لیوان شیر را جرعهجرعه پایین میداد، به نصفه که رسید، سرش را عقب کشید.
صدایش میلرزید وقتیکه پرسید:
_ واقعاً کشتیش؟
کنارش دراز کشیده و به تاج تخت تکیه دادم.
_ نه، زدم به پاش.
کمی آرامش به صورتش نشست. باقی لیوان شیر را سرکشید.
نگران مردن کسی بود یا قاتل شدن من؟
چه فرقی میکرد من چند نفر را کشتهام، چه فرقی میکرد پریناز با چند نفر خوابیده بود؟
مثل هم بودیم، برایمان فرقی نمیکرد و میکرد.
غمگین زمزمه کرد:
_ کاش میذاشتی خودمو راحت کنم.
لیوان را از دستش گرفتم.
_ بخواب.
سنگین و کرخت، کنارم دراز کشید.
روز افتضاحی را گذراندم و این حسنختام شبانگاهی هم نورعلینور.
اگر یک لحظه تعلل میکردم خودش را پرت میکرد، ارتفاع زیادی بود تا کف سیمانی ایوان.
در مغز این دختر چه میگذشت؟ یا در مغز من!
لرزیدنش زیر دوش در آغوشم حس غریبی داشت.
مسلماً مشکلی بود، ارتباطی با گذشتهاش!
پرخاش میکرد، میجنگید و جایی انگار میباخت.
بعید نبود وقتی خوابم بیدار شده و خودش را از بالکن پرت کند، نمیتوانستم حرکاتش را پیشبینی کنم.
شباهتی بود بین پریناز و من، این حملهها، جنونهای آنی.
خودم هم دورهای دست به گریبانش شدم.
بعداز تصادف بابا، کشته شدن فرزین، از دست دادن مادرم؛ مادرم… مادرم!
بزرگترین تفاوت من و پریناز در این خلاصه میشد که کسی جنون مرا به چشم ندیده بود.
هرچه بود در درونم خفه میشد.
شاید هم در درونم حل میشد و زبانههایش آتش انتقام را در من بیشتر و بیشتر شعلهور میکردند.
بههرحال تسلیم در دایرةالمعارف من وجود نداشت.
کنسول پایهداری را تا جلوی در قفلشدهٔ بالکن کشیدم، در ورودی اتاق هم چفت و بَست.
یک چیز میماند.
از کمد لباسها کراواتی بیرون آوردم، یک سر وصل شده به پای پریناز، سر دیگر به پای خودم.
◇◇◇
پریناز
تنم درد میکرد و موهایم نیمهخیس.
دهانم به خشکی چوب و مثانهای که آژیر میکشید.
هنوز چیزی به تن نداشتم، همان یک حوله که دورم انداخت.
در جایم غلت زدم که…
دو بالشت بزرگ پشتش بود، تقریباً به تاج تخت تکیه زده.
مردک قاتل، آدم کشتن و شکنجه کردن برایش مثل آبخوردن بود، افتخار هم میکرد به این اخلاق مزخرفش.
شازده بالا، شازده پایین!
حالم بههم میخورد از سرتاپای این کثافتی که نام زندگی را دنبالش یدک میکشید.
حوصله اخم و تخمش را نداشتم، باید بلند میشدم، لباس تنم میکردم، یک لیوان آب میخوردم.
یواش و بااحتیاط از گوشه تخت به پایین خزیدم که…
چیزی پایم را کشید و در احاطه ملافهها، با صورت روی زمین فرود آمدم.
بالای سرم ایستاده بود، دستبهکمر.
تف به شانس نداشتهام، خیرسرم در سکوت از تخت پایین آمدم.
_ فقط یک شب، محض نمونه یک شب شد که بذاری من تا صبح بدون دردسر استراحت کنم؟ این بساط شبگردی کِی قراره تعطیل بشه؟
تازه چشمم افتاد به پارچهای که به پایم بسته بود، یک سرش هم به پای شازده.
دستم به بازکردن کراوات بسته به مچ پایم رفت.
زل زده به منی که معذب از عریانی، ملحفه را به خودم سنجاق کرده بود.
_ میخواستم برم دستشویی، چه میدونستم پای من وصله به شما!
سکوت کرد و زیر نگاه چپچپش خودم را به دستشویی رساندم.
میدانستم هرچقدر معطل کنم، الآن بیرون در منتظر نشسته که چوب در آستینم فروکند.
بیرون آمدم و سریع لباس پوشیدم.
مشخص بود که بیدار است، اینبار دراز کشیده و ساعد دست به چشمانش.
_ بیا بگیر بخواب، واقعاً خستهم.
زیر لحاف خزیدم و صرفاً از جهت اذیت و آزار پرسیدم:
_ دستوپام رو به جایی نبندم احیاناً؟!
جوابم را نداد، لبخندی به لبم نشست.
سرم در نرمی بالشت فرورفت، نگاهم رو به بالکن.
چیزی کنارم چرخ خورد، وزنی سنگین نیمهافتاده روی تنم.
_ این صالح و صنوبر، باهم فامیل بودن… خیلی ساله اینجا هستن، فکر کنم صالح توی همین خونه دنیا اومده. دیدن اینکه به من خیانت کنن، زور داره.
_ خب که چی؟ هرکی خیانت کنه رو میذارن گوشه دیوار، بنگ بنگ؟
_ تو اگه قدرت داشتی، از کسی که بهت خیانت کرده انتقام نمیگرفتی؟
سؤالات فلسفی میپرسید نصفشبی!
_ فکر کنم انتقام گرفتن مال اوناست که خودشون میدونن زورشون نمیرسه وگرنه اگه قدرت داشته باشی، یه «به جهنم» میبندی تنگش دیگه.
نفس کلافهاش را آزاد کرد.
_ کاش دیشب ولت کرده بودم، خودتو پرت میکردی پایین. حداقل دیگه این حاضرجوابیات تموم میشد.
سکوت کردم، بهتر که بیشتر سربهسرش نمیگذاشتم، تا همینجا هم مرحمت همایونی بیدلیل نصیبم شده بود، اما…
_ پریناز!
_ بله؟
_ چطور اینهمه سفته امضا کردی؟
_ مجبور شدم، یعنی مجبورم کردن… جا و مکان نداشتم، چند بارم مریض شدم. همون اوایلش که سر از اون خونه درآوردم… توی حال خودم نبودم؛ منگ و گیج!
_ مواد مصرف میکردی؟
_ نه! شوک عصبی بود، بعدم شد افسردگی. خب دفعه اول… ساده نبود.
نفس گرفتم… همیشه برای گفتن این قسمت از داستان، زبانم بند میآمد.
_ آرسام کثافت بهم…
اینبار شازده حرفم را قطع کرد.
_ نمیخواد ادامه بدی.
بعداز سکوتی کوتاه پرسیدم:
_ تاحالا چند نفرو کشتین؟
مرا سمت خودش برگرداند، با تعجب نگاهم میکرد.
_ من تاحالا آدمی رو نکشتم، شلیک زیاد کردم ولی کشتن نه.
_ دستور کشتن کسی رو هم ندادین؟
مرا بیشتر سمت خودش کشید.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.3 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
خيلی این رمان دوست دارم❤️
چه شازده مهربونی.😍😘هییییچ کس رو نکشته.🤗❤
کمکمدارن عاشق میشناااا🥲🥲🥲❤❤❤❤❤
البته شازده شاید زود تر از پریناز عاشق شه😂🥲❤❤