_ فرهاد حق داره که دوستتون داره، مواظبش هستین.
صدای فرهاد از پشتسرمان آمد.
_ عمه جان، دل پریناز رو بردی با عروسکهای روسی؟
رو به من کرد.
_ بریم به پذیرایی.
سر راه در گوش دختری که آماده به خدمت در راهرو بود، چیزی زمزمه کرد و بهسمت پذیرایی رفت، ما به دنبالش.
خودم را به فرهاد رساندم.
_ فرهاد، خیلی عمهت خوبه… مسئولیتت سنگینه. اصلاً نباید کاری بکنی که کسی بهش چیزی بگه.
مردد رو به من برگشت.
_ کی جرأت داره به عمه من حرفی بزنه؟
نمیفهمیدم چرا فرهاد گاهی خنگ میشد!
_ انگار مردم اجازه میگیرن، بعد فحش میدن. نمیدونی عمهها چقدر فحش میخورن؟
ناگهان ایستاد، گوشهایش قرمز بودند.
_ چی شدی، فرهاد جونم؟
دستم را محکم فشار داد. دیوانه…!
برایمان چای آوردند.
فرصتی بود تا کمی از میوههای روی میز بخورم، دلم بعداز شام ضعف میرفت.
خیار و سیب که جویدنشان صدا میداد، میماند انگور! کمی از خودم پذیرایی کردم، بازهم فرهاد چشمغره رفت.
اساساً نمیفهمم؛ بچه بودیم، هرجا میرفتیم موقع میوه و آجیل خوردن، مادرم چشمغره میرفت.
گیرم که بچه بودم، الآن دیگر چه ایرادی داشت؟ عمه جان میوهها را گذاشته که بخوریم دیگر!
گشنگی با انگور برطرف نمیشد، کاش حداقل از شیرینیهای خودم میخوردم.
با برداشتن لیوان چای و نگاه من روی شیرینیها، فرهاد جوری چشم تیز کرد که در دلم گفت:«نخواستم بابا، نخواستم!».
♦️
♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت476
خدمتکار مخصوص عمه مهی برگشت و جعبه کوچکی را به دستش داد، نگاهی عجیب هم به من که چشم فرهاد را دور دیدم و مشتی بزرگ از آجیل میجویدم انداخت.
عمه جان اینبار مرا صدا زد و من سریعاً قلپی از چایم سر کشیدم تا آثار آجیل را از دهانم محو کنم.
_ بله؟
در جعبه را باز کرد.
_ این یک رسم قدیمی هست، پریناز، بیا جلو.
فرهاد از جایش بلند شد و دست در جیب کنار عمه ایستاد. اصلاً از رسم و رسوماتشان نگفته بود.
بهسمت عمه رفتم که جعبه را سمتم گرفت.
دو گوشواره مروارید! یعنی به من میداد؟ رسمشان این بود؟
_ مال منه؟
فرهاد جای من تشکر کرد.
عمه سری تکان داد و تأکید کرد که شناسنامه مرواریدها داخل جعبه است.
متعجب پرسیدم:
_ مگه شناسنامه دارن؟ وایی، مگه بدلی نیست؟!
فرهاد با شماتت گفت:
_ خیر، اصل هستن، این چه حرفیه، پریناز!؟
_ آخه نمیشه که، اینا حتماً خیلی گرونن… من چطوری قبول کنم؟
عمه رو به فرهاد کرد.
_ راه طولانیای در پیش داری. فرهاد!
هردو به من میخندیدند، بیادبها!
گوشوارهها را به گوشم انداختم و دنبال آینه، تصویر خودم را در آینهکاری دیوار دیدم.
بهسمت عمه برگشتم و در یک حرکت غیرارادی بغلش کردم.
♦️
♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت477
_ وای! خیلی خوشگله، عمه مهی… یعنی عمه مهلقا! ببخشید، ذوق کردم!
خودم را عقب کشیدم، صورتش میخندید.
_ تیمسار گاهی بهم میگفت مهی!
برای اینکه خرابکاری دیگری صورت ندهم، برگشتم و روی مبل نشستم.
حدس میزنم که فرهاد هم برای کنترل اوضاع کنارم نشست و تقریباً دستم را گرفته بود که نتوانم جم بخورم.
نیم ساعت بعد بیشتر به گفتن خاطرات عمه مهی از تیمسار گذشت.
خدایش بیامرز حتماً مرد قلندری بوده که این عمه جان پساز سالها خاطراتش را این اندازه پرشور تعریف میکرد.
اجازه مرخصی ما صادر شد و فرهاد مرا تحتالحفظ تا ماشین برد.
از خانه عمه جان که بیرون زدیم نفس راحتی کشیدم.
_ وای فرهاد، من گشنهمه!
اخم کرده سمت من برگشت.
_ صبر کن ببینم، تو مگه شام نخوردی؟ چندتا معده داری؟
کمی بعداز میدان تجریش رد میشدیم.
