاهش روی لب هام چرخید و از نگاهش سرخ شدم ، سیبک گلوش بالا پایین میشد و چشماش بین چشمام و لبام در نوسان بود ، حالت نگاهش کم کم تغییر کرد و
به ثانیه نکشید لب‌هاشو روی لبام قرار داد و با دستش کمرم رو گرفت و سفت به خودش فشرد .
منم بی میل نبودم از این نزدیکی و از این حس خوب بوسه هاش و دست هامو دو طرف صورتش گذاشتم و همراهیش کردم ، درست مثل تشنه ای که رسیده به آب ، برای رسیدن به رادان در حسرت زیادی بودم ، با نفس کم آوردن عقب کشیدم و خودمو تو بغلش جا دادم و سرمو توی سینه اش پنهون کردم ، این دومین بوسه امون بود و من به شدت خجالت میکشیدم ، رادان سفت منو به خودش فشرد و سرش رو توی موهام فرو برد و نفس عمیقی کشید
_عاشق عطر موهاتم و …. همچنین بوی بدنت .
تنها سکوت کردم که خودش متوجه شده بود چرا تو این حالتم و تو گلو خندید و دستشو نوازش وار روی موهام کشید
_بهتره زودتر راه بیوفتیم چون معلوم نیست چی پیش میاد.
از چشمای سرخش و برجسته بودن رگ گردن و پیشونیش مشخص بود چقدر فشار روشه ، منم دست کمی از اون نداشتم و حس میکردم کم کم غریزه ام داره به عقلم قالب میشه و بلند شدن بهترین کاره .
رادان سمت سرویس رفتم و وقتی اومد بیرون از موهاش آب چکه میکرد و صورتش خیس خیس بود لبمو به دندون کشیدم تا نخندم ، چهره اش واقعا بانمک شده بود ، سعی کردم زیاد به رو نیارم و رادان رو انگار گذاشته بودن رو دور تند که سریع وسایل رو چک میکرد تا زودتر راه بیوفتیم.
_همه چیز آماده اس میتونیم بریم .
سوئیچ رو گرفت سمت من
_تو از الان یک راست برو تو ماشین تا من هم اتاقو تحویل بدم هم یکم خرده کاری هست .
باشه ای گفتم و سبد وسایلی که آورده بودم با خودم برگردوندم و رفتم سمت پارکینگ ، ذهنم کمی درگیر بود ، دلم میخواست هرطور شده یه گرگان برم و آرامی که تو این شرایط تنهاس رو حمایت کنم ، اما کاری از دستم برنمیومد ، باید هر طور شده برنامم رو جور میکردم و عازم گرگان میشدم .
وارد پارکینگ هتل که شدم سبد رو تو صندوق گذاشتم و پشت فرمون نشستم ، نمیدونستم رادان اجازه میده من پشت فرمون ماشینش بشینم یا نه ، اما امیدوار بودم اجازه بده و تا یه جاهایی از مسیر استراحت کنه ، مدتی نگذشت که در شاگرد باز شد و نشست .
_امممم میگم مشکلی نیست اگه من رانندگی کنم ؟! برای ماشینت و کلا اینجور مسائل ؟!
_نه عمرم ، چه مشکلی آخه؟! تا یه جاهایی رو تو برو تا منم کمی استراحت کنم ، چشمام خسته اس و توی شب رانندگی کردن سخته.
سوال بی ربط به موضوع پرسیدم
_شام خوردی تو ؟!
_نه وقت نشد ، کمی کار داشتم ، تو چی؟! اگه نخوردی جایی بمون شام بگیرم .
_نیازی نیست بگیری ‌.
پیاده شدم و سبد رو از صندوق درآوردم ، ظرفی که توش سمبوسه هارو گذاشته بودم درآوردم و سبد رو گذاشتم روی صندلی عقب و دوباره نشستم پشت فرمون .
_من احساس گشنگی نمیکنم ، این غذا هست اگه خواستی میتونی بخوری نخواستی هم میتونی بخوابی خستگیت رفع شه ….

