رمان زادهٔ خون جلد دوم پارت 7

5
(1)

 
_تو نمیتونی من رو لمس کنی. تاوان این کار، درد و رنج زیادیِ کھ الآن یھ نمونھ از اون
رو چشیدی. من ھنوز ھم سر حرفم ھستم، من نمیخوام کھ تو صدمھ ای ببینی. سرزمین ما تا
ھمین الآنش ھم بدون آلفا و رھبر بھ اندازه ی کافی صدمھ دیده. اما اون دختره و بچھش چیزی
جز بدبختی برای ما نداره.
_یھ بچھ ی کوچیک چھ صدمھ ای بھ ناردن میتونھ بزنھ؟
_اون باعث اومدن جنگ بھ اینجا میشھ. *** اون کسیِ کھ میتونھ با رھبر اونھا مقابلھ
کنھ و برای این کار لازمھ کھ اونھا بھ ناردن بیان. بھ نظرت اون موقع چھ اتفاقی میفتھ؟ کل
این سرزمین و نژادھای نایابش دچار نابودی و ویرانی میشھ! حتی اگھ این دختر پیروز بشھ
کھ بعید میدونم، باز ھم ما ضررھای جبران ناپذیری رو متحمل میشیم. اگھ تو ھم اون
چیزی کھ من توی گویِ نور دیدم رو میدیدی، با دستھای خودت اونھا رو نابود میکردی!

شوکھ نگاھش میکردم… نمیدونستم چی بگم؟ لیای من قراره ناجی بشھ؟! چطوری قراره با
کسی کھ ھیچکس دیگھ ای قدرت مقابلھ با اون رو نداره مقابلھ بکنھ؟
با زمزمھ ی آروم روپین، نگاھم رو از جسم بیھوش لونا گرفتم و بھ اون دادم.

_اگھ ناجی در کار نباشھ دلیلی نداره کھ فکر کنیم جنگ ممکنھ بھ ناردن برسھ. ھمھ میدونن
کھ اینجا چقدر قدرتمند و نفوذناپذیره. اما اگھ زمزمھی وجود یھ ناجی ھمھجا بپیچھ، اونھا
سعی میکنن قبل از بزرگ شدن اون راھی برای ورود پیدا کنن و بالأخره ھم موفق میشن.
ھر سرزمینی نقطھ ضعف ھای خودش رو داره، ناردن ھم ھمینطور!

فقط نگاھش کردم کھ چطور زیر لب، تندتند اینھا رو برای خودش تکرار میکرد و من توی
بھتِ پیشگویی کھ گفت، باقی موندم.
با صدای ھینی، بھ سمت وردی تالار نگاه کردم کھ بقیھی اعضای انجمن رو دیدم! نگاھم بھ
روی زن ریزنقش و چروکیده ای افتاد کھ دستش رو جلوی دھنش گرفتھ بود. بھ نظر میرسید
کھ ھمھ حرفھ ای روپین رو شنیدن. و معلوم بود کھ صدای “ھین” ھم از طرف این زن
بوده…

نمیدونم روپین چطور حین حرف زدن و بعد ھم این حواس‌پرتی من، بھ سمت لونا رفتھ بود و
بھ نزدیکیش رسید! برای یھ لحظھ برق خنجری رو توی دستش دیدم کھ بھ سمت لونا ھجوم
برد.
قبل از من، این گرگم بود کھ عکسالعمل نشون داد. تبدیل شدم و بھ سمتش پریدم. دندونھام رو
توی کتفش فرو بردم کھ صدای نالھ ش بلند شد…
دندونھام رو از کتفش خارج کردم و خرناسی کشیدم.

