رمان رسپینا پارت 116

0
(0)

 

اینکه در مقابل حرفام سکوت کرد و راضی نشد ماجرارو بگه دلم شکست اما سعی کردم به رو نیارم
_وسایلم کجاست؟
_رسپینا صبر…
_گفتم وسایلم کجاست؟! حرفی نمیخوام بشنوم
کلافه نفسشو با شدت داد بیرون
_اتاقی که ته راهروعه
از کنارش گذشتم و رفتم سمت راه ، وسطش متوقف شدم و برگشتم سمتش
_میخوام برم بیرون ، دنبال خونه ، محافظاتو خبر کن الکی الاف نشم .
در اتاق رو باز کردم ، انگار وارد خونه خودم شده بودم و رفته بودم تو اتاقم ، همون چیدمان همون شکل ، اما فکرم درگیر شده بود ،که چی شده ، چی باعث شده رادان اینطور کنه؟!
حولمو برداشتم و رفتم سمت حموم ، رادان که چشمش سمت در این اتاق بود زوم شد روم اما بی توجه بهش وارد حموم شدم و سریع دوش آب سرد گرفتم و درومدم ، با دوش گرفتن حالم بهتر شده بود اما سردردم بدتر شده بود ، رفتم سمت اتاقم و از حرص درشو محکم کوبیدم ، عصبانیتمو نمیتونستم خالی کنم و فشار میورد به شقیقه هام .
شلوار قد نود چسب مشکی یه تیشرت مشکی هم پوشیدم ، مانتو کتی قرمز جیغم رو هم پوشیدم و برای اولین بار خواستم واسه ی بیرون آرایش غلیظ کنم
کرم پودر زدم و خط چشم دنباله دار کشیدم و خط چشم شاین نقره ایم رو هم کنارش کشیدم ، مداد ابرو کشیدم و رژ گونه هلویی رو خیلی تمیز کشیدم و در آخر رژ قرمز جیغ ، چهره ام از همیشه بیشتر تو چشم بود و جذابیتمو بیشتر کرده بود ، نگاهی به ناخن هام انداختم سوهانمو برداشتم و مرتبشون کردم و لاک جیغ قرمز به دست و پام زدم ، کفش پاشنه دار قرمز جلو بازم رو برداشتم و کیف مشکی ، شال قرمزمو هم انداختم و نگاهی به سرتا پام انداختم ، اولین بار بود همچین تیپی برای بیرون میزدم و موقع بیرون زدن از اتاق پشیمون شدم ، اینکه رادان غیرتی شه و عصبی شه نمی ارزید به اینطور لباس پوشیدن ، اما وقتی برای هدر دادن نداشتم ، پس همین یکبار با همچین تیپی مشکلی نداشت عینکمو روی موهام گذاشتم و زدم بیرون از اتاق ، اینکارم اوج بچه بازی بود و داشتم شخصیتمو میبردم زیر سوال اما با این حال بیخیال طی کردم ، رادان که چشمش به من خورد قشنگ شوکه شدنش رو دیدم و در پی اش سرخ شدن صورتش اما سعی کرد بی تفاوت باشه
_من دارم میرم خداحافظ
_برو ، مواظب خودت باش ، خداحافظ
رفتم پایین و آژانس گرفتم و منتظر موندم تا برسه ، با رسیدن آژانس خواستم سوار شم که دستم از پشت کشیده شد ، رادان بود
_آقا شرمنده اما ما آژانس نیاز نداریم هزینه ای که تا اینجا اومدید و برگشتید رو بگید تا حساب کنم
_رادان من آژانس گرفتم و میرم
برگشت سمتم
_تو فعلا ساکت باش به وقتش با توهم کار دارم.
از اینکه اومده بود خوشحال بودم و سعی در پنهون کردنش نداشتم ، من در حالت عادی میرفتم دنبال خونه از نگاهای بنگاه دارا و صاحب خونه ها عذاب میکشیدم و با این سر و وضع که شاید واسه ی خیلیا عادی باشه مطمئنن بیشتر عذاب میکشیدم، اما از اینکه رادان بود آرامشم بیشتر شد که حداقل بخاطر حضور رادان اتفاقی نمیوفته .
پول آژانس رو حساب کرد و دست منو کشید سمت ماشینش ، با آرامش در رو باز کردم نشستم برعکس من رادان محکم در رو کوبید ، چشماشو بسته بود و تند تند نفس میکشید
_بچه ای ؟! چند سالته که سر یه موضوع با من لج میکنی همچین تیپی میزنی ؟! نمیگم‌ این ظاهر مشکلی داره ، نداره اما زمان داره مکان داره ، جلوی چهارتا مرد هیز و چشم چرون میخوای اینطور بری ؟! من هیچوقت با ظاهرت و استایلت کار نداشتم چون حد میدونستی اما الان اینو بذارم کجای دلم ؟! سر لجبازی با من همچین کاری میکنن ؟! اینه عقل تو ؟!
تنها در مقابلش سکوت کردم
_اینکه نمیخوام آسیبی ببینی باعث میشه لج کنی و بری رو اعصابم ؟!
ماشین رو روشن کرد و راه افتاد
_برو سمت این بنگاه …..، خونه قسمت مرکزی شهر میخوام
جوابمو نداد ، زیرزیرکی نگاهش کردم چشماش شده بود کاسه ی خون ، مقصر تک تکش خودم بودم ، قبلاً تو حرفامون گفته بودم وقتایی که میرم خونه ببینم برای خرید یا اجاره بعضیا چه حرفا و پیشنهادهای بی شرمانه ای میدن و حرص خورده بودم از این رفتار و حالا بدتر از قبل داشتم میرفتم .
به اشتباه بودن کارم پی برده بودم بدون منطق و با لجبازی تصمیم گرفته بودم .
با رسیدن به آدرسی که دادم دنبال جا پارک گشت و دوتا کوچه کنارش ماشین رو پارک کرد ، زودتر پیاده شدم و رفتم سمتش و دستشو گرفتم و مظلومانه حرف زدم
_ببخشید ، لجبازیم باعث شد فکر نکنم به هیچ چیز ، بعدش پشیمون شدم اما نخواستم نشون بدم ، خودم میدونم اشتباه کردم .
فقط نگاهم کرد
_رادان ، اینطوری نکن دیگه ، قلبم میسوزه از این رفتار
کلافه نفسشو داد بیرون و دستمو گرفت
_خودت میدونی هیچوقت نه به حد آرایشت نه نوع لباس پوشیدنت کار داشتم ، چون میدونم به عنوان یک انسان حق انتخاب لباس باب میل و علاقه خودت رو داری ، اما عصبی شدم چون یادمه دفعه قبل چه چیزایی گفتی ، چه چیزایی شنیده بودی ، صاحب بنگاه نه شاگردش ، صاحب خونه فروشنده یا هرکس دیگه ای ….

