برای اینکه ایده ای که داشتم عملی شه به کمک یکی از اعضای خانواده رادان نیاز داشتم و تنها گزینم رها بود ، دفتر فانتزی تمام برگ مشکی رو خریدم و راه افتادم سمت خونه ، شماره رها رو داشتم ، باید باهاش تماس می گرفتم و قرار ملاقات میذاشتم ، البته قبلش باید بیخیال توضیح راجب گذشته میشدم .
وارد خونه شدم طبق تماسی که با مامان داشتم ، رسیده بودن اول شهر تا از ترافیک و اینجور چیزا رد کنن حدود یک یا دو ساعت دیگه میرسیدن و این خوب بود ، زنگ زدم رستورانی که همیشه با رادان میرفتم و سفارش شش پرس غذا دادم برای دو ساعت دیگه .
طبق حدسیاتم یک ساعت و نیم بعدش مامان اینا رسیدن ، کارگر های باربری و من و بابا و رادمهر وسایل رو خالی کردیم وسطاش غذا ها با پیک رسید که حساب کردم بردم طبقه بالا دست مامان و تندتر وسایل رو خالی کردیم بابام نصف دیگه ی هزینه باربری رو حساب کرد و رفتیم توی خونه ، مثل همیشه تو کلی سر و صدا شام خورده شد.
بعد شام بیخیال چیدن کامل خونه و جمعبندی یه سری وسایل شدیم و به انداختن فرشای مد نظر تو اتاق افاقه کردیم ، روی فرشا رخت خواب پهن کردیم و همگی دراز کشیدیم ، انقدر خسته بودن تو ثانیه ریما و راحیل و رادمهر خوابیدن ، تو این مدتی که نبودم انگار راحیل شرایط روحیش خیلی بهتر شده بود اما بازم نیاز داشت به روانشناس ، گوشیم رو برداشتم و به رادان پیام دادم
_سلام نفسم ، خوبی ؟!مشکلت حل شد ؟
_میبینم که یکی احساساتش زیادی بروز داده میشه
_همون یکی کم باهات خوب بوده ؟!
_نه اما مجازی رو که همه بلدن من کلامی رو در رو دوست دارم .
بی پروا براش نوشتم
_درست مثل دیشب ؟! که اومدم گفتم میخوام پیشت بخوابم ؟! همونطور که شبو تو بغلت صبح کردم؟!
_با تک تک حرفات به این پی میبرم که ….. نبودت پیشم دیوونه کننده اس ، باید زودتر از هرچیز بشی خانوم خونم ، پیشم باشی ، هرجا بخوام برم کنارم باشی که نگران دوری از تو و دلتنگی تو نباشم .
از کل پیامش فقط قفل شدم رو کلمه نگران دوری و دلتنگی تو نباشم .
_یعنی چی؟! منظورت چیه ؟! جایی قراره بری ؟!
_آره … به عنوان نماینده شرکت باید برم دبی هفته دیگه
_چقدر طول میکشه که بیای ….. چه مدت نیستی ؟!
هنوز نرفته بغض کردم ، من یک هفته دور بودم طاقت نیوردم دل تنگ شدم از دوری حالم خوب نبود شبا قبل خواب عکساشو میدیدم و تو خیالخودم کنار هم بودنمونو تصور می کردم و از دلتنگی دیوونه شدم ، الان از دوری حرف میزد ؟! از اینکه باید بره ؟! پس من چی ؟! دلم چی ؟!
_حدود یک ماه ، نمیخواستم اینطور بهت بگم اما ، الان تو راهه تبریزم ، تا آخر هفته قبل رفتن خودمو میرسونم که ببینمت .
کلمه یک ماه توی سرم چرخ میخورد و سعی در راضی کردن خودم داشتم ، طاقت میوردم ، مگه چیه ، دوری هست اما مجبوریه ، اونقدرم زیاد نیست زود میره و میاد
_بی خداحافظی رفتی ؟!
_یهویی شد یکی یه دونم ، قسم میخورم زود برگردم طی دو سه روز و تا آخر هفته دربست خدمت شما باشم.
تنها به گفتن شب بخیر اکتفا کردم و گوشی رو خاموش کردم ، شاید نبودنش این دو سه روز باعث میشد درگیر کارای خانوادم باشم و سود ببرم اما اینکه قرار بود بره دبی اونم یک ماه سخت بود ، زیادی وابسته بودم و عادت کردم به بودنش ، همین فاصله میتونه نشون بده دوری ازش چقدر برای من سخته و تا چه حد وابسته ام ، اما نباید مشکل جدی ای میشد ، میشد تصویرط حرف بزنیم یا هر ثانیه تلفنی در ارتباط باشیم . با این حرفا کمی آروم شدم ، چشمام رو بستم تا بالاخره بخوابم و خستگی این چند روز رفع شه
~~~~
صبح بعد از صبحانه و چیدمان یه سری وسایل ، مشخص شد کدوم سری از وسایل رو باید به سمساری فروخت ، با مامان و رادمهر رفتیم برای فروش همین وسایل کم ، پیش سمساری که پیدا کرده بودیم ، مامانم با کلی چونه زدن وسایل رو فروخت و برگشتیم ، نزدیکای خونه از مامان اینا فاصله گرفتم و به رادان زنگ زدم اما بی چواب موند ، پیام بهش دادم که
_بخوای تو دبی جواب ندی ، هم از نگرانی هم از حرص دیوونه میشم میدونی که!
و وارد ساختمون شدم ، باید میرفتم خونه رادان و یه سری از وسایلام رو میوردم ، تخت و فرش و اینجور چیزارو باید میفروختم ، بعد از کمی کمک کردن به مامان اینا ، زیر زیرکی داشتم در میرفتم که رادمهر مچمو گرفت اما بلند نگفت که کسی متوجه شه
_به به ، به سلامتی کجا تشریف میبری ؟!
_یه سری وسایل از خونم بیارم
_در ادامشم بری پیشه …
_نه
چشماشو ریز کرد
_یعنی قرار نیست ببینیش
_تبریزه نیستش ، آخر هفته ام میره دبی تا یک ماه نیستش ، حالا میشه بری کنار تا برم؟!
_سر همین بی حوصله ای ؟!
چپ چپ نگاهش کردم که بی صدا خندید
_جواب سوالمو گرفتم میتونی بری.
کیفم رو برداشتم و زدم بیرون ، قبل خونه رادان میخواستم برم بهشت زهرا ، اسنپ گرفتم .
توی مسیر بودم که رادان زنگ زد ، جواب که دادم صدای خستش پیچید تو گوشم
_جانم عزیزکم ، زنگ زده بودی
_اول اینکه خواستم حالتو بپرسم
مگه میشه یه نفر انقدر وابسته باشه ادم به خانوادشم انقدر وابسته نیست؟!؟
اره میشه چرا نشه ؟؟
ادما باهم متفاوتن