تبدیل شدم، دستم رو روی صورتش گذاشتم و چشمھام رو بستم تا راه خودم رو بھ ذھنش باز
کنم.
از درد نالھ ای کرد کھ کوچیکترین اھمیتی برام نداشت. این قرار نیست براش راحت باشھ!
برای خوندن ذھن یھ نفر لازمھ کھ لایھ لایھ ی ذھن اون رو باز کنی و دنبال چیزی کھ
میخوای بگردی. کھ این معمولا ً برای طرف مقابلت دردناکھ! چون یھ چیز خارجی داره
بھ ذھنت فشار میاره و دردی مثل سوراخ کردن مغز بھت دست میده!
اما اگھ اون چیزی کھ میخوای بدونی یھ چیزی مثل افکارش توی ھمون لحظات باشھ،
ھمچین پروسھ ی دردناکی رو نداره. چون اون افکار دَمِ دست و آزادن… اما خاطرات
اینطور نیستند. و من الآن اصلا ً از دردی کھ اون داره میکشھ ناراحت نیستم.
بالاخره چیزی کھ میخواستم رو پیدا کردم، اون پیشگویی رو. اما از زاویھ دید مریپین؛ توی
اتاق گویھا بود کھ گوی نور شروع بھ درخشیدن کرد… نمیتونستم احساسات اون لحظھش
رو احساس کنم اما توی ذھنش موجھای استرس و خوشحالی بود. بالاخره بعداز چندین سال
یھ پیشگویی تازه شده.
بھسمت گوی رفت و دستش رو روی اون گذاشت. گوی، لونا رو نشون داد! دقیقا ً ھمون روز
پیکنیکشون توی حیاط خونھ و درحالی کھ داشت میخندید، گل کوچیک و سرخ رنگی رو
از یکی از بچھھا قبول کرد و دستش رو روی شکمش گذاشت.
اینبار تصویر روی شکمش کھ درحال نوازشش بود زوم شد.
صحنھ ی بعدی وقتی بود کھ توی آشپزخونھ لیوان از دستش میافتھ و از درد فریاد میکشھ…
تصویر بعدی خودم رو دیدم کھ بچھی کوچیکی رو شاید یکم بزرگتر از کف دست، توی
آغوشم گذاشتن. دلم فرو ریخت. این لیای منھ؟!
صحنھ ی بعدی دختر بچھی مو مشکی بود کھ توی جنگل میدوئید و چندتا تولھی گرگ
کنارش بازی میکردن. و بعد خودم و اون رو دیدم! کنار آبشار درحالی کھ اون داشت
گویھای درخشان آب رو توی ھوا حرکت میداد و منم کنار آب نشستھ بودم.
بھ سمتم اومد کھ باز صحنھ عوض شد و اینبار چیزی کھ دیدم ھیچ شباھتی بھ ناردن نداشت!
لیا رو دیدم درحالی کھ شمشیر درخشانی بھ دست داشت. برق جواھر قرمز رنگ روی
دستھ ی شمشیر رو دیدم. شمشیریکھ اصلا ً برام آشنا نبود. روبھ روی شخصی کھ نمیتونستم
چھرهش رو واضح ببینم ایستاده بود. بعد تصویر قطع شد و مریپین محکم بھعقب پرتاب شد و
روی زمین افتاد!
اون لحظھ، ترسش اینقدر پُر رنگ بود کھ روی خاطراتش ھم تأثیرگذاشت و موج زیادی از
انرژیش رو روی اونھا باقی گذاشت! ترسش از صحنھای کھ از ناردن دیده بود و اتفاقی کھ
در پیش داشتیم.
دستم رو برداشتم و ازش جدا شدم کھ نیمھ جون روی زمین افتاد.
عصبانیتم ازش بیشتر شد… اینقدر ترسیده بود کھ متوجھ نبود لیا توی اومدن این جنگ بھ
ناردن نقشی نداره. چھ اون بود و چھ نھ، باز ھم این اتفاق میافتاد. اما لیا کسی بود کھ

میتونست تمومش کنھ. چیزی کھ مشخصھ، با این کارھای اون خیلی از اتفاقات آینده بھ دست
خودش تغییر میکنھ.
بھ لونای بیھوش نگاه کردم. وقت برای فکر کردن بھ این پیشگویی زیاده اما الآن باید بفھمم
چھ بلایی بھ سر لونا آورده؟ خواستم باز ھم ذھنش رو بخونم کھ با جیغ دوباره ی اون زن
ریزنقش،نگاھم رو با اَخم بھش دادم کھ گفت:

_لطفا ً کافیھ دیگھ! حالش رو نمیبینید؟!اگھ یھ بار دیگھ این کار رو انجام بدید مطمئنن
نمیتونھ تحمل کنھ و میمیره!

