رمان رسپینا پارت 119

0
(0)

 

یک هفته گذشت از سفرم به گرگان ، صبح تا نزدیکای غروب کمک آرام به کارای شرکت میرسیدم ، حساب کتاب اشتباه نشه ، گوشیمو روشن کرده بودم و یه جاهایی هم از رادان کمک میگرفتم ، غروب تا شب هم با آرام و حاج رسول میرفتیم بیرون بلکه کمی حال حاج رسول خوب شه اما بی فایده بود .
آرام تو این هفته موفق شد آوا رو راضی کنه برگرده و امروز درست برمیگشت و من نمیخواستم باهاش رو در رو شم ، وسایلم رو جمع کرده بودم و وقت خداحافظی بود ، آرام خبر نداشت و تازه میخواستم بهش بگم ، مطمئن بودم درکم میکنه که نخوام با امیر و آوا رو در رو شم ، مام فیت آبی کمرنگ تاپ دو بنده جذب مانتو ساده آبی کمرنگ شال یخی و کفشای اسپورت سفید با کیف سفید ، چمدونم حاضر و آماده بود ، برش داشتم و رفتم تو حال ، آرام با دیدن چمدون که تو دستم بود غمگین نگام کرد اما چیزی نگفت چون علتشو میدونست
_پس قصد رفتن کردی
لبخند زدم
_آره دیگه ، یه هفته فرصت خوبی بود برای استراحت و دیدن تو .
حرفی از اومدن آوا که علت رفتن من بود نگفتم اون هم ترجیح میداد به رو نیاره
_بازم بهم سر بزن
رفتم سمتشو بغلش کردم
_من بازم میام اما توام بیا تهران ، بیا پیش من ، فکر کنم حتی باید آماده باشی واسه ی نامزدی من .
شوکه نگاهم کرد که خندیدم ، دیشب که با رادمهر حرف زدم بهم پنهونی اطلاع داد رادان شماره خونمونو گرفته که هماهنگ کنن برای خواستگاری ، البته بعد اساس کشی کامل ، که امروز اساس کشی شروع میشد و رادان پنهون کرده بود که سوپرایز کنه اما رادمهر بهم تقلب رسونده بود
_چرا تو این مدت نگفتی تووو ؟
_نمیدونستم منم ، رادان تنها حرفشو زده بود و جدی نبود ، رادمهر دیشب گفت قرار خواستگاری قراره بذاره
_وای پس توهم داری متاهل میشی ، فکر کنم فقط من موندم رو دست بابام
_تو که از شوهر فراری بودی
_هنوزم فراری ام اما تنها شدم
اخم کردم بهش
_متاهل شدن من ربطی نداره که ارتباطم قطع یا کم شه باهات ، تو بیا و برو و من و رادان میایم و میریم ، تو علاوه بر خواهر من دوست رادان هم هستی ، هروقت خواستی میتونی بیای .
با بغض بغلم کرد
_کاش میشد بیشتر بمونی ، این هفته دلم خوش بود به بودنت
_آرام یه حرفو آویزه گوشت کن ، آدما میان اما موندنی نیستن ، هرآدمی یه روزی میره ، حالا چه با مرگ چه با قطع ارتباط ، یاد بگیر به خودت تکیه کنی ، دلت خوش باشه به خودت ، تو توانایی خیلی چیزارو داری ، اما چون انجام ندادی میترسی ، نترس با ترست مقابله کن ، هرجا کم بیاری اول خدا و بعد باباتو داری ، جا نزن تلاش کن ، و تکیه کن به خودت .
باشه ی آرومی گفت ، هرموقع هر لحظه هر ساعت از شبانه روز مشکل داشتی فقط کافیه زنگ بزنی ، اگه پشت تلفن بتونم آرومت کنم کافیه ، نشد پا میشم میام گرگان پیشت .
خداحافظی کردیم و از خونه اشون زدم بیرون ، آژانس منتظر بود ، دیشب بلیط گرفته بودم .
چمدونمو تو صندوق عقب گذاشتم و سوار شدم و مقصدم که ترمینال بود رو گفتم و راه افتاد ، این یک هفته دوری از خانواده و رادان باعث شده بود به خودم بیام ، سبک شده بودم و با حس و حال خوب داشتم برمیگشتم ، قرار بود بشم کمکی خانواده ، وقتی هم خانوادم میومدن تهران دیگه تنها نبودم که برم خونه ی رادان ، نمیگم از بودن کنارش تو خونه اش بدم میاد نه ، اما تو دیدگاهم این اشتباه بود ، فرصت بود برای همچین چیز دلنشینی و خونه ی رادان بودن تنها راه حل نبود ، من نمیخواستم وقتی تکلیفمون کامل مشخص نیست برم باهاش زندگی کنم ، درسته همچین زندگی آرزوم بود ، اما ترجیحم این بود که تو این شرایط و موقعیت نه ، حتی اگه بابام یا رادمهر میفهمیدن قاعدتاً کنار نمیومدن و بحث میکردن باهام سر همچین چیزی و نمیذاشتن و اگه میخواستم همچین چیزی نشه باید پنهون میکردم اما من آدم پنهون کردن هم نبودم ، دلیلی نمی‌دیدم که بخوام پنهون کنم.
با رسیدن به ترمینال هزینه رو حساب کردم و پیاده شدم ، چمدونمو برداشتم و رفتم سمت اتوبوس چمدون رو گذاشتم قسمت بار و رفتم داخل ، صندلیم رو پیدا کردم و نشستم ، مونده بود تا بخواد حرکت کنه ، هندزفریمو زدم و آهنگ پلی کردم و چشمام رو بستم .
دلم تنگ شده بود ، یک هفته دوری از رادان داشت دیونه ام میکرد ، من طاقت و تحمل دوری از هرکسی رو داشته باشم از رادان رو ندارم این یک هفته برام مثل یک سال رو دور کند گذشت.
هیچوقت نمیخواستم ازش دور شم ، همین یه دونه سفر بهم ثابت کرد ، رادان رو بیشتر از چیزی که فکر میکنم دوست دارم و شده جونم .
کم کم اتوبوس پر شد و راه افتاد ، انقدر خسته بودم که چشمام خمار خواب شده بود و نتونستم تحمل کنم و خوابیدم .

