رمان زادهٔ خون جلد دوم پارت 5

5
(1)

 

بوی خوبی کھ از آشپزخونھ میومد مثل یک طناب نامرئی من رو بھ اون سمت کشوند و
اونجا بود کھ با جمع خیلی
شلوغ و البتھ شادی روبھ رو شدم.

بھ غیراز گیب و سیدنی، رونالد و ربکا ھم حضورداشتند و… با دیدن لونا کھ کنار رونالد و
سیدنی نشستھ بود و مشغول خندیدن بھ حرفی بود کھ احتمالا ً از طرف سیدنی گفتھ شده بود،
ھم متعجب شدم و ھم خوشحال!

فکر نمیکردم اینقدر راحت با بچھ ھا کنار بیاد و از اون گذشتھ، از اینکھ سالم و سرحال
میدیدمش خیلی خوشحال بودم و بالأخره از شر اون دلشوره ی لعنتی کھ از دیشب گریبان
گیرم بود، راحت شدم…
ربکا اولین کسیِ کھ متوجھ ی حضورم میشھ.

با جیغی اسمم رو صدا میزنھ کھ باعث میشھ گیب کھ کنارش نشستھ از جا بپره و تقریبا ً
صندلی رونالد ھم بھ خاطر تکون شدیدی کھ میخوره چیزی تا واژگونیش نمیمونھ! کھ
لحظھ ی آخر لبھ ی میز رو میگیره و تعادل خودش رو حفظ میکنھ…

سیدنی و لونا با صدا میخندن .
البتھ لونا با صدایی آرومتر از سیدنی و ربکا ھم خجالت زده لبخندی میزنھ و گونھھاش سرخ
میشھ!

دوباره حواس ھمھ بھ لونا جمع میشھ و با دیدن دست ھای ربکا روی شکم لونا بی دلیل
عصبانی میشم.

خدایا اون بچھ مال منھ! وقتی خودم یھ دل سیر نتونستم حتی با نوازش شکم لونا احساسمو
بھش منتقل کنم بقیھ ھم حقی ندارن کھ این کارو بکنن!

میدونم کھ رفتارم کاملا احمقانھ بود اما دست خودم نبود .

یھ حس مالکیت شدیدی روی اون دختربچھ داشتم!
پری کوچولوی من !

خودم رو روی صندلی بین ربکا و لونا میندازم کھ ربکا سریع از جاش میپره و بشقاب و
لیوانی بھ میز اضافھ میکنھ.

بدون حرف، مشغول خوردن میشم و در ھمین حین ھم اتفاق شب گذشتھ رو تعریف
میکنم…

رونالد از اینکھ نتونستھ یھ سلیک ببینھ افسوس میخورد و سیدنی و گیب ھم از اینکھ ھمچین
مأموریت جالبی (از نظر خودشون البتھ) رو از دست دادن غر میزدن.

ربکا ھم ناراحت بود اونجا نبوده تا جادوی حواسپرتیِ سوزان و جادوگرھای ھمراھش،
برای پرت کردن حواس یکی از سلیکھا و بعد ھم بیھوش کردنشون استفاده کردن رو ببینھ.

_یھ بار دیگھ تعریف کن… اونھا واقعا ً پرنده ھای آتشینی رو بھ وجود آوردن کھ توی آسمون
منفجر و تبدیل بھ گلولھ ھای رنگی میشدن؟!
رونالد غر زد کھ:

_وااای، ربکا! بسھ دیگھ. این سومین باریھ کھ ازش میخوای این موضوع رو تعریف کنھ.
اون آتیش بازی ھر چقدر ھم کھ قشنگ بوده باشھ بعید میدونم بھ اندازهی خود سلیکھا جالب
باشھ.

_درستھ… سلیکھا موجودات بینھایت جالبین! آتیشی ھم کھ از دھنشون بیرون میاد گاھی
اینقدر داغھ کھ میتونھ فلز رو آب کنھ و فقط ھم با جادو میشھ خاموشش کرد!

بھ لونا نگاه میکنم. این اولین باریِ کھ از وقتی من اومدم صحبت میکنھ.

امیدوارم کھ بتونھ با اینجا بودن کنار بیاد چون امکان نداره اجازه بدم جایی بھ جزء اینجا
باشھ!

_اگھ آتیششون اینقدر قویھ، چطوری درختھای گریدونھا صدمھ ی چندانی ندیدن؟!

