❤️به نام خداوندجان آفرین.
حڪیم سخن درزبان آفرید.❤️
۱۵.۱
همون موقع صدای از اون ور خط شنیدم.
-اههـــــــــــــــــــــــــه !سپهرداد منم میخوام صحبت ڪنما…..همه اش به فڪر خودتی!.نامرد بزار منم باهاش صحبت ڪنم….
سپهرداد با غر .حرص گفت:
-بیا…بیااا ..گوشی دست خودت …توڪه منو روانی ڪردی!…فقط دست از سرم برادر ڪه ڪچلم ڪردی…..
-الو سلام ….خوبی اجی حورا؟!…..
با خنده گفتم:
+-به به …برادر سپنداد…من خوبم…توخوبی؟!
درجوابم گفت:
-منم بد نیستم وروجڪ…..به زودی میایم تهران ….راستی پیشاپیش تولدت مبارڪ…۱۶روز دیگه تولدتا …..اولین نفر ڪنم خودم بودم؟!…..
با ذوق گفتم:
+-مرسی مرسی….خیلی خوشحالم ڪردی….
-خورا جان فعلا مزاحمت نمیشم…سپهرداد گفت مهمانی هستی…..خوش بگذره مواظب خودت باش…فعلا…..
من هم درجوابش گفتم:
+-مرسی داداش سپنداد…..خوشحالم ڪردی ازطرف من به همه سلام برسون ….فعلا.
موبایلم رو قطع ڪردم.
وسرم را بالا گرفتم.
نگاهم درنگاهی ڪنجنڪاو بقیه افتاد.
موهای ڪه لجوجانه از روسری ام بیرون آمده بودند را .
داخل فرستادم ودرجواب نگاهی ڪنجڪاوشان گفتم:
+-سپهردادو سپنداد…هم بازی بچیگی های من هستند….نوه های دوست پدر بزرگم …سپرداد ومن رابطی بهتری داریم چون …سپنداد از ده سالگی از ایران رفت منو دوسال بینمون اختلاف سنی هست…
سپهر وسپند دوقلو هستند .ڪه اونم در ژنشون هست.
سپند وسپهرپدر ومادرشون رو از دست دادند.
وسپند بهونه گیر میشه…وهمراه مادربزرگش به خارج از ڪشور سفر میڪنه..چندماه پیش برگشت….
استاد سریع بلند شد .
وبا ببخشیدی به طرف اتاقش رفت.
۱۵.۲
استاد سریع بلندشد.
وبا ببخشیدی به طرف اتاقش رفت.
وبعداز چند دقیقه به
جمع ما برگشت.
چشم هایش قرمز قرمز بود.
بلند شدم.
روڪردم سمت استاد وخاله دنیا وگفتم:
+-دستتون درد نڪنه!زحمت ڪشیدید….من دیگه باید برم.
استاو وخاله شروع به اعتراض کردند.
استاد با اخم وجدیدت گفت:
-از اونجای ڪه من میدونم فردا هیچ گونه ڪلاسی نداری…وفڪر ڪردی الان اجازه میدم نیمه های شب خودت تنها به خانه برگردی؟!….امشب مهمان ما هستی.
پس ڪلی اسرار راضی به ماندن شدم.
پس از شب بخیری به اتاق نسترن رفتیم.
وارد اتاقش ڪه شدم خنده ام گرفت.
همه وسایل اش به رنگ صورتی بود .
گلیم فرش های اتاقش هم صورتی رنگ بود.
نسترن با دیدن خنده من .
مشتی بر بازویم زد وگفت:
-اگه از من بود ڪه ڪل اتاقم رو خاڪستری رنگ میڪردم….ولی مامان جان ….میگن این اتاق باید دخترونه باشه.
«مامان جان »را جوری باحرص گفت ڪه باعث شد دوباره بخندم.
نسترن دربست وبه طرف ڪمدلباس هایش رفت.
یڪ دست ست لباس راحتی مشڪی .ڪه شامل شلوار ورزشی ویڪ تیشرت بود را به سمتم گرفت.
وگفت:
-این لباس ها نوه هستند.نپوشیدم روزب تو بوده بپوشی….من میرم بیرون لباس عوض ڪن…
فرصتی برای اعتراض به من نداد وفوراً اتاق را ترڪ ڪرد.
راست میگفت.
لباس ها هنوز مراڪ هایش ڪنده نشده بود.
لباس های خودم را با لباس های جدید تعویض ڪردم.
بعد از چند دقیقه چند ضربه به در اتاق وارد شد.
وبعد صدای نسترن بلند شد.
-تمومی بیام داخل؟!…
بله ای گفتم .
ڪه وارد شد .
خودش هم لباس هایش را عوض ڪرده بود.
نسترن امد و روی تخت ڪنارم دارز ڪشید.
ڪنجڪاو ادامه داستان بودم.
۱۵.۳
ڪنجڪاو ادامه داستان بودم.
با خجالت رو ڪردم سمت نسترن وگفتم:
+-اومممم….میگم نسترن؟!.
نسترن به پهلو به طرفم دارز ڪشید.
وگفت:
-جانم ؟!….بگو!….
سرم را پایین انداختم وگفتم :
+-میدونم فضولی هست….ولی دوست دارم بدونم زندگی خاله دنیا وعمو امیر چطور بوده ….
خندید ومثل من به تاج تخت تڪیه داد.
