رمان شاه خشت پارت 48 - رمان دونی

 

 

 

پشت‌چشمی نازک کرد.

 

_ ها بله.

 

بق‌کرده از جایم بلند شدم.

 

_ من می‌رم اتاق.

 

فرهاد رو به من جواب داد:

 

_ آماده شو بعدش بریم استخر.

 

حوصله مخالفت نداشتم، البته چرا مخالفت؟

اصلاً چه چیزی بهتر از استخر.

 

«باشه» را زیرلب گفتم و از آشپزخانه بیرون می‌آمدم که… تاجی خانم دولا شد و کنار گوش فرهاد چیزی پچ‌پچ کرد.

 

به ثانیه نکشید که قهقهه فرهاد بلند شد.

 

روی آب بخندی مرد گنده!

 

نمی‌دانم عصبانیتم دقیقاً از چه چیزی بود؟!

 

شاید حس کردم تاجی خانم راجع‌به من حرف می‌زده.

اساساً چه اهمیتی داشت؟

 

نه این‌که خودم را دست بالا بگیرم، می‌دانستم که اول و آخر جایگاه خاصی ندارم.

 

همین‌که تکلیف شب‌هایم برای مدتی مشخص بود، جای شکر داشت.

 

سفته‌ها را هم می‌گرفتم و بعد… من و آزادی!

 

این میان اگر تاجی خانمی هم می‌آمد که رنگ پوست مرا نمی‌پسندید یا فرهادی که عقده خودبزرگ‌بینی داشت خیلی در ماهیت ماجرا تغییری ایجاد نمی‌کرد.

 

تنها به‌هم‌ریختن هرازگاهی تعادل روانی و احساساتی شدن‌هایم کمی آزاردهنده بود.

 

باید فکری می‌کردم به حال خودم.

 

سراغ گوشی موبایلم رفتم، نازی آنلاین نبود…

 

صفحات جستجوی اینترنت را باز و بسته می‌کردم که…

 

_ پری؟

 

سرم را بالا گرفتم، سدا بود، در لباس شنای صورتی.

 

 

 

 

 

 

 

_ سلام شازده خانم، چه خوشمل شدی!

 

_ داریم می‌ریم استخر، تو نمیایی؟

 

پاک فراموش کردم.

 

_ اِه‌ه … یادم رفته بودا، میام الآن!

 

منتظر شد تا لباسم را عوض کردم، با لباسی که شباهتی به مایوی شنا نداشت.

 

پله‌ها را پایین رفتیم، طبقه اول و از جایی بازهم پله خورد به‌سمت پایین.

 

انتهای راه‌پله‌ها، قبل‌از در شیشه‌ای، موزاییک‌های آبیِ طرح‌دار را می‌دیدم و بوی کلر.

 

استخر بزرگی، طرح کاشی‌کاری زیرآب و شکست نور، باعث خطای دید در تخمین عمق می‌شد.

 

سهند داخل آب دست‌وپا می‌زد.

سدا دست مرا رها کرد و سراغ توپ بادی‌اش رفت.

 

شازده هم خدا را شکر دیده نمی‌شد.

 

همان بهتر که می‌ماند پیش تاجی خانم و تا صبح بغل گوش هم، نخودچی اهل خانه را می‌خوردند.

 

بلوز نخی بلند و گشاد را از تنم بیرون آوردم.

 

بلوز و شلوارک شنا، بهتر از مایو.

تنها چیزی‌که از شناکردن که نه، آب‌بازی به یاد داشتم، چرب‌کردن گوشم بود تا دچار آب‌گرفتگی نشوم.

 

دولا شدم تا کمی کرم به داخل گوشم بزنم.

 

صدای نفس‌های سنگین می‌آمد، قطرات آبی که بر زمین می‌ریختند، حسی از گرمای بدن…

سریع برگشتم، شازده…!

 

از سر و صورتش آب می‌چکید، برعکس کنار ساحل، بلوزی به تن نداشت، فقط شلوارک شنا.

 

سهند صدایم زد:

 

_ بپر تو آب، پری!

 

دستم را به کمرم زدم.

 

 

 

 

 

 

 

 

_ شنا بلد نیستم، سهند، عمیق نمی‌رم.

 

فرهاد پوزخند زد و لبه استخر نشست. سهند هم به‌سمت من شنا کرد.

 

_ بابا استاد یاد دادن شناس، مگه نه، بابا؟

 

شازده مثل دخترها پشت چشم نازک فرمودند.

 

البته که مقام شامخ همایونی، شناگر قهاری بودند.

 

سهند ادامه داد:

 

_ بابا تو دو ساعت به من شنا یاد داد. حتی به سدا!

 

سدا چشمکی زد و داخل آب پرید.

 

شازده کنار استخر نشسته و بازوها را تکیه‌گاه تن کرده، از تعریفات پسرش حظ وافر می‌برد.

 

بدم نمی‌آمد امتحان کنم.

 

_ واقعاً بلدین شنا یاد بدین؟

 

_ می‌خوایی یاد بگیری؟

 

_ خب بله دیگه!

 

از جایش بلند شد.

 

_ خب کاری نداره. باید حرکت دستت رو تنظیم کنی، این‌جوری…

 

دستش را مدل شناگران کرال حرکت داد.

 

_ بعدم پاهات رو مثل پارو مرتب بالا‌وپایین می‌کنی، همین.

 

_ به‌ همین سادگی؟

 

_ به‌ همین سادگی!