~

رادان به قدری خسته بود که تا چشماش رو بست خوابش برد و من دلم نیومد بیدارش کنم و گذاشتم استراحت کنه ، حدود یک ساعت فاصله داشتیم تا تهران و خواب گرفته بود منو ، ماشینو زدم کنار و فلاسک آب جوش رو درآوردم ، میدونستم محاله آبش یخ شده باشه ، توی لیوان برای خودم آب جوش ریختم و نسکافه ای برداشتم و باز کردم ، شکر که با خودم نسکافه و کاپوچینو آورده بودم ، نسکافه رو درست کردم و منتظر موندم کمی یخ شه ، کمی استرس داشتم بخاطر اینکه نصف شب بود و وسط بیابون مونده بودم و رادان خواب بود ، ترس داشتم اتفاقی بیوفته برای همین با عجله کمی آب یخ ریختم تو لیوان و بیرون از ماشین پاشیدم تو صورتم ، که خواب از سرم بپره ، لیوان آب رو سر جاش گذاشتم و لیوان یک بار مصرف نسکافه رو دستم گرفتم و سوار شدم و در رو قفل کردم ، تا اول کمی خواب از سرم بپره و دوباره راه بیوفتم و ذره ذره شروع کردم به خوردن نسکافه ، کم کم خواب داشت از سرم میپرید ، ماشین رو روشن کردم و دوباره راه افتادم ، رانندگی تو شب واقعا سخت بود ،حتی خیلی خیلی سخت ، من امروز به اندازه کافی خواب داشتم و استراحت کرده بودم و از طرفی علاقه خاصی به رانندگی داشتم اما الان در وضعیتی بودم که دعا میکردم کاش میشد فقط کمی بخوابم .
با رسیدن به ورودی تهران خوردم به ترافیک اول صبح ، به خصوص که اکثراً میخواستن برن سرکار ، آفتاب تازه داشت طلوع میکرد و من فقط میخواستم سریع خودمو به خونه برسونم و یه دل سیر بخوابم اما انگار قسمت نبود .
دقیق بعد دو ساعت ترافیک تازه رسیدیم در آپارتمان و من دیگه نمیتونستم تحمل کنم ، خم شدم سمت رادان و آروم موهاشو نوازش کردم ، میدونستم خوابش تا حدودی سبکه و الان بیدار میشه ، و همین هم شد ، کم کم چشماش رو باز کرد پ گیج اطرافشو نگاه کرد ، این حالتش و چهره اش تو این شرایط انقدر بانمک بود که دوست داشتم فقط با خنده نگاهش کنم ، یکم طول کشید اما به خودش اومد و شوکه برگشت سمتم
_بکوب اومدی تا تهران؟! بیدارم میکردی دیوونه ، چرا بیدارم نکردی؟!
ناخودآگاه لحنم کشیده شده بود که اثرات خواب آلودگی بود
_مست خواب بودی ، دلم نیومد بیدارت کنم .
قشنگ از لحن حرف زدنم و چهرم متوجه شده بود که چقدر خستم و خوابم میاد ، بحث نکرد و بی معطلی پیاده شد و در سمت من رو باز کرد
_پاشو بیا برو فقط بخواب.
زیر بازوم رو گرفت ، وارد آسانسور شدیم ، بهش تکیه دادم ، بدنم داشت به این بیدار موندنه واکنش نشون میداد.
طبقه آخر رو زد
_اما من میرم خونه خودم
_باشه ، تو با من بیا کارت دارم بعدش برو تخت بگیر بخواب
باشه ای زمزمه کردم و منتظر موندم ، با اعلام طبقه مورد نظر پیاده شدیم و رادان در رو باز کرد ، هیچکدوم از وسایلشو نیورده بود بالا .
قبل ورودم به خونه دست انداخت زیر پام و بلندم کرد ، دستامو دور گردنش حلقه کردم و سرمو چسبوندم به سینه اش ، رفتارم جوری بود که حس میکردم مستم و صبح با یادآوریش پشیمون میشم اما این فکر تنها به ثانیه داخل فکرم بود و خیلی زود پر زد و رفت ، منو گذاشت رو تخت و کنارم دراز کشید ، با خواست و میل خودم رفتم تو بغلش و چشمام رو بستم و نفهمیدم دیگه چه اتفاقی افتاد .