بی حس نگاھش کردم… واقعا ً فکر میکنھ برام اھمیتی داره کھ چھ بلایی بھ سرش میاد؟
درحینی کھ دستم رو روی سر مریپین میذاشتم گفتم:

_برام اھمیتی نداره. اون لایق بدتر از اینھاست و منم باید بفھمم کھ چھ بلایی بھ سر لونا
آورده.
_من میتونم توی این کار بھتون کمک کنم. تخصص اون توی طلسمھای بیھوشیھ و من
ھمھی طلسمھای اون رو میشناسم. میتونم ھر طلسمی کھ روی اون زن گذاشتھ باشھ رو
بردارم.
با تردید نگاھش کردم. نمیدونستم داره حقیقت رو میگھ یا نھ؟
اونھا شاھد ھمھ ی اتفاقات اینجا بودن و پیشگویی رو ھم از زبون مریپین شنیدن. حداقل
اونجوری کھ خودش تصورش میکرد.
اگھ بعداز دیدن اون پیشگویی، مریپین قصد نابود کردن لونا رو پیدا کرده از اینھا چھ
انتظاری میشھ داشت؟ اگھ بھش صدمھ بزنن چی؟
بھنظر کھ متوجھ ی تردید و دو دلی من شده بود کھ گفت:
_آلفا. بھ کائنات قسم کھ من قصدی جز کمک کردن بھ شما و اون زن ندارم. میتونم بھ روح
مقدس قسم بخورم کھ آسیبی بھش نمیرسونم.

با نفس عمیقی بلند شدم و سری بھ تأیید تکون دادم.
کنار لونا نشستم. بلندش کردم و بھ خودم تکیھش دادم .
بھ مارچ اشاره کردم کھ جلو بیاد. بھ سھ مرد و دو زن باقی مونده نگاه کردم کھ ھنوز شوکھ،
نگاھشون بین مریپین و لونا در گردش بود!
وقتی کھ مارچ دستش رو بھسمت لونا دراز کرد مچ دستش رو محکم گرفتم کھ یکھ خورده
نگاھم کرد .
شمرده شمرده و محکم گفتم:
_اگھ کوچیکترین صدمھای بھ اون برسونی با دستھای خودم میکشمت!

با جسارت و شاید مقدار کمی ترس سرش رو تکون داد و منم مچ دستش رو رھا کردم.
نمیدونم چرا اجازه دادم این کار رو انجام بده؟ شاید بھ خاطر این بود کھ بین بقیھی اعضای
انجمن فقط اون بود کھ از شوک خارج شده و قصد مدیریت اتفاقات رو داشت.

دستش رو روی پیشونی لونا گذاشت و زیر لب وِردھایی رو تکرار کرد.
وِردھایی کھ میتونستم انرژیشون رو احساس کنم و خوشبختانھ موج و نیروی سیاه یا منفی
نداشتن…
بھ خودم امیدواری دادم کھ اون میدونھ داره چیکار میکنھ و جرأت آسیب رسوندن بھ اونھا
رو نداره.
نمیدونم چھ اتفاقی افتاد کھ یھ دفعھ مارچ شوکھ از جاپرید و جیغ زد!

خودش رو روی زمین عقب کشید و دستش رو روی سینھش گذاشت .
مردمک چشمھاش گشاد شده بود و با حیرت و تعجب بھ لونا نگاه میکرد.
اصلا ً حس خوبی نسبت بھ این رفتار و عکسالعملش نداشتم .

ناخودآگاه لونا رو بیشتر توی آغوشم کشیدم و دستھام رو دورش محکمتر کردم.

نمیدونم چقدر گذشت کھ بھ خودش اومد و با رنگی کھ بیشتر از قبل پریده بود، نگاھم کرد و
گفت:

_چطور ھمچین چیزی ممکنھ؟ ھمچین اتفاقی تا حالا توی تاریخ صدھزارسالھ ی جادو پیش
نیومده! نمیتونھ کھ پیش بیاد.

