این دو روز به همین روال گذشت ، یا با مامان تو سمساری ها بودم ، یا مشغول چیدمان لباس بودیم ، کمد دیواری رو دو بخش کردیم ، یکی برای لباسایی که باید حتما آویز میشدن به چوب لباسی که به چهار قسمت تقسیمش کردیم ، قسمت پایینیش هم چهار بخش شد که جا لباسی کوچیک گرفته بودیم که لباسا تا شن و چیده شن و تمام کارا انجام شده بود .
این مدت کلا کلاسای طراحی رو رها کرده بودم و بعد از سفر یک ماه ی رادان باید از سر میگرفتم .
رادان امشب برمیگشت از تبریز و ساعت نه یا ده میرسید و قصد داشتم برم پیشش ، اما مثل روز روشن بود که بابام همچین اجازه ای نمیداد ، هی نگاه رادمهر میکردم هی رو برمیگردوندم ، نمیدونستم کاری میکنه یا نه ، کنارم نشست
_چی میخوای؟!
_ها؟
_هینگاه میکنی نگاهتو میدزدی ، یه چیزی میخوای دیگه
_من؟! نه
_مطمئنی دیگه ؟! میدونی بعد از اینکه بلند شم برم دیگه کاری برات نمیکنم؟!
_غلط کردی
_پس زود بگو چی میخوای
_رادان شب برمیگرده
_خب
کفری نگاهش کردم
_بعد بابا من اجازه نمیدم بری
_رادمهر اذیت نکن عه ، آخر هفته قراره بره دبی ، یک ماه نیست.
_این هفته وقت هست واسه دیدنش
برای اینکه لجشو درارم سعی کردم خودمو آروم نشون بدم ، پا روی پا انداختم
_انگار کاری که قراره انجام بدم روز و شب میخواد ، قراره دو ساعت برم پیشش چه شب باشه چه روز
تیز برگشت سمتم
_پس غلط کنی بری
لبخند دندون نمایی بهش زدم
_میدونی که بابا کاری نداره اگه زنگ بزنه برای فردا عصر اجازه بگیره که منو ببره بیرون
_رو مخ من راه نرو رسپینا
شونه بالا انداختم و نشستم سرجام ، باید پنهونی در میرفتم ، میدونستم تنها کسی که میفهمه کجام رادمهره اما نمیگه تا ماجرای زیبا لو نره ، به بقیه هم مجبوری میگم رفتم پیش یکی از همکلاسیام.
ساعت نزدیکای هفت بود و رادمهر از کنارم تکون نمیخورد ، به بهونه درست کردن سالاد رفتم تو آشپزخونه ، مطمئن بودم خیار نداریم ، چون مواد غذایی زیادی هنوز نگرفته بودیم .
_مامان ، خیار نداریم سالاد درست کنم .
با حرف مامان تیرم به هدف خورد
_رادمهر ، برو از میوه فروشی خیابون کناری خیار بگیر بیار ، زود باش
قبل اینکه نه بیاره حرف زدم
_میخوای من برم بگیرم اگه نمیری؟
_میرم خودم لازم نکرده .
لحظه شماری کردم بره زودتر .
با رفتنش عجله ای رفتم تو اتاق ، لباس سرسری پوشیدم ، لباسایی که میخواستم با لوازم آرایش و اتو مو و چیزایی که لازم بود ریختم تو کوله ، با مترو میرفتم که زود برسم و اونجا آماده شم .
_مامان ، من میرم یه سر بیرون زود میرسونم خودمو
_کجا میری؟!
_پیش یکی از همکلاسیام ، زود میام دیگه .
سریع رفتم بیرون و در رو بستم ، اگه طولش میدادم قطعا نمیذاشت برم ، آروم از پله ها اومدم پایین و طبقه یک جایی که دید داشت به در آسانسور منتظر موندم ، الانا بود که رادمهر برسه ، واقعا موندم با چه عقلی رفتم بهش گفتم ، دیوونه بودم فکر کردم کمکم میکنه .
هنوز پنج دقیقه نگذشته بود که رادمهر اومد تو ، اگه میرفتم قطعا وسط راه میدید منو ، دیدم با چه عجله ای اومد داخل ، صدای آسانسور که اومد متوجه شدم داره میره بالا ، دو پا داشتم دو پا دیگه قرض گرفتم و زدم بیرون به ایستگاه مترو که رسیدم گوشیم زنگ خورد
_جانم داداشم
_زهر مار و داداشم ، کدوم گوری رفتی؟! خونه همکلاسی ؟ رادان از کی شده همکلاسیت.
_از موقعی که مجبور شدم تو یکی رو بپیچونم برم پیشش
_برنگردی به بابا میگم
_منم ماجرای زیبا رو میگم ، میدونی که بابا سر تو یکی حساسه واسه ی هرچیزی ، بالاخره تک پسر ته تغاری
_همچین چیزیو نمیگی
_منو لو بدی شک نکن میگم
_بالاخره که برمیگردی خونه .
خندیدم
_میام میام ، من باید برم دیگه خداحافظ .
گوشیو قطع کردم و وارد مترو شدم ، امیدوار بودم زودتر از رادان برسم و فرصت بشه کارایی که میخوام رو انجام بدم .
مترو مثل همیشه شلوغ بود و حتی جای نفس کشیدن هم نبود ، با رسیدن به ایستگاهی که میخواستم بزور پیاده شدم و تونستم نفس عمیقی بکشم.
فاصله بین ساختمون و ایستگاه مترویی که پیاده شدم کم بود ، کولمو سفت چسبیدم و پا تند کردم سمت ساختمون ، تا اومدن رادان به خونه حدود یک ساعت یا یک ساعت و نیم فرصت داشتم و تایم خوبی بود ، با رسیدن به نگهبانی سری تکون دادم و وارد شدم .
در خونه رو که باز کردم تاریک تاریک بود فضا ، چراغارو روشن کردم ، پرده هارو کنار کشیدم و کوله ام رو روی مبل گذاشتم….
نمیدونم چرا همش منتظرم یه اتفاق بد بیفته
ذهن مریضم هنوزم به رادان شک داره
داره کند پیش میره
خیلیییییی عالیه عاشق این رمانم ♥♥♥😍