با احساس گرما از خواب بیدار شدم و بزور چشمام رو باز کردم که در آن شوکه شدم ، فاصله رادان با من تنها یک میلی متر بود و هرم نفس هاش رو روی صورتم احساس میکردم ، گیج بودم ، کم کم صبح برام یادآوری شد و من ذهنم بیشتر شوکه شد ، کاری بود که شده بود و بهترین راه زدن به کوچه علی چپ بود ، کاملا تو آغوش رادان پنهون شده بودم، علاوه بر حس سرزنش و پشیمونی ، یه حس شیرینی زیر زبونم اومده بود، فکر اینکه قراره همیشه اینطور بیدار شم باعث شوق وصف نشدنی داخل قلبم میشد ، جای بلند شدن بیشتر خودمو تو بغلش جا دادم و چشم بستم و دوباره خوابم برد.

برای بار دوم که چشم باز کردم رادانی نبود و من تنها روی تختش خواب بودم ، چشمام رو آروم مالیدم و بلند شدم نشستم ، تازه وقت کردم نگاهی به سر و وضعم بندازم ، شال و مانتوم تنم نبود و کمی دورتر از من آویز بود چوب لباسی که مشخص بود کار رادانه ، بلند شدم اما قبل از بیرون رفتن از اتاق با خودم تکرار کردم که من صبح چیزی ندیدم و خودمو بزنم کوچه علی چپ.
یک راست رفتم سمت دستشویی ، ریملم زیر چشمم رو سیاه کرده بود تا حدودی ، آب زدم به صورتم و کمی سعی کردم سیاهی رو پاک کنم ، کمرنگ تر که شد از دستشویی بیرون اومدم و رفتم سمت پذیرایی خونه ، رادان پشت به من نشسته بود و کلی برگه و نقشه جلوش بود.
_سلام ،ظهر بخیر
برگشت سمتم
_سلام ، ظهر شمام بخیر بانو ، راحت خوابیدی ؟! مشکلی که نبود ؟!
_آره خوب بود ، من دیگه وسایلم رو بردارم برم خونه خودم .
_قبلش بشین یه کاری باهات دارم
_چه کاری؟!
_تو بشین میگم یکی یه دونم
رفتم سمتش که بشینم
_اینجا نه ، تو آشپزخونه ، هم یه چیزی بخوری هم حرف بزنیم .
_اتفاق بدی افتاده ؟!
_نه عزیزم بد به دلت راه نده عه