_من نگفتم کھ صدمھ ندیدن. در واقع خیلی ھم زیاد آسیب دیدن! تا حدی کھ مجبور شدن از
اون درختھا جدا بشن… البتھ بھ جزء یھ نفر، شخص دیگھ ای ازشون آسیبی ندیده. چون
گریدونھا با جادو بھ درخت ھا متصل بودن و ھمین جادو ھم تا حدی باعث کُند شدن حرکت
آتیش شد. اما اون درخت ھا الآن عملا ً مردهن.

اولین نفر ربکا بود کھ ابراز احساسات کرد:

_این وحشتناکھ! نمیدونم با ھمھ ی این اتفاقات چطور میتونید بگید اونھا جالب و
دوستداشتنین؟!

سیدنی: ما نگفتیم دوستت داشتنی، اما جالب چرا.

لونا: اونھا موجودات وحشی نیستن و بدون دلیل بھ کسی صدمھ ای نمیزنن. اگھ از آتیش
استفاده کردن بھ خاطر اینھ کھ اونھا ترسیده بودن. وگرنھ اگھ راه نزدیک شدن بھشون رو بلد
باشی حتی میتونی نوازششون کنی. اونھا از این کار لذت میبرن.

رونالد: یھ جوری صحبت میکنی کھ انگار تا حالا یک سلیک رو دیدی، یا حتی نوازششون
ھم کردی!

طی یک عمل خیلی ظریف و دخترونھ و البتھ بامزه، لونا شونھ ھاش رو بالا انداخت و
چشمھاش رو توی حدقھ چرخوند. کھ باعث عکس العمل رونالد شد و با صدایی ھیجانزده
گفت:

رونالد: دیدی؟ جدی تو تا حالا یھ سلیک رو نوازش کردی؟

لونا: یھ دونھ نھ، من دو تا سلیک رو نوازش کردم.

ھمین حرفش کافی بود چشمھای رونالد تا جایی کھ میشد گرد بشن و اینبار وقتی بھ لونا نگاه
کرد، نگاھش آمیختھ ای از تعجب و تحسین بود…

گیب: بھ ھرحال، من کھ اصلا ً دلم نمیخواد یکی از اونھا رو بغل کنم یا حتی بھشون دست
بزنم. با اون پوست خاکستریشون فقط میشھ اونھا رو زشت خطاب کرد!
لونا: اونھا زشت نیستن،فقط متفاوتن… اصلا ً میدونی مرگبارترین صلاح ھا از آتیش اونھا
ساختھ میشھ؟ یا اینکھ فلزِ خنجرِ معروف لرد نیکسون رو با استفاده از آتیش اونھا ذوب
کردن؟ و ھمین ھم بھ اون خنجر قدرت جادویی زیادی داده کھ باعث شده ھیچ اسلحھ یا
جادویی نتونھ باعث از بین رفتن یا صدمھ دیدن اون خنجر بشھ؟ و در نھایت اون رو تبدیل بھ
یھ افسانھ کرده!

نگاه گیب و سیدنی رو روی خودم احساس کردم، اما نگاھم رو از روی لونا بر نداشتم.

خوب میدونستم کھ اونھا ھم داشتن بھ ھمون چیزی فکر میکردن کھ من فکر میکردم،
یعنی خنجر لرد نیکسون !

چیزی کھ برای قرنھاست بھ عنوان یھ ارث خانوادگی توی خانواده ی ما قرار داره و درحال
حاضر ھم دست منھ!

ناخوداگاه با دستم غلاف خنجرِ روی کمرم رو لمس کردم.

انگشتھام رو روی دستھ ی جواھرنشانش٭ کشیدم .

من میدونم کھ ھر کدوم از این جواھرھا ھم با جادویی باستانی طلسم شدن…

ربکا: اگھ واقعا ً آتیششون ھمچین قدرتی بھ سلاح ھا میده، چرا برای ساخت ھمھ ی خنجر و
شمشیرو کلا ً اسلحھ ھا از آتیش اونھا استفاده نمیکنن؟

سیدنی: چون باید اون آتش رو بھ میل خودشون تقدیمت کنن. درغیر این صورت فرقی با
آتیش ھای معمولی دیگھ، بھ جز حرارت بیش از حدش، نداره. این خواست و میل اونھاست کھ
بھ اون شعلھ ھا قدرت و جادو میده و گرفتن ھمچین چیزی از اونھا بینھایت دشواره…
درباره‌ی خنجر لرد ھم ھیچکس نمیدونھ چطور موفق شده کھ از شعلھ ی آتیش اونھا برای
ساخت خنجرش استفاده کنھ.

گیب: و البتھ این رو ھم میدونیم کھ کوتولھ ھا بھ اون خنجر شکل دادن و ساختنش رو تموم
کردن و این ھم یھ راز دیگھست کھ اونھا چطور راضی شدن توی این کار کمک کنن!