با حس گشنگی بیدار شدم ، کمتر از پنجاه کیلومتر فاصله داشتیم به تهران یعنی حدود یک ساعت دیگه تهران بودم ، اگه تهران عین شهرستان بود و انقدر ترافیک نداشت قطعا میگفتم رادان بیاد سراغم تا زودتر ببینمش و انقدر برای دیدنش له له نمیزدم ….

با رادمهر حرف زده بودم و قرار بود همگی فردا بیان و اساس های خونه رو هم بیارن و چیدن شروع میشد .
از اسنپ پیاده شدم و چمدونم رو برداشتم ، اومده بودم خونه رادان ، جایی رو نداشتم دیگه ، تصمیم داشتم تا شب پیش رادان باشم و شب برم تمیز کاری اون خونه تا بتونیم زودتر خونه رو ردیف کنیم .
زنگ خونه رو زدم ، در باز شد ، قطعا از طریق محافظا خبر داشت که رسیدم
_سلام .
با دلتنگی نگاهم کرد مشخص بود چقدر به اون هم سخت گذشته ، محکم بغلم کرده
_سلام وروجک فراری خودم
خندیدم
_لقب جدیده؟!
_یکی از القاب جدیدته
_اووو ، حالا اجازه میدی بیام تو؟
کشید کنار
_بفرمایید بانو
از بانو گفتنش خندم گرفت
_میبینم از دلتنگی زیاد داری رد میدی جناب
وارد شدم و چمدون رو کنار در گذاشتم
در رو بست.
کمرمو گرفت و حبسم کرد بین خودشو در
_میخوای بگی تو دلتنگ نشدی ؟! یعنی فقط من بودم که شبا قبل خواب عکساتو میدیدم ؟ فقط من بودم که از دلتنگی بهت فکر میکردم و میدیدم داره صبح میشه و نخوابیدم
دستامو دور گردنش حلقه کنم
_نه ، تنها تو نبودی ، منم دلم واست تنگ شده بود حتی دیگه طاقت دوری نداشتم .
_حق ندار هیچوقت ازم دور شی ، یه روز نبینمت اون روزم بدترین روزه ساله ، این هفته ، بدترین هفته ی عمرم بود ، اگه برای خونه با رادمهر پابندم نکرده بودی …
_حتما میومدی تا گرگان و نمیذاشتی این همه دور باشیم
_دقیقا ، اما کاری کردی که گرفتار شم و نتونم بیام .
لبخند کمرنگی زدم
_فقط خواستم کمی با خودم خلوت کنم ،آروم شم ، تصمیم گرفتم برم سفر .
_الان آروم شدی ؟! آروم بودن با دوری از من ؟!
_آروم شدم اما دلتنگت هم شدم ، الانم اگه اجازه بدی برم لباسامو عوض کنم بیام .
ازم فاصله گرفت
_اجازه میدم ضعیفه .
برگشتم چشمامو ریز کردم نگاهش کردم
_غلام چمدونمو برام بیار
و راه افتادم سمت اتاق که صدای خنده اش پیچید توی گوشم ، از خنده اش لبخندی روی لبم نشست
_غلام؟ کجام به غلاما میخوره ؟
برگشتم نگاهش کردم
_راست میگی به غلام نمیخوری اما …. به حشمت میخوری .
_اسم عهد قاجار میبندی به ریشم سکینه خانوم ؟
_سکینه ؟!
_خب سکینه نه ، خدیجه خوبه؟!
اداشو دراوردم رفتم تو اتاق اما در رو نبستم ، رادان چمدون رو گوشه اتاقم گذاشت ، از قصد …. هزار تومنی از جیبم درآوردم گرفتم سمتش
_اینم از انعامت میتونی بری
چپ چپ نگاهم کرد که صدای خنده ام بلند شد ، اومد سمتم و گونمو گاز گرفت که جیغم هوا رفت
_اینم از انعامم
_لپمو کندی دیونه ، حال میده حاش بمونه رادمهر قشنگ روانیت کنه.
_نگو ، خدا نصیب گرگ بیابون نکنه ، اونقدر که داداش تو حساسه و غیرتی من نیستم، قشنگ توانایی سرویس کردن منو داره .
_کار خوبی میکنه ، کلا باید همین کارو کنه ، راضی ام ازش ، الانم لطف کن بفرما بیرون لباسامو عوض کنم میام خدمتت
_حله چشاته ، ناهار چی سفارش بدم؟!
_خودم یه چی درست میکنم ، غذای بیرون دیگه واقعا اذیتم میکنه
_هرجور راحتی شیشه عمرم
رفت بیرون و در رو بست