برام مھم نبود کھ چی میگفت… دیگھ حتی برام مھم نبود کھ چھ اتفاقی افتاده .

الآن فقط میخواستم لونا و لیا رو بھ خونھ ببرم. بعدش میفرستم دنبال جادوگرھای مورد
اعتمادم.

اونھاحتما ً میتونن این جادوی بیھوشی رو حالا ھرچی کھ باشھ رو از بین ببرن.

برای کمک بھشون ھم میام سراغ مریپین. مھم نیست کھ اینبار زیر دستم بمیره! فقط خوب
بودن حال لونا و لیا برام اھمیت داره.

سالم بودن، لیام… خوب بودن نیمھ ی جونم. اینکھ بھم بگن کھ با ارزشترینم کاملا ً سالمھ.

مریپین ھم باید تاوان کارش رو پس بده. ھمچنین خیانتش نمیتونھ تاوانی کمتراز جونش
براش داشتھ باشھ.
ھمراه با لونای توی آغوشم، از جام بلند شدم و بدون توجھ بھ صدا زدنھای مارچ از تالار
بیرون رفتم.
نمیخوام بدونم کھ چی میخواد بگھ. الآن فقط میخوام برم خونھ و لونا رو روی تختش
بزارم.
باید جادوگرھا رو ھم خبر کنم. تازه بعدش باید برگردم سراغ مریپین.
اما یھ جایی توی عمق وجودم میدونستم کھ ھمھ ی اینھا بھونھست.
دلیل اصلیم اینھ کھ ترسیدم! از ترس مارچ من ھم ترسیدم.
میدونم کھ ترس و نگرانیش واقعی بود. این رو از عمق چشمھاش دیدم.
و الآن فقط دارم فرار میکنم از حرفھایی کھ ممکنھ بشنوم و چیزی کھ اون احساس کرده.
ترس و نگرانیم از صدمھ دیدن لیا یھ طرف، ناراحتیم از حال لونا طرف دیگھ.
توی این چند ماه اون از یھ غریبھ و مادر جفتم، بھ عضوی از خانواده تبدیل شده. ھمینطور
یھ دوست و ھمراه خوب.
وقتی بھ ورودی غار رسیدم، سیدنی و گیب رو دیدم کھ با چند گرگینھ از اعضای گروه داشتن
بھ اون سمت میومدن.

منتظر شدم کھ بھ ما برسن و بعد رو بھ گیب گفتم:
_مریپین اون کسی بود کھ این کار رو کرد. اون توی تالار سندیگانھ. با چند نفر برید و اون
رو برام بیارید. مواظب باش کسی توی دالانھا و راهروھای غار گم نشھ.
بعداز زدن این حرف لونا رو محکمتر توی آغوشم گرفتم و شروع بھ دوئیدن کردم.
آرزو میکردم کھ ای کاش امروز بھعقب برمیگشت و ھیچوقت لونا رو برای اون چند دقیقھ
تنھا نمیذاشتم.
___

با احتیاط اون رو روی تختم گذاشتم و ملافھ رو روی تنش کشیدم. و با وسواسی کھ
گریبان گیرم شده بود برای بار چندصدھزارم، تنفس و ضربان قلبش رو چک کردم.

وباز ھم مثل دفعات قبل کاملا ً عادی بود. اما در اون قسمت از قلب و غریزهم کھ سعی در
مخفی کردنش داشتم، میدونستم کھ یھ چیزی عادی نیست.
میدونستم کھ از اون انرژییک ھ قبلا ً از طرف لونا احساس میکردم خبری نیست! و این
بیشتر قلبم رو بھ درد میاورد.
موھاش رو نوازش کردم و چند تکھ مویی کھ روی صورتش افتاده بود رو کنار زدم.

یھ دستم رو نوازشوار روی برآمدگی دوست داشتنی شکمش کشیدم.
خم شدم و بوسھ ای روی شکم و بعد پیشونی لونا کاشتم کھ با صدای در، سرپا شدم و بھ سمت
در رفتم.
با اولین قدم، عطر تنش رو احساس کردم و اَخمھام درھم شد.

