بهجز زبانی دراز چه داشت که مرا بهسادگی به اوج میرساند.
خالی میشدم با این اعجوبه دوشخصیتی.
مغزم؛ غرزدنهایش، اراجیف بیسروتهش و زباندرازیهای غیرمعمولش را نادیده میگرفت، چون پرواز آخرشب را بهیاد داشت، انصافاً میارزید.
حتی بهاندازهٔ یک ورق از آن دسته سفتهها! شاید هم بیشتر.
خوب که خودش نمیدانست با من چه میکند!
نیمههای شب بیدار شدم، کنار پنجره ایستاده بود.
چند بار صدا زدم تا برگشت.
_ چرا بیداری؟
_ بیدارشدم دیگه، خواب دیدم.
پوزخندم دست خودم نبود.
_ خواب با پوزیشن جدید؟
کنار بینیاش چین خورد ولی جواب نداد.
سمت تختخواب برگشت و به تاج تخت تکیه داد.
_ واقعاً شلیک کردی اونجاش؟
راجعبه آرسام میپرسید.
_ بله.
خودش را زیر ملافه جا کرد.
_ دمت گرم. بخواب سرورم، بخواب که دیگه جون به تنت نمونده.
_واقعاً تنت میخاره؟
_ اگه راستش رو بخوایی تمام تنم ذقذق میکنه، ولی خب خوابم پریده.
از جایم بلند شدم.
_ به نظرت یه دختر وراج رو که نصفشب بیخواب شده، چجوری باید خوابوند؟
بدنش را زیر ملافه سراند و از زیر پارچه حرف میزد.
_ باید براش لالایی خوند.
مرد بود و قولش… مجبور شدم تا یک ساعتی لالایی همایونی به گوشش بخوانم.
صبح، اولین تغییربرنامه رخ داد، برای ورزش کردن بیدار نشدم!
یک دلیل ساده، فعالیت شبانه بیشازاندازه!
اینطور نمیشد پیش رفت، باید این دختر را کنترل میکردم!
شاید هم باید کمربندم را سفت میبستم و وا نمیدادم.
◇◇◇
پریناز
چه انرژیای در من میجوشید را خودم هم نمیفهمیدم.
شبی که به بیخوابی گذشت و تن من انگارنهانگار.
مقام شامخ همایونی، مثل عنکبوت امشی خورده به تخت چسبیده بود.
سرش روی بالشت یکوری افتاده و کنارههای دهانش خیس بودند.
فکری شیطانی به سرم زد، جلوی دهانم را گرفتم تا نخندم.
خوابِ خواب بود بااینحال احتیاط میکردم.
دستبهسینه به یک پهلو خوابیده بود، در عالم خواب هم چهرهٔ شاکی و بداخلاقش را حفظ میکرد.
دست راستش را بهزحمت بیرون کشیدم و انگشت سبابهاش را با مکافات باز کردم، بهسمت سوراخ بینیاش.
صحنه که تنظیم شد، از شاهکارم سریعاً عکس گرفتم.
در بیداری که زورم نمیرسید، حداقل در عالم خفتگی، تلافی میکردم.
دیشب چندبار خلاف خواستهاش عمل کردم و مدام با لحن احمقانهای تهدید به فلک کردنم، میکرد.
مردک کلهپوک متحجر! صدسال دیر به دنیا آمده بود شازده قشمشم خان!
ولی انصافاً در مقوله رختخواب، برای خودش مقام استادی داشت.
حتماً جد بزرگش ناصرالدین شاه هم در این خصوص درجه استادی داشته که از بزرگی حرمسرایش داستانها میساختند
از جایم بلند شدم.
آبی به صورتم زدم، چندبار سیفون را کشیدم.
پنجره را باز کردم که باد صبحگاهی وچلچله پرندگان اخمالسلطنه را بیدار کند، فایده نداشت که نداشت.
« خب عزیز من، سن وسالت به فعالیت فوقبرنامه نمیکشه، مجبوری مگه؟»
پوفی کردم و از اتاق بیرون رفتم بهسمت آشپزخانه، به قصد پرکردن شکم خالیام.
خانه خلوت بود، از دیروز کلاً بیشتر از چند نفر را ندیدم.
همان خانمی که سینی صبحانه را به اتاقمان آورد.
مشغول دمکردن چای، پشت به من ایستاده بود.
_ سلام، صبح بهخیر.
بهسمت من برگشت و نیمنگاهی انداخت.
_ سلام.
همین؟ سلام؟ خب پیشنهاد صبحانه چی؟
_ ببخشید، من میخواستم صبحانه بخورم.
از کنارم رد شد ودرحین عبور مرا مخاطب قرار داد:
_ توی یخچال همهچیز هست، بخور.
گفت و رفت.
انگار ارث پدرش را خورده بودم.
سراغ یخچال رفتم… پر!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 8
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
فایل این رمان فروشی نیست؟
میشه تند تند پارت بزاری
پارت ۱۲ نداره