_ پریناز، حواست رو جمع کن. دنبال دردسر نیستم. تو دوستدختر من هستی، با هم زندگی میکنیم، پدر و مادرت فوت کردن. اطلاعات بیشتر به کسی نده. با کسی گرم نگیر، درددل نکن، از من و خانوادهم حرفی نزن. این مهمانی بیشتر یه محفل دوستانهس اما رقبای من هم حضور دارن. آدمایی که باید باهاشون مراقب برخورد و صحبتهات باشی. متوجه شدی؟
_ بله.
_ سؤالی نداری؟
_ شام کی میدن؟ من گشنهم شده.
نفهمیدم چرا ترش کرد و بیشتر به ماشین بدبخت گاز داد.
لحظه ورودمان، زنی شاید هفتاد ساله به استقبال فرهاد آمد.
_ شازده، با اومدنت خوشحالم کردی.
فرهاد خم شد و دست پیرزن را بوسید.
_ افتخار دیدنتون رو از دست نمیدادم، خانوم قوانلو.
زن نگاهی به من انداخت که دهانم از دیدن تجملات عمارت بازمانده بود.
نمیدانستم باید تعظیم کنم یا روی ماه خانم قوانلو جان را ببوسم؟
کاش نگویند که دستبوسی کنم، بدم میآمد.
فرهاد به فریادم رسید. بازویم را نرم لمس کرد و رو به چشمان کنجکاو خانوم قوانلو گفت:
_ پریناز، دوستم.
زن ابرویی بالا انداخت، نگاهی از سر دقت.
کل دقت من هم معطوف جواهراتی بود که به سر و گردن داشت.
شاید یک انگشترش خرج آزادی من میشد.
پیرزن دستش را به سمتم دراز کرد و دست دادیم. از دیدارش ابراز خوشوقتی کردم.
فرهاد بازویش را جلو آورد و همراه هم حرکت کردیم.
خانم قوانلو بازوی دیگر فرهاد را چسبیده بود.
جناب شازده را تا سالن اصلی هدایت کرد، شاید میترسید فرهاد از دستش فرار کند.
هرازگاهی نگاهم خشک میشد به سقف بلند و نقاشی شده، سالنی به بزرگی یه زمین تنیس با سنگهای سفید و صورتی کف، نقوش هندسی خیرهکننده.
پردهای حریر و والانهایی با طرح زنبق طلایی پنجرههای بیشمار و بلند سالن را پوشش میدادند.
سمت دیگر سالن، دیوارها پوشیده بودند از گچبریهای شبیه قاب و داخل هرکدام، نقاشی بزرگی از میهمانیهای فرانسوی، نقوش پادشاهانی از گذشته.
جایی درست در میانه سالن، بزرگترین قاب گچبری دیوار، نقاشی متفاوت داشت از مردی تاجدار، با سبیل تابداده، ابروهایی کمانی و ریشی تا حوالی ناف.
چوب بلندی به دست داشت با سری طوطی شکل.
لباسش شبیه پیراهنهای زنانه کمرباریک بود مزیین به شمشیر و کمربند مرصع.
هردو طرف قاب، گلدانهای طلایی و پایهدار گذاشته بودند و نوری مخصوص بالای این تابلوی بیبدیل.
ناخودآگاه کنار گوش فرهاد پچ زدم:
_ بابابزرگته؟
چپچپ نگاه کرد.
_ خیر. خانبابا هستن، جد خانم قوانلو.
_ ااه… چه کمرباریک بوده!
پوفی از سر کلافگی کشید.
_ چند ساعت زبونت روکنترل کن، دهنتم ببند.
بیتربیت!
_ دهنم از تعجب باز میشه خب، اینجا عین موزهس!
زن و مردی به سمتمان آمدند و فرهاد برای جلب توجه من، بازویم را فشار داد.
فهمیدم چرا لباس آستینبلند انتخاب کرد.
با این فشارهایی که به بازویم میداد تا پایان شب قطعاً کبود بودم، ای فرهاد کارکشته!
مرد کتشلواری قد چندان بلندی نداشت، خانم همراهش بدتر. لباس زیبا و پولکدوزی شده، همراه با جواهرات ست لباسش.
دهان مجدداً باز شد.