_من خودمو در جایگاهی نمیبینم که بخوام مشخص کنم یه فرد چی بپوشه چی نپوشه ، حتی اگه اون فرد همسرم باشه ، خواهرم باشه یا هرکس دیگه ای ، اما منم میشناسم آدمایی رو که چقدر وقیح ان و سر همونا چقدر اذیت شدی ، بخاطر حرص دادن من ارزش اینکارو داشت ؟!
_نه
_دیگه فکرشو نکن بیخیال شو
کنارهم قدم زنان رفتیم سمت بنگاه .

خسته از خونه زدیم بیرون ، ایراداتی داشت که باعث میشد این هم از گزینه ها حذف شه ، یکی مورد پسند بود که عجله داشتن برای فروختش و نمیشد دست دست کرد ، خونه خودمون به این زودی به فروش نمیرفت.
سوار ماشین شدیم و رادان روند سمت خونه ، باید یه فکری میکردم هرطور شده خونه رو بخریم ، یه واحد از آپارتمان کوچیک و جمع و جور تنها ۱۰۰ متر بود و دوتا اتاق داشت و پولمون بیشتر از این نمیرسید و همین که میخریدیم کافی بود ، حوصله ی جا به جایی نبود ، و خرید یه خونه کوچیک بهتر از کرایه یه خونه بزرگ بود ، با رسیدن به آپارتمان بی حوصله پیاده شدم و رادان پشت سرم اومد ، متوجه حال خرابم بود و چیزی نمیگفت ، در آپارتمان رو باز کرد یک راست رفتم سمت اتاقم سریع آرایشمو شستم لباسامو با یه شلوار گشاد و یه تیشرت گشاد تر عوض کردم و دراز کشیدم بخوابم ، تنها چیزی که خورده بودم دو تیکه پیتزا به زور رادان بود ، حالم خوب نبود و حالت تهوع داشتم که از گشنگی و بهم ریختگی خوابم بود ، هرچقدر تلاش کردم بخوابم خوابم نبرد ، قایمکی از توی کیفم یه قرص آرامبخش و یه قرص معده درد برداشتم و رفتم سمت آشپزخونه ، رادان نبود و با خیال راحت دوتا قرصو خوردم و برگشتم تو اتاقم ، میدونستم که رادان تنها بخاطر خودم قرص خوردنو ممنوع کرده ، اما هیچ چیز جز مسکن آرومم نمیکرد ، کمی طول کشید تا قرص اثر کرد و راحت خوابیدم.