همراهش تا آشپزخونه رفتم و روی صندلی میز ناهارخوری نشستم و رادان جای نشستن با آرامش وسایل دراورد برای ناهار درست کردن ، در صورتی که من نگران بودم ببینم حرفش چیه ، چی میخواد بگه ؟!
_رادان … نمیخوای بگی؟!
_الان میگم صبر کن .
کارش که تموم شد صندلی رو به روم رو دراورد و نشست
منتظر نگاهش کردم
_وسیله هاتو گفتم بذارن اینجا و اون خونه تخلیه شد .
مات نگاهش کردم
_چرا ؟! نگو علاقه و دور موندن و اینجور چیزا ، نمیگم اینا نیست نه ، اما یه چیز دیگه هم هست .
سرشو انداخت پایین و محکم چنگ زد تو موهاش
_میدونی که نگی نمیمونم حتی برای یک ثانیه .
_میگم اما زمان نیازه
_چیه که زمان نیاز داره ؟! من الان چطور فکر کنم راجب این موضوع ؟!
_تنها چیزی که میتونم بهت بگم اینه که نمیخوام بلایی سرت بیاد.
_خب این دقیق یعنی چی ؟! میشه واضح حرف بزنی ؟! میشه بگی منظورت چیه از این حرف؟!
اخم کرد و جدی نگاهم کرد
_نمیتونم بگم
_نمیتونی ؟! چرا نتونی ؟! چی مانع گفتنت میشه ؟!
_هرچیزی که هست بدون نمیشه گفت
_اینا واسه من دلیل نمیشه ، هرموقع واقعیت رو فهمیدم ، با دل و جون اینجا میمونم ، نه الان ، مگه اینکه بخوای زور بگی و مجبورم کنی که در اون صورت حتی نمیخوام ببینمت
عصبانی شد
_بچه بازی در نیار ، نمیشه گفت ، جایی نمیری ، همین که گفتم
عصبی بلند شدم و دستامو کوبیدم به میز
_من تا وقتی ندونم اینجا نمیمونم، میخوای چیکار کنی ؟! اسیرم کنی ؟! زندانیم کنی ؟! اینطور میشه محافظت کردن؟! نه این میشه دور کردن من از خودت .
بدتر از من عصبانی شد
_چیزی نیست که بخوام بهت بگم ، گفتم میمونی یعنی میمونی ، لازم باشه زور میگم ، مجبورت میکنم
_نمیمونم ، به هیچ وجه .
پشت کردم بهش هنوز دومین قدم رو برنداشتم که صدای شکستنی اومد ، وحشت زده برگشتم سمتش ، وسیله هایی که روی میز بودن ، تک تک شکسته بودن پشت بندش صدای فریادش بلند شد
_گفتم جایی نمیری .
ترسیده نگاهش کردم، هیچوقت عصبانی ندیده بودمش و این اولین بار بود و به شدت ترسیده بودم ، از رفتارش ، چهره اش از سرخی به کبودی میزد اما بازم نمیتونستم قانع شم
_مشکل الان خونه اس؟! پس وقتایی که تنها بیرونم چی ؟! وقتایی که نیستی چی ؟! مشکل خونه ای هس که نگهبان داره امنه ؟! من بخاطر امنی نیومدم اینجا؟!
_هنوزم امنه اما نمیشه ریسک کرد ، گفتم اینجا میمونی و بحث نکن
_چرا بحث نکنم ؟! چرا بی منطق شدی تو ؟! باشه من بیام تو خونه تو ، بیرون چی ؟! همیشه که پیش تو نیستم !
_میدونم
_پس برای اینم قطعا کاری کردی ، همین الان بگو ، نکنه قراره حبسم کنی تو خونه ؟!
_نه .
_نه چی ؟! پس چی ؟! من حق ندارم بدونم؟!
از عصبانیت سینه اش تند تند بالا پایین میشد ، اومد سمتم که خیلی ناگهانی تو خودم جمع شدم از ترس اما زبونم از کار نیوفتاد
_بگو دیگه ، حقمه بدونم وقتی تو خونه اینطور بمونم بیرون چطوره ؟!
تیز نگاهم کرد و بدتر از قبل داد زد
_میخوای بدونی ؟! ول نمیکنی ؟! محافظ داری نه یکی بلکه دوتا
شوکه نگاهش کردم
_از الان ؟! من محافظ و بادیگارد و هیچ کوفت و زهر ماری نمیخوام
_از الان نه ، از روزی که امیر پفیو.ز اون گو.هو خورد ، قرار نبود طولانی شه اما مجبوری شد .
_من … هرجا میرفتم میدونستی؟!
_آره
_دلیلشو میخوام بدونم
_این یکی به تو گفته نمیشه ، به هیچ عنوان .
_نمیگی؟! چرا یه دلیل نمیاری که قانع شم ؟! از کجا بدونم سر شک و دو دلی نبوده و نیست ؟!
اینبار نوبت اون بود که شوکه شه
_سرهمچین چیزی اینطور نمیکنم ، بفهم چی داری میگی ، هرچیزی به ذهنت میاد همینطور نگو ، سر شک ؟! احمق اگه شک بود اگه به دو دل بودن و بدبین بودن بود نیازی به اینکار نبود که بکشونمت این خونه ، نگهبان میتونه آمارتو بده ، بدون اینکه بخوای تو بفهمی ، از حضور کدوم محافظ خبر داشتی؟! اگه از شکاکی بود مشخصش نمیکردم ، بفهم سر شکاکی و بد دلی نیست.
با بغض نگاهش کردم و آروم گفتم
_چرا بهم نمیگی؟!
این حالتم باعث شد کل خشمش فروکش کنه ، محکم بغلم کرد و من بیتاب خودمو تو بغلش جا دادم
_بهم بگو چرا ؟! فقط همین
_به بودنت قسم که چیز خاصی نیست ، میترسم تنها باشی و بلایی سرت بیاد .
کمی ازم فاصله گرفت و با دستاش صورتمو قاب گرفت
_وجودت شده نقطه ضعف من ، همین باعث میشه نگرانت باشم ، خیلیا مناظر نقطه ضعفم بودن و بودنت خوشحالشون کرده ، میترسم از دستت بدم ، تنها برای محافظت از خودته .
رنجیده خودمو عقب کشیدم
_بازم نمیخوای بگی ؟! اصل ماجرا رو پنهون میکنی ، نمیگم دروغ میگی اما اصل ماجرا رو نمیگی پنهون میکنی ، نمیدونم چرا و این ندونستن منو میترسونه.
تو سکوت تنها نگاهم کرد و همین باعث شد کامل از بغلش بیام بیرون
_میمونم چون میدونم اونقدر قدرت داری که منو اسیر کنی تو این خونه ، اما تا زمانی که ماجرا رو بهم نگی کاری بهت ندارم و حتی فرقی با یه غریبه نداری … غریبه ای که تنها دوسش دارم و جونمه اما فقط همینه و بس ….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240508 142226 973 scaled