یکم بعد بحث و صحبتھاشون بھ کوتولھ ھا و مخفیگاه ھاشون کشیده شد.
اینکھ ھر کدوم سعی داشتن نظر خودشون رو درست و واقعینشون بدن، واقعا ً خنده‌دار بود.

نمیدونستم باید بھ اونا بگم کھ کوتولھ ھا صرفا ً گوشتخوار نیستن و از سبزیجات ھم استفاده
میکنن یا نھ؟

یا بھ نظر سیدنی راجع بھ اینکھ ریشھای بلند اونھا برای پنھان کردن خنجر و اسلحھ ھای
دفاعیِ کوچیکھ بخندم؟
یا اینکھ سعی کنم از اشتباه درش بیارم؟

اما در نھایت ھیچکدوم از این کارھا رو انجام ندادم و ترجیح دادم برای یکم استراحت، کھ
واقعا ً ھلاکش بودم بھ اتاقم برم…
بعداز تشکر از ربکا بھ خاطر غذای خوشمزه ش، از پشت میز بلند شدم و گفتم:

_من میرم بالا یکم استراحت کنم. گرفتن اون موجودات واقعا ً خستھ کننده بود. اگھ اتفاقی
افتاد خبرم کنید.

جملھ ی آخرم رو خطاب بھ سیدنی و گیب دادم و میدونم کھ متوجھ ی منظورم شدن .

گیب: نگران نباش… برو استراحت کن ما حواسمون بھ اینجا ھست.

قصد خارج شدن از آشپزخونھ رو داشتم کھ لونا دستپاچھ از پشت میز بلند شد و گفت:

_میشھ با ھم صحبت کنیم؟

میدونستم کھ باید درباره ی اتفاقاتی کھ افتاده و کارھایی کھ باید در آینده انجام بدیم صحبت
کنیم .

اما اون لحظھ اینقدر خستھ بودم کھ در خودم توانی برای حرف زدن نمیدیدم. بھ ھمین دلیل
گفتم:

_بعدا ً، لونا. من الآن واقعا ً خستھ م و حرفھای ما طولانیھ. باید سر فرصت بشینیم و حرف
بزنیم.

تونستم توی چشمھاش درک کردن رو ببینم و با باشھ ای کھ گفت، روی صندلیش نشست و منم
بھ اتاق رفتم.

بھ محض دراز کشیدن روی تختم، بستھ شد و بھ خوابی عمیق فرو رفتم کھ رویاھای
زیادی رو برام بھ ارمغان داشت…

___

٭این خنجر رو یادتونھ؟ ھمون خنجریھ کھ آخر جلد اول لیا با کمک اون تیر سمی رو از بدن
رین خارج کرد.

کنار یک آبشار بودم…
جایی شبیھ آبشار شاردا. اما نھ دقیقا ً اونجا.

ناخوداگاه بھ سمت آب کشیده میشدم و نفسم توی سینھ م سنگینی میکرد.

کاملا ً بھ اینکھ این یھ رویا و خوابھ آگاه بودم اما یھ جورایی اطرافم خیلی واقعی بھنظر
میرسید.

بھ شکل گرگم بودم و اون بود کھ مشتاقانھ و با ذوق عجیبی بھ سمت آب حرکت میکرد! بوی
آب مشامم رو پُر کرده بود …

بویی کھ متفاوت بود با ھرچیزی کھ قبل از اون احساس کردم .

نمیدونم توی خواب ھم میشھ بوھا رو احساس کرد یا نھ؟ اما اینبو کاملا ً من رو مسخ کرده
بود.

بوی دریا و شوریِ نمک…
یھ قدم دیگھ و اونوقت بود کھ دیدمش…

موھای سیاھش مثل ابریشم دورش رو گرفتھ بودن و تا کمر توی آب فرو رفت بود.

دلم میخواست صداش بزنم تا بھ سمتم برگرده و بتونم چھرهش رو ببینم. اما نمیدونستم باید
چی صداش بزنم؟

ناخوداگاھم بھ خوبی میدونست اون کیھ و از اینھا گذشتھ، گرگم با تمام وجود باھاش آشنا
بود.

دستھاش رو از دو طرفش بالا آورد و سریع بھ آب ضربھ زد. انگار مشغول آب بازی بود!