در اتاق رو با عصبانیت باز کردم و بدون توجھ بھ نگاه کنجکاوش بھ داخل اتاق، بعداز خارج
شدن در رو بستم و دست بھ سینھ مقابلش ایستادم.

_اینجا چیکار میکنی؟ فکر کنم توی تالار سندیگانبا رفتارم کاملا ً بھت نشون دادم کھ
نمیخوام حرفی ازت بشنوم.

_آلفا… مطمئن باشید اگھ حرفھام مھم نبود ھیچوقت بھ اینجا نمیومدم!
_و منم گفتم کھ قصد شنیدن حرفھات رو ندارم. از خونھ ی من برو بیرون.
_شما باید بھ حرفھای من گوش بدید. حداقل بھ خاطر اون بچھ!
_مااارچ! حرفم رو دوبار تکرار نمیکنم. برام مھم نیست کھ چی میخوای بگی! برای لونا و
لیا ھم بھ کمک تو و یا ھیچ کدوم از اعضای اون انجمن احتیاج ندارم.
_چشمھاتون اینقدر کور شده کھ نمیتونید ببینید حال اون دختر طبیعی نیست؟ من از طرف
انجمن بھ اینجا فرستاده شدم. و تا وقتی کھ قبول نکنید حرفھای من رو بشنوید از اینجا
نمیرم.
یھ قدم بھ سمتش برداشتم و از بین دندونھای جفت شدهم شمرده شمرده گفتم:

_اون دختری کھ میگی حالش عادی نیست، یکی از بین شماھا بھ این حال انداختھ. و با این
وجود چطور انتظار داری کھ بازم بھتون اعتماد کنم؟ ھمھ ی شما حرفھای مریپین رو
شنیدید، چھ تضمینی ھست کھ نخواید کار نیمھ تموم اون رو تموم کنید؟
_انجمن…

دیگھ صبرم رو از دست دادم و قبل از اینکھ حرفش رو تموم کنھ با خشم فریاد زدم:

_کدوم انجمن؟ اگھ از این بھ بعد انجمنی ھم وجود داشتھ باشھ… قسم میخورم اولین کاری
کھ بعداز گرفتن قدرتم انجام میدم منحل کردن اون محفل باشھ! دیگھ از دست این کارھا و
دردسرھای شما خستھ شدم. اینقدر توی قدرت‌طلبی و غرور خودتون غرق شدید کھ فراموش
کردید این سرزمین و این مردم متعلق بھ چھ کسی و فکر میکنم وقتش باشھ کھ ھرکس
جایگاه واقعی خودش رو بشناسھ. این انجمن و اون جمع برای خدمت بھ ناردن و زاده ی خون

اون نسل ایجاد شده. اما شماھا سرکش و یاغی شدید! اینقدر کھ یکی از اعضای شما جرأت
میکنھ کھ نقشھ ی قتل جفت من رو بکشھ!
یکھ خورده و با تردید نگاھم کرد! میدونستم کھ الآن داره بھ اینکھ چقدر از حرفھام حقیقت
داره فکر میکنھ.
امامن کاملا ً توی انجام این خواستھم راسخ بودم.
اونھا پاشون رو خیلی فراتر از حد تحمل من گذاشتن.
اینقدر توی قدرت طلبی ھا و طمع خودشون غرق شدن کھ وظیفھ ی اصلیشون رو فراموش
کردن!
محفل نور بھ جای اینکھ تبدیل بھ کمک و دستآویزی برای ناردن و پادشاھی بشھ، تبدیل شده
بھ رقیب و حتی دشمن اون.
از مدتھا قبل شروع کردن بھ نقض قوانین و تغییر اونھا بھ نفع خودشون.
و بعد پاشون رو حتی فراتر گذاشتن و با تصمیماتِ زادهھای خون مخالفت میکردن!
کسانیکھ حتی قبل از منو پدربزرگم بودن و قدرت مطلق برای ناردن بودن.
از خیلی وقت پیش تصمیم گرفتھ بودم کھ جایگاه واقعیشون رو نشونشون بدم.

