فروغ گاتا دوست داشت، وارتان میپخت و سهم فرهاد را همیشه کنار میگذاشت.
_ وارتان میدونه که گاتا دوست دارم.
قُلپی از لیوان شیر نوشیدم، طعم عسل داشت ولی گاتا…
_ این گاتا مزهش فرق داره، یه چیزی داره که…
به میان کلامم پرید، از آن روزها بود که یک نفر باید مدام میان صحبتهای من میدوید و انتهای جملاتم را ترور میکرد.
_ من جوزهندی ریختم و دارچین، گلابم زدم بهش.
زیرچشم نگاهش کردم.
_ طعمش رو خراب کردی، کی گلاب میزنه به گاتا؟
_ میدونم، موسیو هم همینو گفت، ولی خیلی ترد شده، مگه نه؟
گاز دیگری به گاتا زدم که انگار داشت به طریق معجزهآسایی سنسورهای معدهام را فعال میکرد.
_ توی شیر عسل ریختی؟
_ بله، خودم با عسل دوست دارم آخه.
شیرینی را تمام کردم، لیوان شیر هم خالی شد. انصافاً حال بهتری داشتم.
_ یه چیزی بگم؟
_ پیشرفت کردی، برای حرفزدن اجازه میگیری!
سینی روی میز را برداشت و مکث کرد.
_ شما خیلی پدر خوبی برای بچههاتون هستین. خب ممکنه آدم خیلی خوبی نباشینها ولی حداقلش اینه که پدر خوبی هستین!
خجالت هم نمیکشید، تعریف کردنش هم این مدلی، دخترهٔ گیج و راستگو.
به چهارچوب در نرسیده بود، تاسها را از جیبم بیرون کشیدم و در مشتم تاب دادم.
صدای تلق تلق تاسها روی میز و جفت سه؛ پندار نیک، گفتار نیک، کردار نیک!
_ پریناز.
_ بله؟
_ من شیر رو با نسکافه دوست دارم.
_ چشم، یادم میمونه.
دستی به صورتم کشیدم، درد چشمانم خبر از به خون افتادنشان میداد.
سلانهسلانه خودم را به اتاق سهند رساندم. خواب بود. سدا هم!
به اتاقخواب خودم که رسیدم، مشغول پرکردن وان بود.
انگار منتظر من باشد، جلو آمد و دستش به بازکردن دکمههای پیراهنم رفت.
_ یه دوش بگیرین حالتون بهتر میشه.
تنها چیزیکه در این لحظات لازم نداشتم، زنی بود که برایم مادری کند!
_ تو قرار نیست نقش مادر منو بازی کنی.
دستش به بازکردن دکمه پیراهنم خشک شد.
_ نه خب، مادری که نه! ولی اگه قیافهتون رو توی آینه ببینین، متوجه میشین که وضعتون خیلی خرابه… سرورم!
باقی دکمهها را باز کردم و بهسمت حمام رفتم.
_ درهرشرایطی باید اون زبون درازت رو به کار بندازی؟
_ این زبون از نقاط قوت منه، سرورم.
_ جای سرورم سرورم گفتن، بیا توی وان، مراتب بندگیت رو کامل کن.
داخل وان دراز کشیدم و چشم بستم.
آب کفآلود بوی خوبی داشت. با لباسزیر لبه وان نشست.
_ منتظر کارت دعوتی؟
_ نچ! میگم، میخوایین خودتراش و کف بیارم ریشتون رو بزنم؟
نوبر آخرشب نصیبم شده بود!
_ من ریشم رو با ریشتراش میزنم، نه تیغ و صابون.
_ من یه تیغ دارما! تعارف نکنین.
در جایم نشستم، واقعاً نمیفهمید حالوحوصله شوخی را ندارم؟
_ ببخشید، ببخشید… به خدا همینجوری گفتم، اصلاً منظور بدی نداشتم. تازه تیغی که گفتم نوئه نوئه، اصلاً استفاده نکردم ازش.
_ اگه میخوایی کار مفیدی بکنی، کف پام رو ماساژ بده.
یک پا را بالا گذاشتم و انگشتانش به عضلات گرفته پنجههایم رسید.
_ چندین دهه پیش، یه مردی رو بردن داخل حمام، به فرمان جد تاجدار من، رگهاش رو زدن. میدونی پریناز، رگ که قطع بشه، خون اول فواره میکنه، بعد آرومآروم از تنت خارج میشه. اولش فشار بیرون زدن خون زیاده، بعداً هی کم و کمتر میشه. احتمالاً یه حال رخوت میاد و آخرش هم تمام.
حرکت انگشتانش، کف پایم متوقت شد.
_ چیه؟ ترسیدی؟
شنیدم که آب دهانش را قورت داد.
_ فکر کنم دوتا رگ هم پشت قوزک پا هستن، شنیدم اونا رو هم زده بودن ولی خب بازم طول میکشه، مردن سریع نیست.
_ امیرکبیر؟
_ آره، اونم همینجوری کشتن. البته رگزدن داخل حمام یه رسم بوده، فقط امیر رو اون مدلی خلاص نکردن.
_ الآن واقعاً باید به این موضوع فکر کنین؟ منظورم اینه که خب، میشه به چیزای خوب فکر کرد.