دفعھ ی بعد کھ بھ آب ضربھ زد، قطره ھای آب توی ھوا و اطرافش شناور موندن و بعداز چند
ثانیھ دوباره توی دریاچھ افتادن.
بھ لبھ ی آب رسیده بودم و ھیچی رو بیشتر از اینکھ بھ سمتم برگرده تا چھرهش رو ببینم
نمیخواستم…

انگار حضورم رو احساس کرد کھ بھ سمتم برگشت. اما انعکاس نورِ توی آب، اجازه نمیداد
کھ صورتش رو ببینم.

نرم و آروم توی آب بھ سمتم حرکت کرد کھ با نفس نفس زدن بلندی، از خواب پریدم…

تا چند ثانیھ خشکم زده بود و بعد خشم، ناراحتی و غم وجودم رو پُر کرد. انگار واقعا ً باور
داشتم کھ اگھ چند ثانیھ دیرتر بیدار میشدم میتونستم ببینمش!

ساعت شنی کنار تخت نشون میداد کھ ھمش دو ساعت خوابیدم و این برای از بین بردن
خستگیم اصلا ً کافی نیست .

اما میدونستم کھ دیگھ خوابم نمیگیره.
باید لونا رو ببینم…

باید از واقعی بودن اتفاقات روز گذشتھ مطمئن بشم .
میترسیدم کھ اون اتفاقات ھم مثل رویایی کھ دیدم ھمش وَھم و خیالم باشھ!

از اتاق کھ بیرون رفتم با سکوت ناخوشایند داخل خونھ مواجھ شدم.

در اتاق لونا رو باز کردم و با تخت مرتب و اتاق خالی روبھرو شدم!

طبقھ ی پایین ھم ھیچ خبری از کسی نبود و استرس، مثل پیچک سمی قلبم رو در برگرفتھ
بود!

گیب و سیدنی میدونستن کھ نباید بدون گفتن بھ من از لونا جدا بشن و تنھاش بذارن .

و اینکھ الآن ھیچکدومشون نیستن، نگران کنندهست.

با صدای ھم ھمھ و خندهای کھ از بیرون میومد، سریع از اتاق خارج شدم و اونوقت بود کھ
نفس راحتی از سینھ م خارج شد.

زیر درخت بزرگ مقابل خونھ، زیر انداز انداختھ بودن و برای خودشون پیکنیک گرفتھ
بودن…

چندین نفر دیگھ ھم از اعضای گروه بھشون ملحق شده بود. دستھام رو توی جیب شلوار
چرمم فرو بردم و قدم زنان بھشون نزدیک شدم.

اما ھنوز چند قدمی بیشتر برنداشتھ بودم کھ دستی مانع حرکتم شد. بھ عقب برگشتم و با
چھره ی ھمیشھ خندان عمو کلیب مواجھ شدم…

با دیدن چھره ی خندانش ناخوداگاه لبخندی زدم و سلام کردم.

_پسر! خوشحالم کھ میبینم حالت خوبھ. این مدت خیلی نگرانت شده بودم.
صمیمانھ دستش رو کھ توی دستم بود فشردم و گفتم:

_منم خیلی از دیدنتون خوشحال شدم. خبر نداشتم کھ از مسافرتتون برگشتید.

با دستش راھی کھ بھ سمت جنگل میرفت رو نشون داد و با ھم بھ اون سمت قدم برداشتیم.

_آره. تازه چند ساعتی میشھ کھ رسیدیم و بھ محض رسیدن ھم خبرھایی شنیدیم کھ تا با
چشمھای خودم ندیدم نتونستم باورشون کنم!

با سر بھ لونا کھ کنار ھمسرش نشستھ بود اشاره کرد کھ باعث خنده م شد.
اصلا ً تعجبی نداره کھ خبرھا بھ این سرعت پخش شدن! ھمین موضوع خودش علت اینجا
بودن اینھمھ گرگینھ رو توضیح میده.

_آگرین. وقتی کھ شنیدم جفتت رو پیدا کردی خیلی خوشحال شدم. ھمھ این شانس رو ندارن
کھ بتونن کسی رو کھ تکمیل کننده ی اونھاست رو پیدا کنن.

توی عمق جملھ ش حسرتی رو احساس کردم کھ باعث شد از تعجب سرجام خشکم بزنھ !

چند قدم دیگھ متوجھ شد کھ من دیگھ کنارش نیستم و بھسمتم برگشت.
با یھ نگاه، علت شوکھ شدنم رو فھمید و با افسوس سری تکون داد.

_اشتباه برداشت نکن. من از زندگیم کاملا ً راضیم. بچھ ھایی دارم کھ ھر کدوم شادی و امید
زندگی کنن و ھمسرم رو ھم خیلی دوست دارم. ھیچوقت از انتخاب اون و ازدواج باھاش
پشیمون نشدم.