و میدونم کھ این کار قصد پدربزرگمم بوده. اما من ھیچوقت فرصتش رو پیدا نکردم. اما این
کار آخر مریپین تیر خلاصی برای اونھا بود.
_شایدتو واقعا ً چیزی از لونا فھمیده باشی کھ درکش برای من سخت باشھ اما میدونم اگھ
حتی قصد کمک ھم داشتھ باشید، این کمکتون در نھایت دردسر بیشتری برام ایجاد میکنھ.
خشم رو توی چشمھاش دیدم. اما برام کوچیکترین اھمیتی نداشت. ھمین خشم باعث شد کھ
اون نقاب دروغین معصومیت و شخص خوب ماجرا بودن از روی چھرهش کنار بره و خود
واقعیش رو نشون بده.
_شما بھ اندازه‌ی پدربزرگتون گستاخید! ولی تصمیماتون حتی از اون پیرمرد ھم احمقانھتره!
مطمئن باشید از این تصمیمتون پشیمون میشید و خودتون برای درخواست کمک پیش ما
میاید. اون وقت کھ جواب این توھینھاتون رو دریافت میکنید.
گرگم از عصبانیت و کلافگی زوزهای کشید و طغیان کرد. از گستاخی مارچ بینھایت
عصبانی شده بود و از حرفھاش خستھ.
دلش میخواست بھ داخل اتاق و پیش لیا برگرده. ھمین ھم آخرین صبر من رو ازم گرفت و
باعث شد کھ با لحن تند و تا جایی کھ میشد بیادبانھ‌ای بگم:
_قبل از اینکھ این یھ ذره صبر و تحمل رو از دست بدم از خونھ ی من گمشو بیرون، مارچ.
با صورتی سرخ شده، آخرین نگاه رو بھم انداخت و بھسمت پلھھا چرخید.
اونجا بود کھ با سیدنیای کھ دست بھ سینھ بھ دیوار کنار راه پلھ تکیھ داده بود، مواجھ شد و
شونھ ھاش از دیدن یکبارهی اون بھعقب پرید.

سیدنی یکی از ھمون نیشخندھای معروفش رو زد و با حالت مسخره و خنده‌داری تعظیم کرد.
دستھاش رو بھ سمت راه پلھ ھا گرفت کھ باعث شد قدمھای مارچ از عصبانیت، محکمتر
برداشتھ بشھ و صداش کل فضا رو پُر کنھ!
بعداز رفتنش نگاھم کرد کھ با ھمدیگھ زدیم زیر خنده…
بھ سمتم اومد و دستی روی شونھم زد و با باقی موندهی خندهش گفت:
_دمتگرم! خوب زدی ترکوندیش. بالاخره وقتش بود کھ یھ نفر با این عجوزه ی پیر طوری
کھ لایقشھ رفتار کنھ.
سری بھ تأیید حرفش تکون دادم کھ با حرفش باقی مونده ی خندهم ھم از روی لبھام محو شد.

_حال لونا چطوره؟

با ناراحتی نگاھش کردم و در اتاق رو باز گذاشتم. ھمراه ھم بھ داخل و پیش لونا رفتیم.
بعداز یکم نگاه کردن بھ لونا یھ دفعھ گفت:
_حالتش کھ بیشتر شبیھ خواب یا بیھوش بودنِ . اما نمیدونم چرا نگاه کردن بھش یھ حس
بدی بھم میده! یھ چیزی مثل دلشوره و نگرانی.
نفس آه مانندی کشیدم و کنار لونا روی تخت نشستم. موھاش رو نوازش کردم و اتفاقاتی کھ
افتاده بود رو برای سیدنی تعریف کردم.
بعداز پایان حرفم مکثی کرد و با تردید گفت:

