رمان رسپینا پارت 126

0
(0)

 

_من خوبم تو خوبی؟!
_منم خوبم ، دارم میرم بهشت زهرا اما نمیدونم که …
_قطعه ….ردیف ….
_مرسی
_زیاد به خودت سخت نگیر ، نبینم چشمای خوشگلتو اذیت کنیا
_تو که نیستی ببینی.
_دلیل نمیشه خودتو اذیت کنی ، من باید برم ، کارام اینجا زیادن وقت ندارم زیاد ، از بهشت زهرا زدی بیرون زنگ بزن
_باش
_مواظب خودت باش ، به خودت سخت نگیر و فشار نیار ، خداحافظ
_توام مراقب خودت باش ، خداحافظ
تماس رو قطع کردم و کمی بعد به مقصد رسیدم ، هزینه اسنپ رو پرداخت کردم و رفتم سمت قسمتی که رادان گفته بود ، یه بطری گلاب و چند شاخه گل محمدی گرفته بودم ، با رسیدن به مزار شاهین ، بغضم ترکید ، دلم براش تنگ شده بود، برای خودش حمایتاش محبتاش ، اما نبود ، اونم برای کارش رفت و هرگز برنگشت میترسیدم … آره ترس داشتم که رادان بره و برنگرده ، ترس داشتم اونو هم از دست بدم، آروم گلاب رو ریختم و شستم مزاری رو که خاک گرفته بود ، شرمنده شدم از اینکه ناراحتیم و عذاداریم برای نبودش تنها یک هفته بود ، به خودم قول دادم از این به بعد هر هفته بیام اینجا ، آروم گلای محمدی رو پرپر کردم .
هرچی تو دلم بود رو به زبون آوردم و اشک ریختم انقدر گریه کرده بودم که چشمام میسوخت ، اشکام رو پاک کردم بلند شدم . آژانس گرفتم برای خونه رادان و همچنین بهش زنگ زدم اما بازم بی جواب موند .

ترافیک طولانی بود و با کلی معطل شدن رسیدم ، هزینه رو حساب کردم و وارد آپارتمان شدم ، وارد واحد که شدم اول از همه وارد سرویس شدم و آبی به صورتم زدم .
وارد اتاقم شدم و چمدونامو درآوردم ، تک تک وسایلی که بهش نیاز داشتم و بودنشون واجب بود رو ، مرتب چیدم تو چمدون ، همه ی وسایلم که جمع شد ، چک کردم چیزی جا نذاشته باشم ، همه چیز برداشته بودم ، ناخودآگاه رفتم سمت اتاق رادان ، کاش الان کنارم بود ….
از کمدش یکی از تیشرتاشو برداشتم و عطرشو نفس کشیدم ، مردد نگاهی به کمدش کردم و تصمیمم گرفتم این تیشرتش دست من بمونه ، توی چمدونم جا دادمش اما به صورتی که مشخص نباشه کسی که چمدونمو باز کرد نبینش ، مگه اینکه بخواد چمدون رو بگرده که مطمئن بودم همچین اتفاقی نمیوفته .
چمدونام که حاضر شد ، دوباره اسنپ گرفتم ، کل روزای من خلاصه میشد تو اسنپ و آژانس و ترافیک !
با رسیدن اسنپ سوار شدم و چمدونامو جا دادم ، سعی کردم خودمو ناراحت نکنم و اشک نریزم تا همین الان هم چهره ام فریاد میزد چقدر اشک ریختم ، از دوربین گوشی نگاهی به خودم انداختم ، چشمای سرخ ، نوک بینیم هم سرخ شده بود با رنگی که زرد میزد ، همیشه همین بود هیچوقت نمیتونستم پنهون کنم که گریه کردم ، راهی نداشتم ، مگر اینکه تا رسیدن چهره ام کمی بهتر شه .

با رسیدن به آپارتمان پیاده شدم و چمدونامو برداشتم ، برای تخت و کمد باید منتظر اومدن رادان میشدم ، خودم تنهایی نمیخواستم با باربری برم برای وسایل و مهمتر از همه رادمهر نمیذاشت و اینطور مشخص میشد که من خونه ی رادان بودم که قطعا این بدتر بود .
در رو که باز کردم سکوت کامل بود ، از فرصت استفاده کردم و رفتم دستشویی ، آبی زدم به صورتم ، حالا دیگه کمتر مشخص بود .
چمدون هارو بی صدا گوشه ای از خونه گذاشتم و رفتم سمت آشپزخونه ، نگاهم به روی گاز خورد ، اینطور که مشخصه آشپزخونه رو کاملا چیده بودن و مامان خودش ناهار درست کرده ، کمی تو بشقاب برای خودم خالی کردم ، میلی به غذا نداشتم اما نمیخواستم ضعف کنم و فشارم پایین بیاد ، بزور دو لقمه خوردم و ظرفامو بی سر و صدا شستم .
بیکار منتظر بودم که بیدار شن و بریم برای ادامه کارها ، منتظر بودنن زیاد طول نکشید که دونه دونه بیدار شدن و از اتاق بیرون اومدن .
_خب حالا که بیدار شدید حال رو کامل و مرتب بچینیم
_تا امشب تموم کنیم و خونه چیده شه ، چیزهایی هم که مونده و جا نیست میبریم سمساری
_همون سمساری که صبح رفتیم خوبه
_آره مامان جان ، پس شروع کنید .
مبلارو بابا و رادمهر با نظر ما چیدن ، فرشارو پهن کردن و بابا رفت برای زدن پرده ها ، ما چهارتا که داشتیم تزئینات خونه رو میچیدیم مسخره بازی درمیوردیم و میخندیدیم ، سر یه سری وسایل مامان رو اذیت میکردیم جوری که جیغ میزد سرمون و ما میخندیدیم ، البته بیشتر کرما زیر سر رادمهر بود ، ما میترسیدیم واقعا چیزی شکسته شه اما بیخیال اذیت میکرد .
با تموم شدن چیدمان خونه قشنگ همگی نفسی بیرون دادیم ، اگه انقدر زود جمع شد به خاطر نفر زیاد و کوچیک بودن خونه بود .
تنها مونده بود چیدمان یه سری از وسایل اتاقا ، مثلن لباسا ، کمدا ، خرده ریز .
نگاهی به کمد توی اتاق انداختم واقعا از لحاظ جا برای لباس چهار نفر کم بود و ایده ای به ذهن نمیرسید.
بیخیال این تمیز کاری شدم دیگه ، یه فیلم کمدی ایرانی که قابلیت دیدن با خانواده رو داشت ریختم روی فلش و وصل کردم به تلویزیون ، مامان خوراکی و میوه آماده کرده بود ، همگی جلوی تلویزیون نشستیم و من فیلم رو پلی کردم و مشغول دیدن شدیم …..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.5 (4)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (2)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 3.9 (7)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

0 دیدگاه ها
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x