_من خوبم تو خوبی؟!
_منم خوبم ، دارم میرم بهشت زهرا اما نمیدونم که …
_قطعه ….ردیف ….
_مرسی
_زیاد به خودت سخت نگیر ، نبینم چشمای خوشگلتو اذیت کنیا
_تو که نیستی ببینی.
_دلیل نمیشه خودتو اذیت کنی ، من باید برم ، کارام اینجا زیادن وقت ندارم زیاد ، از بهشت زهرا زدی بیرون زنگ بزن
_باش
_مواظب خودت باش ، به خودت سخت نگیر و فشار نیار ، خداحافظ
_توام مراقب خودت باش ، خداحافظ
تماس رو قطع کردم و کمی بعد به مقصد رسیدم ، هزینه اسنپ رو پرداخت کردم و رفتم سمت قسمتی که رادان گفته بود ، یه بطری گلاب و چند شاخه گل محمدی گرفته بودم ، با رسیدن به مزار شاهین ، بغضم ترکید ، دلم براش تنگ شده بود، برای خودش حمایتاش محبتاش ، اما نبود ، اونم برای کارش رفت و هرگز برنگشت میترسیدم … آره ترس داشتم که رادان بره و برنگرده ، ترس داشتم اونو هم از دست بدم، آروم گلاب رو ریختم و شستم مزاری رو که خاک گرفته بود ، شرمنده شدم از اینکه ناراحتیم و عذاداریم برای نبودش تنها یک هفته بود ، به خودم قول دادم از این به بعد هر هفته بیام اینجا ، آروم گلای محمدی رو پرپر کردم .
هرچی تو دلم بود رو به زبون آوردم و اشک ریختم انقدر گریه کرده بودم که چشمام میسوخت ، اشکام رو پاک کردم بلند شدم . آژانس گرفتم برای خونه رادان و همچنین بهش زنگ زدم اما بازم بی جواب موند .
ترافیک طولانی بود و با کلی معطل شدن رسیدم ، هزینه رو حساب کردم و وارد آپارتمان شدم ، وارد واحد که شدم اول از همه وارد سرویس شدم و آبی به صورتم زدم .
وارد اتاقم شدم و چمدونامو درآوردم ، تک تک وسایلی که بهش نیاز داشتم و بودنشون واجب بود رو ، مرتب چیدم تو چمدون ، همه ی وسایلم که جمع شد ، چک کردم چیزی جا نذاشته باشم ، همه چیز برداشته بودم ، ناخودآگاه رفتم سمت اتاق رادان ، کاش الان کنارم بود ….
از کمدش یکی از تیشرتاشو برداشتم و عطرشو نفس کشیدم ، مردد نگاهی به کمدش کردم و تصمیمم گرفتم این تیشرتش دست من بمونه ، توی چمدونم جا دادمش اما به صورتی که مشخص نباشه کسی که چمدونمو باز کرد نبینش ، مگه اینکه بخواد چمدون رو بگرده که مطمئن بودم همچین اتفاقی نمیوفته .
چمدونام که حاضر شد ، دوباره اسنپ گرفتم ، کل روزای من خلاصه میشد تو اسنپ و آژانس و ترافیک !
با رسیدن اسنپ سوار شدم و چمدونامو جا دادم ، سعی کردم خودمو ناراحت نکنم و اشک نریزم تا همین الان هم چهره ام فریاد میزد چقدر اشک ریختم ، از دوربین گوشی نگاهی به خودم انداختم ، چشمای سرخ ، نوک بینیم هم سرخ شده بود با رنگی که زرد میزد ، همیشه همین بود هیچوقت نمیتونستم پنهون کنم که گریه کردم ، راهی نداشتم ، مگر اینکه تا رسیدن چهره ام کمی بهتر شه .
با رسیدن به آپارتمان پیاده شدم و چمدونامو برداشتم ، برای تخت و کمد باید منتظر اومدن رادان میشدم ، خودم تنهایی نمیخواستم با باربری برم برای وسایل و مهمتر از همه رادمهر نمیذاشت و اینطور مشخص میشد که من خونه ی رادان بودم که قطعا این بدتر بود .
در رو که باز کردم سکوت کامل بود ، از فرصت استفاده کردم و رفتم دستشویی ، آبی زدم به صورتم ، حالا دیگه کمتر مشخص بود .
چمدون هارو بی صدا گوشه ای از خونه گذاشتم و رفتم سمت آشپزخونه ، نگاهم به روی گاز خورد ، اینطور که مشخصه آشپزخونه رو کاملا چیده بودن و مامان خودش ناهار درست کرده ، کمی تو بشقاب برای خودم خالی کردم ، میلی به غذا نداشتم اما نمیخواستم ضعف کنم و فشارم پایین بیاد ، بزور دو لقمه خوردم و ظرفامو بی سر و صدا شستم .
بیکار منتظر بودم که بیدار شن و بریم برای ادامه کارها ، منتظر بودنن زیاد طول نکشید که دونه دونه بیدار شدن و از اتاق بیرون اومدن .
_خب حالا که بیدار شدید حال رو کامل و مرتب بچینیم
_تا امشب تموم کنیم و خونه چیده شه ، چیزهایی هم که مونده و جا نیست میبریم سمساری
_همون سمساری که صبح رفتیم خوبه
_آره مامان جان ، پس شروع کنید .
مبلارو بابا و رادمهر با نظر ما چیدن ، فرشارو پهن کردن و بابا رفت برای زدن پرده ها ، ما چهارتا که داشتیم تزئینات خونه رو میچیدیم مسخره بازی درمیوردیم و میخندیدیم ، سر یه سری وسایل مامان رو اذیت میکردیم جوری که جیغ میزد سرمون و ما میخندیدیم ، البته بیشتر کرما زیر سر رادمهر بود ، ما میترسیدیم واقعا چیزی شکسته شه اما بیخیال اذیت میکرد .
با تموم شدن چیدمان خونه قشنگ همگی نفسی بیرون دادیم ، اگه انقدر زود جمع شد به خاطر نفر زیاد و کوچیک بودن خونه بود .
تنها مونده بود چیدمان یه سری از وسایل اتاقا ، مثلن لباسا ، کمدا ، خرده ریز .
نگاهی به کمد توی اتاق انداختم واقعا از لحاظ جا برای لباس چهار نفر کم بود و ایده ای به ذهن نمیرسید.
بیخیال این تمیز کاری شدم دیگه ، یه فیلم کمدی ایرانی که قابلیت دیدن با خانواده رو داشت ریختم روی فلش و وصل کردم به تلویزیون ، مامان خوراکی و میوه آماده کرده بود ، همگی جلوی تلویزیون نشستیم و من فیلم رو پلی کردم و مشغول دیدن شدیم …..