_تو کھ فکر نمیکنی واقعا ً اتفاق بدی افتاده باشھ؟ فقط بھش نگاه کن… اون کاملا ً طبیعی
بھنظر میرسھ!
_واقعا ً نمیدونم چھ اتفاقی افتاده؟ نظر خاصی ھم ندارم. خودت ھم کھ میبینی اون درحین
عادی بودن یھ جورایی غیرعادیھ! الآن تنھا امیدم بھ گیبھ کھ مریپین رو برام بیاره. باید بفھمم
کھ چھ بلایی سرش آورده! و از ھمھ بدتر اون پیشگویی…
دستش شونھم رو فشرد و گفت:
_ھرچی کھ باشھ با ھم از عھده ش برمیایم. میدونی کھ؟ ما ھمیشھ کنارتیم… اون پیشگویی
رو ھم بزار سر فرصت درباره ش فکر میکنیم. بعداز اینکھ حال لونا رو خوب کردیم و
کاری کردیم کھ باز ھم مثل این چندوقت اخیر برای ھمھ چیز سرمون غر بزنھ، بھش رسیدگی
میکنیم.
قدردان نگاھش کردم… بودن و داشتن اونھا شانس بزرگ منھ!
_میدونم کھ ھستید. اما الآن ازت میخوام کھ بری و جادوگرھای مورد اعتمادمون رو
بیاری اینجا. وقتی کھ گیب مریپین رو بیاره و بفھمم از چھ طلسمی استفاده کرده، بھ کمک
اونھا برای از بین بردن این جادو احتیاج داریم.
سری بھ تائید تکون داد و گفت:

_زودتر از چیزی کھ فکرش رو بکنی اونھا رو اینجا جمع میکنم. بھت قول میدم.
صدای بستھ شدن در، نوید رفتنش رو میداد و یکبار دیگھ توی اتاق با لونا و لیا تنھا شدم…
فقط میخوام کھ ھرچھ زودتر این کابوس تموم بشھ و بتونم یھ نفس راحت بکشم.
جوری کھ الآن نفسم توی سینھ سنگینی میکنھ، قدرت کشتن منو ھم داره!
با تمام وجودم احساس میکردم و میدونستم کھ اگھ لیا نباشھ، منم وجود ندارم .
اینو ھم میدونستم کھ این حس خیلی عجیبھ! چون جفتھایی رو میشناختم کھ بعداز مردن و
از بین رفتن یکیشون، ھرچند بھ سختی و غم، اما باز ھم بھ زندگیشون ادامھ دادن.
اما برای من اینجور نبود. با تمام وجودم میدونستم کھ زندگیم بھ اون گره خورده!

ملافھ ی روی تنش رو یھ کم مرتب کردم و از اتاق بیرون زدم و بھ طبقھ ی پایین رفتم.
یادم افتاد کھ باید با ایسلنزدی ھم صحبت کنم. مطمئنن اون ھم میتونھ کمک بزرگی برای ما
باشھ.
ھرچند از لونا دلگیر و ناراحت باشھ اما ھرچی کھ نباشھ، اون دخترشھ!
مطمئنن زندگی دخترش براش اھمیت داره و اونم مثل من نمیخواد کھ بلایی سر لونا بیاد.
بھ حیاط رفتم کھ لوک رو کنار در دیدم. ھمینطور تعداد زیادی گرگ کھ توی سرتاسر حیاط
پخش شده بودن.

مطمئنن این ھم کار سیدنیِ . مجازات نگھبانھای قبلی رو ھم بھ عھده ی خودش گذاشتم.
میدونستم کھ اصلا ً کوتاھی نمیکنھ.

لوک بھ محض دیدنم بھ سمتم اومد کھ ازش خواستم یھ نفر رو برای خبر دادن بھ ملکھ
ایسلنزدی بھ پرایکس بفرستھ…
بھ خونھ برگشتم و از آشپزخونھ یھ بطری نوشیدنی برداشتم. از اینکھ اینطور بیکار یھ جا
بشینم و دست روی دست بذارم، متنفرم!
اما الآن نمیتونم لونا رو تنھا بزارم و از خونھ خارج بشم.
باید امیدوار باشم جادوگرھایی کھ سیدنی با خودش میاره بتونن بھمون کمک کنن.
و ھمینطور بھ مقدار زیادی روی کمک ایسلنزدی حساب باز کردم. اون پیرزن واقعا ً
قدرتمنده! ھرچند ھمیشھ برای قدرت بیشتر، حریص بوده.
اما شاید اینبار این ویژگیش بھ دردمون بخوره.
روی صندلی پشت جزیره ی آشپزخونھ نشستم و چند قلپ بزرگ از نوشیدنیم خوردم.
بھ پلھ ھای منتھی بھ طبقھ ی بالا نگاه کردم کھ اون چیز توی سینھم انگار سنگینتر شد.
دستی بھ گردنم کشیدم و سعی کردم با نفس عمقیی خودم رو آروم کنم.
قلپ دیگھای نوشیدم و سرم رو روی جزیره گذاشتم.
حتی صدای در و قدمھایی کھ بھ سمتم برداشتھ شد ھم نتونست مجبورم کنھ سرم رو بلند کنم.