دانلود رمان میراث هوس به صورت pdf کامل از مهین عبدی 4 (11)

بدون دیدگاه
          خلاصه رمان:     تصمیمم را گرفته بودم! پشتش ایستادم و دستانم دور سینه‌های برجسته و عضلانیِ مردانه‌اش قلاب شد. انگشتانم سینه‌هایش را لمس کردند و یک طرف صورتم را میان دو کتفش گذاشتم! بازی را شروع کرده بودم! خیلی وقت پیش! از همان موقع…
IMG 20240425 105233 896 scaled

دانلود رمان سس خردل جلد دوم به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 3.7 (3)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان :   ناز دختر شر و شیطونی که با امیرحافط زند بزرگ ترین بوکسور جهان ازدواج میکنه اما با خیانتی که از امیرحافظ میبینه ، ازش جدا میشه . با نابود شدن زندگی ناز ، فکر انتقام توی وجود ناز شعله میکشه ، این…
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3.6 (5)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.6 (7)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 4.6 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Mobina
1 سال قبل

سلام چرا پارت 116نیست

KAYLA
KAYLA
1 سال قبل

خب خونه رادان اگه بمونه باباش چی میشه ؟

لادن
لادن
پاسخ به  KAYLA
1 سال قبل

سوال به جایی بود🤣
پاسخ
عزیزم این بابا ها واقعی نیستن رمانی ان فوقش باباهه میفهمه میگه مگه من نگفته بودم و …..
تو حرص نخور فدات شم منم اون اوایلش خیلی برام سوال پیش میومد ولی الان عادی شده 🤣

El...
پاسخ به  لادن
1 سال قبل

🤣🤣🤣

دسته‌ها

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x