°|پارت_چهارم🪐☄️
مانلی اما برعکس گذشته با چشمانی که عاری از هر گونه احساسی بودند تماشایش کرد
– باید توضیح بدم؟
– مامان گفت اومدی دنبال من …
آمده بود و چقدر از این بابت خوشحال بود
هر چند که پذیرش اتفاق افتاده برایش سخت و سنگین بود اما مزیت بزرگ آن شناخت اطرافیانش بود
دست کیارش که به سمتش دراز شد قدمی به عقب برداشت
– دس/تتو بهم نزن ، برو عقب.
کیارش شوکه نگاهش کرداو را پس میزد؟
فک روی هم فشرد و قدمی دیگر به او نزدیک شد
– پایین چه غ)لطی میکردی؟
– فکر نمیکنم تو جایگاهی باشی که بخوام بهت توضیح بدم…
گفت و بی حرف دیگری از کنار او گذشت
نسترن با دیدنش او را به سر میز شام دعوت کرد
صندلی ما بین فرهاد و فرگل را عقب کشید و نشست
رنگ نگاه همه متعجب بود.
انگار انتظار داشتند صندلی خالی کنار کیارش را انتخاب کند!
نسیم مضطرب به کیارش چشم دوخت
استرس داشت و میترسید از آنکه مانلی متوجه چیزی شده باشد..
وضعیت کیارش هم دست کمی از او نداشت،،،
عصبی بود و خشمگین
انتظار اینکه مانلی این چنین میان جمع از او فاصله بگیرد را نداشت
چند دقیقه ای در سکوت جمع و سر و صدای قاشق چنگال هایی که به کف بشقاب ها میخورد سپری شد
و بالاخره زن داییاش ، رویا بود که پرسید
– حالا کی قراره واسه بچه ها مراسم بگیرید؟
منظور به عقد بود
عقدی که تا قبل از این او برایش خیال بافی کرده بود
نوشین در جواب رویا گفت
– والا قراره با پدربزرگ مانلی صحبت کنیم ، ببینیم اونا چه تاریخی مد نظرشونه…
مکث کرد و با لبخندی ادامه داد
– البته که نظر خود بچه ها هم مهمه ، خودشون باید اول تاریخ عقد رو انتخاب کنن
با حرف نوشین ، فرگل خطاب به مانلی و کیارش پرسید
– تاریخ عقد رو انتخاب کردین؟
مانلی بود که کلافه و عاصی از سوال های جمع سر بالا گرفت و جواب داد
– نه …
توجه نگاه بقیه را که روی خود دید ادامه دهد
– قرار نیست ازدواج کنیم
جمع در سکوت فرو رفته و نگاه حیرت زده همه روی او میخکوب بود
سر چرخاند و چشم به چهره رنگ پریده نوشین دوخت
– قرار بود یه مدت نامزد بمونیم که با اخلاق و رفتار هم بیشتر آشنا بشیم و ببینیم میتونیم با هم یه زندگی رو شروعکنیم یا نه
نفس عمیقی کشید
– کیارش رو نمیدونم اما من به این نتیجه رسیدم که ما دوتا به درد هم نمیخوریم…
لبخند زد و بدون آنکه مهلت دهد کسی چیزی بگوید ادامه داد
– ببخشید اگه با حرفام ناراحتتون کردم ، نمیخواستم بیش از این ، این مسئله کش پیدا کنه …
گفت و بی توجه به همه قاشق را در بشقاب غذایش فرو برد
– یعنی چی مانلی جان؟ داری شوخی میکنی خاله؟
تبسمی کرد
قاشق را در ظرف برگرداند و در جواب نوشین گفت
– نه خاله جون ، من به کیارش گفته بودم که باهاتون صحبت کنه …
نوشین وا مانده بود
بقیه هم دست کمی از او نداشتند
همه شوکه شده بودند
کسی فکرش را هم نمیکرد که روزی میانه کیارش و مانلی خراب شود
همگی آنها را به چشم زوجی آینده دار و خوشبخت می دیدند…
– مانلی
نگاهش را به نسترن داد
بله ای گفت و نسترن از جا برخاست
– پاشو بیا خاله کارت دارم.
مخالفتی نکرد
با عذرخواهی از جمع از روی صندلی بلند شد
درهمان حال نیم نگاهی به چهره سرخ کیارش انداخت و به دنبال نسترن به سمت اتاق رفت
از کارش پشیمان نبود
هرگز اجازه نمیداد مردیچون کیارش غرورش را له کند.
«سکوت کردم؛ غرورم نشکند!
غرورم نشکست،اما ….
دلم نابود شد…»
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 200
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
آدم که برا خودش ارزش قائل باشه اینه آفرین بهش
ولی من میگم این کیارش بعد پشیمون میشه به گ *و*ه*…خوری
خیلی محکم و خوب برخورد کرد ازش خوشم اومد
خیلیم خوب برخورد کرد مانلی وای کاش بگه کیارش با نسیم بهش خیانت کرده.
نه خوشم اومد دختر قویه تو سری خور نیست😌✨🍃💖
عالی است موضوع و امیدوارم به خوبی هم خاتمه پیدا کنه
خدا را شکر
یک دختر قوی. در این داستان ها پیدا شد
آفرین خوب کرد تو جمع اول خودش گفت
احسنت بهت مانلی
خسته نباشی ندا بانو😍
ولی این پارت کمتر از پارتای قبلی بود😉
مثل همیشه بودا 🙂
اینی که میذارم چهار پارت نویسنده میشه …
انقد که کم میذاره.
هر بار چهار پارت رو یه پارتش میکنم براتون 🥲
دستت طلا عزیزم
خیلی کمه 🥺کاش مثل اوای توکا بود😂😁
آوای توکا پارتای آماده زیاد داره خب …
هر چقد زیاد باشه مام زیاد میذاریم …
کم باشه محدود میذاریم