شلوار ساده و آزاد نارنجی با تیشرت سفید با نوشته های نارنجی پوشیدم ، موهامو شونه کردم و دم اسبی بستم آرایشمو حال نداشتم بشورم و موکول کردم به بعد و از اتاق بیرون زدم ، رادان لش کرده بود رو مبل و فیلم میدید
بی سر و صدا رفتم تو آشپزخونه ، چیزی مد نظرم نبود که بپزم ، در یخچال رو باز کردم و نگاه سرتا سری انداختم ، هوس مرغ سوخاری کرده بودم در فریزر رو باز کردم یه بسته مرغ دراوردم ، مشخص بود تازه یخچال رو پر کرده
_رادان
_جانم
_اممم میگم پودر سوخاری میخوام
_برم بگیرم؟!
_اگه میشه بگو پست کنن خودت نری ، کنارشم خوراکی هله و هوله سفارش بده پا فیلم بخوریم
_باشه عمرم ، الان سفارش میدم .
_حدودی چقدر طول میکشه برسه
_نیم ساعت اینا
_خوبه.
تا بخواد خریدا به دستم برسه طول میکشید ، مرغ رو گذاشتم تو آب جوش تا یخش باز شه ، شروع کردم برنج درست کردن ، آشپزی کردن رو دوست داشتم اما به شرط آهنگ گوش دادن ، کل کارام با آهنگ گوش دادن انجام میشد
گوشیم رو برداشتم و شانسی یکی از موزیکارو انتخاب کردم و شروع کردم به آشپزی ، برنج رو که گذاشتم دم ، سینه مرغ رو که یخش باز شده بود جدا کردم ، تیکه های کوچیک ازش درآوردم ، تخم مرغ و ادویه جات لازم رو ریختم تو کاسه های مختلف ، مرغ رو غلتوندم فقط مونده بود پودر سوخاری ، که کمی با تاخیر رسید ، با رسیدن بسته فوری پودر سوخاری رو برداشتم و کمی توی کاسه ریختم و مرغارو غلت دادم و در نهایت ریختم توی ماهیتابه تا سرخ بشن ، همزمان سالاد شیرازی درست میکردم به اندازه دو نفر ، با آماده شدن غذا ، میز رو چیدم
_رادان بیا ناهار آماده اس
_اومدم خوشگلم
برنج رو مرتب توی دیس کشیدم ، مرغ هارو توی ظرف چیدم قبل برگشتنم سمت میز ، رادان از پشت بغلم کرد و سرشو رو شونم گذاشت.
_عاشق این صحنه هام ،صبح که بیدار میشم پیشم باشی ، درحال آشپزی ببینمت ، تو بغلم بگیرمت ، هر ثانیه و هر لحظه ام با تو بگذره …

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240508 142226 973 scaled

دانلود رمان میراث هوس به صورت pdf کامل از مهین عبدی 4 (11)

بدون دیدگاه
          خلاصه رمان:     تصمیمم را گرفته بودم! پشتش ایستادم و دستانم دور سینه‌های برجسته و عضلانیِ مردانه‌اش قلاب شد. انگشتانم سینه‌هایش را لمس کردند و یک طرف صورتم را میان دو کتفش گذاشتم! بازی را شروع کرده بودم! خیلی وقت پیش! از همان موقع…
IMG 20240425 105233 896 scaled

دانلود رمان سس خردل جلد دوم به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 3.7 (3)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان :   ناز دختر شر و شیطونی که با امیرحافط زند بزرگ ترین بوکسور جهان ازدواج میکنه اما با خیانتی که از امیرحافظ میبینه ، ازش جدا میشه . با نابود شدن زندگی ناز ، فکر انتقام توی وجود ناز شعله میکشه ، این…
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3.6 (5)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.6 (7)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 4.6 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Hani
Hani
1 سال قبل

فاطمه جون این پیامو تایید نکن فقط بخون ، من دسترسیم به اکانتمو از دست دادم از فردا شب یک پارت بذار

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x