_ چیزای خوب!
سرم را به لبه وان تکیه دادم و چشم بستم.
_ به نظرت یه آدم بد، میتونه به چیزای خوب فکر کنه؟
حرکت انگشتانش بازهم متوقف شد.
_ من واقعاً منظور بدی نداشتم، اگه حرفی زدم…
به میان کلامش پریدم.
_ میدونم، «ببخشید ببخشید»… کلاً از این کلمه زیاد استفاده میکنی.
دردی در ماهیچهٔ پایم پیچید، چشم باز کردم.
با استخوان بند سبابه، به ماهیچه مفلوکم فشار میآورد.
_ چجور ماساژیه؟
زیرچشم نگاهم کرد.
_ ماساژ چینی.
_ تا روح شاه شهید در من حلول نکرده، نوع ماساژ رو وطنیش کن.
فشار از کف پایم برداشته شد و جایش را چیزی شبیه قلقلک گرفت.
_ میگم یه سؤال، امیرکبیر بچه نداشته؟
_ کف پای منو قلقلک نده، امیرکبیر دوتا دختر داشته.
_ طفلی بچههاش. آخه چجور راضی شده شوهرخواهرش رو بکشه؟
_ دسیسه، طایفه من در این یک قلم استادن!
دستش را داخل آب برد و پای چپم را بالا آورد.
_ ناصرالدین شاه اولش خوب بودهها!
_ همه اولش خوبن، مهم آخرشه.
_ فکر کنم تقصیر مادرش بود، توی سریال امیرکبیر که گفتن تقصیر مادرش بوده، زنیکه عجوزه!
پایم را کشیدم و آب به صورتش پاشید.
_ باید همینجا فلکت کنم که به مهدعلیا جسارت کردی! اگه بود زبونت رو از حلقومت بیرون میکشید.
_ سرمایه من همین زبونمه، حالا اونم بخوایین از حلقومم دربیارن انصاف نیست.
_ کافیه. میخوام دوش بگیرم.
زیر دوش به مهدعلیا فکر میکردم، به شاه شهید، به خانبابا… حتی قبلتر، کفتار اعظم، محمدخان!
اگر این پسر قدرتمند قاجار را در جوانی اخته نمیکردند، تاریخ این مملکت چطور نوشته میشد؟ اگرها و اگرها و اگرها…
لباس راحتی را تن زدم.
_ میگما، راست میگن ناصرالدین شاه پونصد تا زن داشته؟
گوشه تخت نشسته بود با بلوز و شلواری که شب قبل به تن داشت.
_ اراجیف بافتن پدرسوختهها، جد تاجدارم نهایت هشتاد تا زن داشتن. حالا یه مقداری هم کنیز و خردهپا هم بوده دیگه.
_ جداً هرچی اون اولی از عضو مبارکش کار نکشید، باقی تلافی کردن.
ملافه را کنار زدم و کنارش به تاج تخت تکیه دادم.
این اراجیف حواسم را از روز پردردسرم پرت میکرد.
نمیدانم پریناز از عمد این سؤالات احمقانه را میپرسید یا…
_ این لباسی که تنته، تمیز هست؟ دیشبم تنت بود.
_ وا! مثل گل میمونه. دو ساعت شب پوشیدم دیگه، مگه توش چکار کردم؟
یقه لباسش را سمت خودم کشیدم و بو کردم. وانیل!
_ بوی آشپزخونه میده.
سرش را داخل یقه لباس فروبرد و عمیق نفس کشید.
_ تنم بوی شیرینی گرفته.
صورتش را سمت خودم چرخاندم.
_ داری منو تشویق میکنی گازت بزنم؟
_ خیر.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 6
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
چرا اینو درست نمیکنین؟؟؟
یکی رسیدگی کنه دیگه
چرا این پارت اینطوریه
این که تکراری بود جناب.😥پارت خیلی قبل🤔
چرا میزنم پارت ۵۹بجاش این پارت میاد
دقیقا من هم این مشکل رو دارم
درود*
دیشب تصادفی پارت/قسمت/ قبل خوندم بعد رفتم ۲ قسمت اولش خوندم
فرهاد خان (اگر درست بگم ) جهانبخش مثل جد 👑 بزرگوارشوون: قاجار•••• ۱زن عقدی آلاله خانم (که از قضا گذشته پیچیده ای هم با برادر فرهادخان داشته) و بعد م،ع،ش،و،ق،ه و ک،ن،ی،ز و ص.ی.غ.ه. ای و••••••• فرنازخانم، پریناز خانم•••••••••••••• عجب😐🤔
حالا در مورد ناصرالدین ش،ا،ه که اینها حر میزنن من تو یوتیوب نقدوبرسی سریالای، قبله عالم و جیراان که میدیدم
آخر جیراان یکی از دوستان سینماگر گفتن که ناصرالدین ش،ا،ه توی: ح.ر.م.س.ر.ا
ی قصر؛کاخش ۱۲۰ همسر( زن عقدی و ص،ی،غ،ه، ای و•••••••) داشت••
چرا بهش دیس لایک می دین
حرفت راست بود دیگه اون چیزی که دیده رو میگه واا