بازم ھمگام باھاش قدم برداشتم و گفتم:

_خوب پس حرفی کھ زدید چی؟ یعنی اون حسرتی کھ من تھ کلماتتون احساس کردم اشتباه
بود؟

_نھ. اشتباھی نبوده، پسرم. من واقعا ً برای پیدا نکردن جفتم افسوس میخورم. تو برای درک
این احساس ھنوز خیلی جوونی! فقط بھ من بگو وقتی کھ اون بچھ رو پیدا کردی چھ احساسی
داشتی؟

_خب نمیدونم چطور بیانش کنم؟ فقط احساس کردم کھ خلاء و گودال عمیقی توی وجودم
بود کھ با پیدا کردن اون از بین رفت. خلأیی کھ خودمم از وجودش بیخبر بودم!

_دقیقا ً … احساس ِ الآن من یا حتی سیبل ھم ھمینھ. ما واقعا ً ھمدیگھ رو دوست داریم اما ھر
چی سنمون بالاتر میره بیشتر این خلاء رو احساس میکنیم. اما حداقل راه مقابلھ با این
احساس رو ھم پیدا کردیم، یعنی محبت بیشتر بھ ھم دیگھ و بچھ ھامون. این چیزیھ کھ ما رو
سرپا نگھ داشتھ.

سرم رو پایین انداختم و بھ حرفھایی کھ شنیدم فکرکردم. پیدا کردن لونا برای من یک شانس
خیلی بزرگ بود.

ممکن بود کھ اون روز اصلا ً از خونھ بیرون نزنم. یا اگھ گیب و سیدنی دنبالم نمیومدن و
باعث نمیشدن کھ بھ سمت پرایکس برم، یا اینکھ اگھ غریزه ی گرگم رو دنبال نمیکردم و تا
آبشار نمیرفتم چی؟

حتی فکر کردن بھش ھم ترسناکھ!
یادم باشھ توی اولین فرصت از گیب و سیدنی تشکر کنم…

_پس با ھمھ ی این اتفاقات، تو واقعا ً خوشبخت محسوب میشی! اینکھ توی این سن پایین
تونستی جفتت رو پیدا کنی خودش یھ خوشبختی بزرگ محسوب میشھ برات. حتی اگھ لازم
باشھ چند وقت تا بزرگ شدنش صبر کنی یا اینکھ خودت بزرگش کنی.

با حرفش ناخوداگاه خندیدم. اونم خندهش گرفتھ بود.
با بھ یاد آوردن چیزی، با کمی نگرانی گفتم:

_عمو، درباره ی کشش بین جفتھا چی؟ اینکھ من یھ بچھ رو بخوام خب یھ چیز زشت و
یھ جورایی تھوع آوره! متوجھ میشید؟ منظورم از خواستن، چیزی بیشتر از نزدیکش بودنھ.

وقتی کھ با صدای بلند خندید با تعجب نگاھش کردم.

_پسر! تو اصلا ً کتاب جفتھا و خواستھ ھاشون رو خوندی؟ فکر میکردم این کتاب رو
ھمھ ی ھم سن و سالھای تو خونده باشن.

با خندهای عمیقتر ادامھ داد:

_منو پدرت این کتاب رو با ھمدیگھ خوندیم. یادمھ کھ چقدر سر قوانین عجیبی کھ توش گفتھ
شده بود خندیدیم. اما خوب مقصودم از ھمھی این حرفھا این بود کھ بھ این موضوع برسیم؛
تا وقتی کھ تو و جفتت، دوتاتون بھ سن بلوغ نرسیدید کھ البتھ میدونم تو خیلی وقتھ این
دوران رو گذروندی، کشش جنسی بینتون ایجاد نمیشھ. لازم نیست نگران این موضوع
باشی.

نفس راحتی کشیدم و ضربان قلبم آروم شد. حتی فکر اینکھ بھ اون بچھ آسیب بزنم ھم برای
دیوونھ کردنم کافی بود.

_از پدرت خبری داری؟ کی برمیگرده؟

_چند روز پیش پیامش رو دریافت کردم. گفتھ بود چیزی تا زایمان نمونده و بھمحض بھدنیا
اومدن بچھ، خبرش رو برام میفرستھ تا منم بھشون ملحق بشم. اما با این شرایط نمیتونم لونا
رو تنھا بزارم. اون رو ھم باید برای دیدن خانوادهم ببرم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.5 (4)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (2)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.3 (6)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 3.6 (5)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
اشتراک در
اطلاع از
guest

1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
fateme lak
fateme lak
1 سال قبل

عالی خیلی تخیلیه♥

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x