فرهاد تشر زد:
_ ببند، پریناز.
مرد دستش را سمت فرهاد دراز کرد.
_ شازده! دیدارتون باعث افتخاره.
زن روی پاشنه بلند شد وگونه فرهاد را بوسید.
_ فرهاد جان، مشتاق دیدار.
نیمنگاهی به من انداخت، گردن و دستهای خالی از جواهرم.
این فرهاد هم میمرد یکی از سرویسهای جواهر داخل گاوصندوقش را برای یک شب به من قرض دهد، شازده گدای بدبخت.
_ خانم رو معرفی نمیکنی، فرهاد جان.
_ پریناز هستن، لیلی جان. خاله ملوک خوبن؟
لیلی جان منتظر سؤال فرهاد بود، ناکس سؤالی کرد که لیلی جان ده دقیقه یک نفس حرف زد.
این میان سینی نوشیدنی توسط خدمه خانم که لباسهای یکشکلی داشتند سرو میشد.
علیرغم چشمغره فرهاد، لیوان شامپاینی را برداشتم و از ترس اینکه فرهاد لیوان را نگیرد، در شروع چند جرعه خوردم
مایعی تلخ و ترش، حبابکنان از گلویم پایین میرفت.
از دست زن و مرد خلاص نشده بودیم که اینبار دو خانم متشخص فرهاد را هدف گرفتند.
زینت الملوک و افسرالسلطنه از تیر و طایفه چمچارالسلطنه و از نوادگان شخص شاه شهید… یا چیزی در همان حدود.
با تمام شدن محتویات لیوان، سرم گرمی مطبوعی داشت.
دلم میخواست خودم را کنار تهویه هوا برسانم. بوی عطر خانمها هم اذیتم میکرد.
نگاهی به فرهاد انداختم؛ یکی بازویش را میمالید، یکی هم دست فرهاد را رها نمیکرد.
انصافاً از تمام مردان حاضر در سالن خوش قد و قامتتر و شکیلتر بود.
پیشخدمتی از کنارم رد شد و در کمال سخاوت لیوان خالی را از دستم گرفت و بلافاصله لیوان دیگری را به دستم داد.
کوچکترین اهمیتی به نگاه خیره شازده جان ندادم، مردک سست عنصر!
رویم را برگرداندم که جرعه اول را به راحتی بنوشم. سنسورهای زبانم به طعم تیزش عادت میکرد.
کم مانده بود با دیدن دکتر به سرفه بیفتم، جناب گربهنره! بیشک خودش بود.
_ خدای من، چی میبینم!
انصافاً از دیدن یک چهره آشنا مشعوف شدم ولو از نوع دغلکارش!
_ سلام، آقای دکتر.
دستم را به گرمی فشرد و با لبخندی که صورتش را زیباتر میکرد کمی خودش را عقب کشید.
_ پری زیبا، خوشحالم که میبینم حالت کاملاً خوب شده.
_ میگما، شما هم قجر مجر هستین، دکتر؟
شانههایش از خنده میلرزیدند.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
درود*
این قسمت چقدر بامزه بانمک بود؛ چمچاروسلطنه 😉😀😃😅😁😂 اون نقاشیهای های خارجی(فرنگی) روهم محتملن بیشتر ایرانیها دیدیم(البته ملموستر به صورت تابلوفرش) میهمانی یا بهتر بگیم ضیافت اشراف و اصیلزادگان همراه با شاهزادگان(اروپای عهده عتیق یا قرون وسطا)
دقیق نمیدونم برای انگلستان یا فرانسه یا آلمان معروف،مشحورترین اون نقاشیها هم همونی هست که همه کنار پیانوو جمع شدن•• در مورد اون نقاشی ایرانی هم از گفته های نویسنده معلوم که نقاشی فتحعلی شاه قاجار•••• یکی از اسمهای دیگش هم باباخان بود موندم شازده فرهاد چراا نگفت ایشوون فتعلی شاه قاجار••••••• این اسم فتعلی رو همه شنیدن اما ممکن یسریها ندونن اسم دیگش باباخان بوده•• که البته شازده فرهاد خان اشتباه گفت خان بابا درصورتیکه فکرکنم باباخان درست باشه🤔😐
حس میکنم میخاددگاف بده