یه نفس پله هارو رفتم بالا و زنگ خونشو زدم ، انقدر تعداد پله ها زیاد بود و تند تند اومده بودم به نفس نفس افتاده بودم ، همش حس میکردم یکی دنبالمه ، نمیدونم این چه ترس مسخره ای بود
در که باز شد ، رادان مبهوت نگاهم کرد ، حق داشت من با چشمای سرخ رنگی پریده در حالی که نفس نفس میزدم
ترسیده کشوندم داخل
_رسپینا ، رسپینا ، عزیزم ، دردت به جونم ، چته تو ، چی شده دردت به قلبم ؟
نمیخواستم اصلا حرف بزنم ، نمیتونستم لبامو تکون بدم خودمو محکم تو آغوشش انداختم ، رفتارم بیشتر ترسوندش
کمی فاصله گرفت و صورتمو تو دستاش گرفت
_چرا چیزی نمیگی تو ؟ چیشده آخه نفس من ، الان سکته میکنم .
منو نشوند رو مبل و رفت سمت در
،ترسیده دستشو گرفتم
_نرو ، میترسم ، برات … تعریف میکنم …چیزی نیست … بیا بشین
با شک نگاهم کرد
_میگم بهت …. بیا بشین
دستشو سفت گرفتم که اومد کنارم نشست و بغلم کرد ، آروم موهامو نوازش میکرد و من ذره ذره آرامش به وجودم تزریق میشد
قبل اینکه بیام پیش رادان ، یه حس بی کسی وجودمو فرا گرفته بود ، اینکه کسی رو ندارم و کسی از خانوادم پیشم نیست تا بهش پناه بیارم ، رادان بودنش معجزه بود
پیرهنش دکمه هاش باز بود با شلوار کتانش ، نشون میداد که چقدر سرش شلوغه و درگیره که حتی وقت نکرده لباساشو عوض کنه ، نگاهش کردم ، چشماش سرخه سرخ بود
_وقتی اینجور مظلوم میشی ، میترسی حس میکنم قلبم میخواد از کار بیوفته ، من هیچوقت طاقت ندارم اینطور ببینمت عزیزکم.
انقدر نوازشم کرده بود چشمام خمار خواب شده بود اما بزور چشمام رو باز نگه داشتم اول ماجرا رو میگفتم بعدش میخوابیدم ، از بغلش بیرون اومدم پاهامو تو شکمم جمع کردم دستامو حلقه کردم دورش
_خواب بودم ، حس کردم صدای یه چیزی میاد ، اما زیاد متوجه نشدم ، یکم که گذشت فهمیدم یه چیزی پرت میشه سمت پنجره اتاقم ، اما بیرونو که نگاه کردم چیزی نبود ، نمیدونم خیال بود توهم بود یا واقعیت.
کمی اخماش توهم رفت ، بلند شد دستمو گرفت و بلندم کرد و رفت سمت در که احتمالا اتاقش بود
_تو برو استراحت کن ، تا من یه نگاهی به دوربینا بندازم
رفتم سمت اتاق اما بازم میترسیدم ، خوبی اتاقش این بود که سمت حیاط بود . سعی کردم به رو نیارم که میترسم و وارد شدم در رو بستم.
انقدر خسته بودم دراز کشیدم رو تخت و به سه ثانیه نکشید خوابم برد
رمان خیلی خوبه ولی خیلی کمه تا به جا حساس میرسه تموم میشه🌝
خیلی خوبه عزیزم خسته نباشی