نفس عمیقی کشیدم. عطر آشنا و دوست داشتنیش رو بھ ریھ کشیدم کھ احساس کردم گرفتگی
گلوم بیشتر شد!
حضور و عطر تنش آرامش دھنده بود اما الآن حتی این عطر ھم نمیتونھ آرومم کنھ.
اما باز ھم خوشحالم کھ اینجاست… چند وقتی از آخرین دیدارمون گذشتھ و من واقعا ً دلتنگش
بودم.
اما این دلتنگی ھم باعث نشد کھ سرم رو بلند کنم و نگاھش کنم .

الآن قلبم برای لیای خودم بیقراری میکنھ و گرگم بیشتر از خشم و عصبانیت، غمگینھ!
بینھایت غمگین و ناراحت… اینقدر کھ یھ گوشھ توی وجودم کز کرده و مثل من با اندوه
منتظره.
_متأسفم کھ نمیدونستم یھ “چنجر” توی قلمروم دارم.
_این ربطی بھ دونستن نداره. دشمنت کھ ھمیشھ شرافت مندانھ نمیجنگھ. تو توی ھرشرایطی
باید آماده باشی.
_یھ جوری صحبت میکنی انگار بیشتر از من دربارهی جنگیدن و مبارزه میدونی!
_ببین، من قبول دارم کھ تو کارت توی نبرد و مبارزه ی تن بھ تن و کار با سلاحھا خوبھ،
یعنی عالیھ! اما درباره ی ھرچی کھ پشتپرده و حاشیھ ھای جنگھ من بھتراز تو ھستم. تو توی
کوچیکترین موقعیتھا کنترل ذھنت رو از دست میدی و بیشتر از چیزی کھ فکرش رو
میکنی از این ناحیھ آسیب‌پذیر میشی.
_تو…
_بچھھا. دیگھ کافیھ!

با صدای پدرم، نگاھم رو از چھرهی ازخودراضیش گرفتم.
پدرم سری از تأسف تکون داد و گفت:
_دست از این کلکلھای بچگانھ بردارید. آندریا، تو ھم دست از دستکاری احساسات اون
بردار. آخرین چیزی کھ آگرین الآن نیاز داره یھ شادی درحد جنونِ !

سرخی خیلی کمی گونھ ھاش رو گلگون کرد و باعث شد با خودم فکر کنم کھ این ھم یکی از
اون معدود دفعاتیھ کھ اون رو خجالتزده میبینم! یا حداقل چیزی شبیھ خجالت.

_آندریا تو اینجا چیکار میکنی؟ فکر نکنم سیدنی فرصت این رو داشتھ کھ برای تو ھم پیام
سایھ بفرستھ.
_نھ… من کاملا ً اتفاقی اینجا حاضر شدم. قراره برام از سرزمین جینکس یھ بستھ بیارن و
ھمونطور کھ میدونی روابط رھبر سرزمین منو جینکس یھ جورایی شکرآبھ! و ناردن
منطقھ ی بیطرفو اَمن برای ما محسوب میشھ. پس من قرارمون رو برای اینجا گذاشتم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.5 (4)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (2)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.3 (6)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 3.6 (5)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
آتاناز 🌹
آتاناز 🌹
1 سال قبل

اشتباه تایپی بود دالیا

آتاناز 🌹
آتاناز 🌹
1 سال قبل

چیشد؟ آگرین مگه نگفتی که فقط از عطر لونا یا همون بچه که آیا باشه حس آرامش پیدا می‌کنه حالا این دختر این وسط چیکارست گیسش رو بکشم؟

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x