 

چندبار حرکت دست‌هایش را تقلید کردم. پدال زدن با پا هم که کاری نداشت.

 

_ برم توی آب امتحان کنم.

 

به سمتم آمد.

 

_ فکر خوبیه.

 

دستش زیر بازویم رفت و مثل پرکاه بلندم کرد.

 

جایی سمت دیگر استخر و در یک لحظه، مرا داخل عمیق‌ترین قسمت آب انداخت.

 

 

 

 

مثل سنگ پایین رفتم، آب به بینی‌ام رفته و تمام مجاری تنفسی‌ام می‌سوخت.

 

به سرفه افتادم و دست‌وپا می‌زدم برای یک نفس هوا! کسی هم برای نجاتم نمی‌آمد.

 

جرأت به‌خرج داده و چشم باز کردم…از کف آب می‌دیدمشان، تصاویری لرزان…

 

دستی زیر پهلویم نشست و مرا به سطح آب برد.

 

_ عضلاتت رو شل کن… آروم.

 

بی‌اختیار به گردنش آویزان شدم، از ترس بی‌هوا ماندن.

 

_ تو رو خدا… دارم سکته می‌کنم.

 

انگار حرفم باعث تعجبش بود.

 

_ مگه بچه‌ای؟ حرف گوش کن… عضلات شل.

 

دست مرا از دور گردنش باز کرد.

 

بی‌اختیار دست‌وپا می‌زدم و اوضاع خودم را بدتر می‌کردم.

 

این‌بار دستش مثل یک اهرم پشت کمرم نشست.

 

_ آروم باش، دستم زیر کمرته، روی آب نگهت داشتم… سقف رو نگاه کن… آروم.

 

صدایش بیشتر شبیه زمزمه بود تا دستور.

 

چشم گرفتم به سقف سفید استخر. هنوز تا جایی کنار گوشم آب بود، موهایم کاملاً فرورفته در آب.

 

_ خوبه، حالا از دستات مثل پارو استفاده کن.

 

_ می‌ترسم.

 

_ وقتی من هستم از چیزی نترس.

 

ساده گفت، برای اولین بار… سعی کردم حرفش را باور کنم.

 

بعدها بارها و بارها ثابت کرد که «وقتی هست»، ترس من معنا ندارد.

 

دست‌هایم را مثل پارو تکان دادم؛ آرام و بااحتیاط. ‌

 

واقعاً در آب حرکت می‌کردم، در تعیین جهت حرکتم کنترلی نداشتم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان به تماشای دود
دانلود رمان به تماشای دود به صورت pdf کامل از منیر کاظمی

    خلاصه رمان به تماشای دود :   پیمان دایی غیرتی و بی اعصابی که فقط دو سه سال از خواهر‌زاده‌ش بزرگتره. معتقده سر و گوش این خواهرزاده زیادی می‌جنبه و حسابی مراقبشه. هر روز و هر جا حرفی بشنوه یه دعوای حسابی راه می‌ندازه غافل از اینکه لیلا خانم با رفیق فابریک این دایی عصبی سَر و سِر

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تقاص یک رؤیا

    خلاصه رمان:   ابریشم دختر سرهنگ راد توسط گرگ بزرگترین خلافکار جنوب کشور دزدیده میشه و به عمارتش برده میشه درهان (گرگ) دلبسته ابریشمی میشه که دختر بزرگترین دشمنه و مجبورش میکنه باهاش ازدواج کنه باورود ابریشم به عمارت گرگ رازهایی فاش میشه که… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بچه پروهای شهر از کیانا بهمن زاده

    خلاصه رمان :       خب خب خب…ما اینجا چی داریم؟…یه دختر زبون دراز با یه پسر زبون درازتر از خودش…یه محیط کلکلی با ماجراهای پیشبینی نشده و فان وایسا ببینم الان میخوایی نصف رمانو تحت عنوان “خلاصه رمان” لو بدم؟چرا خودت نمیخونی؟آره خودت بخون پشیمون نمیشی توی این رمان خنده هست تعجب هست گریه زاری فکر

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سردرد
دانلود رمان سردرد به صورت pdf کامل از زهرا بیگدلی

    خلاصه رمان سردرد:   مثل یه ارایش نظامی برای حمله اس..چیزی که زندگی سه تا دخترو ساخته و داره شکل میده.. دردایی که جدا از درد عشقه… دردای واقعی… دردناک… مثل شطرنج باید عمل کرد.. باید جنگید… باید مهره هارو بیرون بندازی… تا ببری… اما واسه بردن خیلی از مهره ها بیرون افتادند… ولی باید دردسرهارو به جون

جهت دانلود کلیک کنید
رمان ازدواج اجباری

  دانلود رمان ازدواج اجباری   خلاصه : بهار یه روز که از مدرسه میاد خونه متوجه ماشین ناشناسی میشه که درخونشون پارکه که مسیر زندگیش و تغییر میده… پایان خوش   به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0 تا الان رای

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بادیگارد pdf از شراره

  خلاصه رمان :     درمورد دختریه که بخاطر شغل باباش همیشه بادیگارد همراهشه. ولی دختر از سر لجبازی با پدرش بادیگاردها رو میپیچونه یا … به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0 تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
فردخت
فردخت
1 سال قبل

میشه لطفا پارت امشب یکم بیشتر باشه❤

بانو
بانو
1 سال قبل

چقد کم بود

camellia
camellia
1 سال قبل
پاسخ به  بانو

خیییلی.😥

دسته‌ها
3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x