موقعی که بیدار شدم رادان نبود ، یه صبحونه جمع و جوری خوردم و وسایل رو جمع کردم ، خونه رو فوری میخواستن بفروشن و من نمیخواستم وقتی از دست بدم برای خریدش چون اکثر خونه ها یا مشکل داشتن یا محلش خوب نبود یا منطقه اش ، طلاهای من و ریما و مامانم و پولی که بابام کنار گذاشته بود میشد خریدش و زمانی که خونه فروخته شه طلا جایگزین میشه و پول پس اندازش بر میگرده ، بهترین کار همین بود ، گوشیم رو برداشتم و با بابام تماس گرفتم
_سلام دخترم ، خوبی ؟!
_سلام بابا ، خوبم ، شما خوبین ؟! راحیل ریما رادمهر؟! مامان خوبه ؟!
_ما خوبیم عزیز بابا
_بابایی یه خونه هست نقلی و جمع و جوره اما خونه خودمون هنوز به فروش نرفته؟!
_مشتری داره اما زمان میبره .
شروع کردم به توضیح دادن به بابام و شرایط و اینکه طلا بفروشیم و بابام به راحتی قبول کرد
_من طلاهارو میفروشم و سعی میکنم پولو برسونم دستت ، رادان هم کمک دستته ، خرید و فروش میکنی و نگران نمیشم که نکنه سرکارت بذارن باباجان .
کمی دیگه با بابام حرف زدیم و خداحافظی کردم ، دلم میخواست کمی دور شم از فکر و خیال ، تصمیم گرفتم سرمو با آشپزی گرم کنم ، آهسته رفتم سمت آشپزخونه ، فارغ از هرچیزی مشغول شدم اما هر بار یه فکری یه ذهنیتی به فکرم خطور میکرد و منو تا مرز دیوونگی میبرد .
طاقت نیوردم و روی زمین نشستم و شروع کردم به گریه کردن ، تک تک بغض و گریه ها و حال خرابی های این یک ماه گذشته رو.
روی همون زمین یخ دراز کشیدم و با گریه خودمو آروم کردم.
نمیدونم چه مدت بود که تو این وضع بودم ولی طاقت نیوردم و بلند شدم رفتم سمت وسایلم ، چمدونمو برداشتم هرچیزی که به نظرم نیاز بود برداشتم ، خیلی یهویی تصمیم گرفتم به رفتن ، مقصدم تنها آرام بود ، هم من هم آرام تو این شرایط به هم نیاز داشتیم ، کاغذ برداشتم و برای رادان نوشتم که میرم پیش آرام ، هرچند میدونستم اون دو نفر به ظاهر بادیگارد خبر میدن بهش ، لباسایی که جلو دست بودن رو پوشیدم و زدم بیرون ، همزمان بع رادمهر پیام دادم برای خرید خونه بیاد و کارتی که پول توشه رو بیاره و با رادان برن برای کارای خریدش ، من این مدت زیادی جا زده بودم نیاز داشتم برم یه جا تخلیه شم و با آرامش برگردم و از نو شروع کنم ، یه شروع جدید با حال کاملا خوب نه تظاهر به خوب بودن ، توی حیاط موندم و شروع کردم به چک کردن اما دریغ از یه بلیط برای گرگان ، مجبور بودم آژانس بگیرم تا گرگان ، چمدون رو گوشه ای گذاشتم و رفتم سمت آژانس سر خیابون اگه قبول میکرد منو برسونه کسی ، میومدم چمدونمو برمیداشتم میرفتم سمت گرگان و چند شب میموندم و زمانی که حس میکردم حالم خوبه و میتونم با آرامش و منطق به زندگیم برسم برمیگشتم ، درست ترین کار ممکن از نظرم تو این شرایطم همین بود .
توی آژانس مرد مسنی قبول کرد منو برسونه تا گرگان و کرایه اشو حساب کنم ، بودن کسای دیگه که بخوان برسونن اما ترسیدم اعتماد کنم و در نظرم این فرد مطمئن ترین بود برای رسوندن من به گرگان ، عجله ای سمت آپارتمان رفتم و چمدونمو برداشتم و توی صندوق آردی اون مرد گذاشتم و در عقب رو باز کردم و سوار شدم ….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240518 155015 984

دانلود رمان یادداشت های یک گمشده به صورت pdf کامل از بهاره حسنی 3 (2)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان: داستان زندگی امیر و رخساره که با وجود اختلاف و دشمنی قدیمی خانواده هایشان به قصد ازدواج و شروع زندگی مشترک باهم فرار می کنند، از طرفی الا خواهر امیر و کاوه برادر ناتنی رخساره برای پیدا کردن سرنخی از آنها به هر دری می زنند،…
IMG 20240508 142226 973 scaled

دانلود رمان میراث هوس به صورت pdf کامل از مهین عبدی 4 (11)

بدون دیدگاه
          خلاصه رمان:     تصمیمم را گرفته بودم! پشتش ایستادم و دستانم دور سینه‌های برجسته و عضلانیِ مردانه‌اش قلاب شد. انگشتانم سینه‌هایش را لمس کردند و یک طرف صورتم را میان دو کتفش گذاشتم! بازی را شروع کرده بودم! خیلی وقت پیش! از همان موقع…
IMG 20240425 105233 896 scaled

دانلود رمان سس خردل جلد دوم به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 3.7 (3)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان :   ناز دختر شر و شیطونی که با امیرحافط زند بزرگ ترین بوکسور جهان ازدواج میکنه اما با خیانتی که از امیرحافظ میبینه ، ازش جدا میشه . با نابود شدن زندگی ناز ، فکر انتقام توی وجود ناز شعله میکشه ، این…
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3.6 (5)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.3 (6)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 4.6 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
sanaz
1 سال قبل

رمان قشنگیه❤
یعنیااااااااااااا خاک بر سرت رسپینا این چ کاریه😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط sanaz

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x