وهردو به روبه رو خیره شدیم .
که نسترن شروع ڪرد.
-خب تا اونجایی گفتم ڪه هیچ ڪدوم از خانواده ها راضی به ازدواج نبودند….ڪه یڪ روز مادرم وپدرم به بهانه های مختلف از خانه بیرون میزنند وپنهانی از همه ازدواج می ڪنند…..
ووقتی آقاجونم خبر دار میشه بابام رو آق میڪنه.
بابام ومامانم درآپارتمانی نقلی زندگی میڪردن.بابام هم پول داشته ولی نه به اندازه زمان مجردیش…..تا سه ماه بعداز ازدواجشون متوجه میشن مامانم بارداره یعنی دوماه قایمڪی ازدواج ڪرده بودن .پنج ماه بعد یعنی مامانم حامله شده بوده.
پریدم میان حرفش وگفتم :
+-تورو باردار بوده؟!….
۱۵.۴
+-تورو باردار بوده ؟!….
نسترن باحرص گفت:
-میزاری بگم یا نه؟!..
ببخشیدی گفتم ڪه دوباره شروع ڪرد.
-نه مامانم منو حامله نبوده. بعداز چندماه معلوم میشه مامانم دوقلو داره اونم پسر.اونجور ڪه شنیدم آقا جونم پسر دوسته.
این خبر به گوش پدربزرگم میرسه .
بابای من تحت غاری بوده یعنی بچه ی آخر وعزیز دور دونه پدربزرگم.
وبابام رو میبخشه .
ومامانم رو قبول میڪنه همگی در عمارت خودشون زندگی میڪردند وعمودومم تازه زن عقد ڪرده بوده.
بعداز دوسال مادرم باز باردار میشه .
وخالم هم بارداربوده.
برای دڪتر به تهران میروند .
واز اونجا پدرم با یڪی از شرڪت ها قرار داد میبنده.درصورتی ڪه پدربزرگم گفته بوده این شراڪت صودی نداره برات…
هیچ بعداز دوهفته شریڪ پدرم ڪل پول های پدرم رو بالا میڪشه واز ایران به ڪاندامهاجرت میڪند.
دوباره این بین میماند پدربزرگم ؛پدرم وشرڪتی که ڪل پولش رفته واز بابای منم پول میخواد.
پدر بزرگم ڪل بدهی های پدرم رو صاف میڪنه ولی در عوضش میگه برو من پسری دیگه به نام امیر ندارم.
ودوباره میونه پدرم وپدر بزرگم خراب میشه.
۱۵.۵
ودوباره میونه پدرم وپدر بزرگم خراب میشه.
با ڪنجڪاوی میگم:
+-پس داداش هات چی؟!الان ڪجا هستند؟!…..
تلخ میخندد ومیگوید:
-فوت شدن!……
بلند هینی میڪشم وستم را جلوی دهانم میگذارم.
نسترن قطره اشڪی از چشم هایش میچڪد .
وبا چانه ای لرزان میگوید:
-در راه ڪه پدرم به تهران میرونده ماشینی بهشون میزنه …ڪه داداشام فوت میشن…وبابا تا یڪ سال نه میتونست راه بره وصحبت ڪنه…افسردگی شدید داشت…..
نگاهم ڪرد وگفت:
-حورا ….با اینڪه داداشام فقط دوسالشون بود فوت شدن….ولی دوسشون دارم….حتی اسم هاشون که میشنوم خوشحال میشم.
نسترن رو درآغوش میگیرم وموهای بلندش را نوازش میڪنم.
ومی گویم :
+-شرمنده عزیزم…تسلیت میگم….
نسترن با صدای ڪه پراز لرزش است میگوید :
-دلم میخواد با خانواده پدریم ومادریم آشنا شوم…دلم میخواد ببینمشون….
با بغض اش بغض می ڪنم ودر جوابش میگویم:
+-ڪار خدا بی حڪمت نیست….انشالله میبینشون….
وقتی سکوت میکند ومنظم نفس میکشد میدان به خواب رفته است.
اورا ارام روی بالشت میگذارم.
وخودم هم کنارش دارز میکشم .
وبا فکر های مختلف به خواب میروم
❤️❤️❤️❤️❤️❤️🔥⚡
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
آزاده جان بود ڪه میگفت واییی دلم براش تنگ شده😍😍😞😞
وااای آفرین نسی بیشتر با عکسه حال کردم😂❤❤❤
😐 😐 😐
آیلین دیونه شنیدی نمونه بارزش نفسه😂 منو نکش تنفس .
راستی یادش به خیر کی بود میگفت تنفس ؟ ازاده بود نه؟ کسی ازش خبر داره
اکسیژن بود اون!
اره آزی!
نامحسوس هست!
نفسم دیوونست!
خخخخخ بخدا اومدم ڪامنت هاتونو دیدم عشق ڪردمممممم😍😍😍😄😄
همیشه اینجور خوشحال کنید😂😂😂
ببخشید دوستای گلم من مشکل داشتم نتونستم پارت بدم پارت جدبدم امشب میدم.
من نمیدونم بچه های کین خوددوت بخونید😂😂😂😂😂
منم همچین فکری میکنم!ک سپهردادو سپنداد پسرای استادن!
بعدازاین همه مدت چرااین قدرکم اخه؟؟😥😥
نسترن یعنی سپندادوسپهرداد همون پسرای استادهستن؟؟