_ انصافت کجاست؟ میگم گشنهمه! دو دقیقه ترمز بزن من برم یه ظرف سیبزمینی از این مغازهها بگیرم.
_ لازم نکرده، آلودهن.
بازویش را گرفتم و اصرار کردم تا بالاخره کوتاه آمد.
در اقدامی عجیب پیاده شد و برایم یک ظرف بزرگ سیبزمینی سرخ شده با سس سفید خرید.
وقتی در جواب رفتار متشخصش، سوت کشیدم، با چشمهای به خون نشسته طوری نگاهم کرد که سوت بلبلیام کاملاً کور شد.
داخل ماشین نشسته و به من زل زده بود.
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت478
سرم را سؤالی تکان دادم.
_ چیه؟
_ واقعاً نمیفهمم، چطور میتونی اینقدر گرسنه باشی؟
_ شام نخوردم که! یه سوپ آبکی، نون هم نخوردم باهاش!
_ ولی مرغ خوردی!
ظاهراً باید اعتراف میکردم.
کیفم را باز کردم و سمتش گرفتم.
_ مرغا اینجان، نخوردمشون که!
با اکراه داخل کیفم را نگاه کرد. دستمالهای کاغذی که…
چشمهایش را بست و دستش را جلوی دهانش گرفت.
_ این صحنه تهوعآور رو از جلوی چشمم ببر کنار. پس اون افتادن چاقو و قاشق و…
به میان کلامش پریدم.
_ آره دیگه، میرفتم زیر میز، توی دستمال تف میکردم.
همزمان سیبزمینی را داخل سس غرق کردم و سمتش گرفتم.
_ میخوری؟
ظاهراً اشتها نداشت! رو ترش کرد.
اصرار داشت کیفم را دور بیندازم ولی قبول نکردم.
بهترین کیفی بود که داشتم، کپی یک مارک معروف که به قیمت خوبی از دستفروشهای ولیعصر خریده بودم، حاضر نمیشدم به دلایل واهی دور بیندازمش.
مسیر خانه موسیو را پیش گرفت، خیابانها که خلوتتر شدند، چراغهای ماشین پشتی یادم انداخت که ماشین دومی پشت سرماست.
آنقدر بافاصله میآمدند که گاهی فراموشم میشد وجود دارند.
حتماً پیاده شدن فرهاد و سیبزمینی خریدنش را هم دیده بودند.
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت479
انگار میمردم اگر چیزی نمیخوردم!
هرچند مزه داد، خیلی بیشتر از سیبزمینیهای چرک و چربی که با نازنین میخوردم.
نزدیک خانه موسیو نگه داشت.
_ فرهاد، گوشوارهها رو بدم پیش تو باشه؟
_ خیر.
_ باشه، شب بهخیر.
قبلاز پیاده شدنم اضافه کرد:
_ صبح ساعت نه حاضر باش.
_ کجا؟
_ شبخوش.
زورش میآمد جواب دهد.
به خانه که رفتم موسیو هنوز بیدار بود و گرامافون گوش میداد.
_ سلام، پاری؟ چرا پنچری؟ عمه فرهاد قورتت داد؟
خندیدم و جلو رفتم.
_ نهخیر، عمهش خوب بود، بهم گوشواره هم داد، نگا!
_ مبارکه! پس چهته؟
_ این فرهاد چرا اخلاقش اینجوریه؟ میگه فردا ساعت نه حاضر باش، میپرسم «کجا؟» جواب میده «شبخوش». چهشه، موسیو؟
_ نمیدونم، خلوچله، به مادرش رفته.
_ امیدی هست بهتر بشه؟
ابرو بالا انداخت.
_ فروغ خانوم که بهتر نشد، اینم لنگه اون. البته شانس آوردیا! فروغ خانوم زن بدی نبود منتها ازخودمتشکر بودن تو اینا ارثیه، حتی پدر آلاله رو درمیآورد.
_ جدی؟ من فکر میکردم از اون مادرشوهر مهربونا بوده!
_ نه، پاری! اینطورا نبود… حالا فرهاد فردا صبح چکارت داره؟
بهسمت راهپله رفتم.
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت480
_ نگفت که، میگم که، فرمودن «شبخوش».
صدایش را میشنیدم.
_ فردا قالش بذار، حالش جا بیاد.
واقعاً پیشنهاد به جا و هوشمندانهای بود.
از اینکه موسیو جبههاش را به نفع من عوض کرده کمال رضایت را داشتم.
در راستای قال گذاشتن فرهاد، موبایلم را خاموش کردم تا با زنگش بیدار نشده و عمداً خواب بمانم اما، درست سر ساعت هفت، با چشمانی کاملاً باز، به سقف اتاقم خیره بودم.
پایین رفتم و چای دم کردم، صدای خرخر موسیو از اتاقش میآمد.
صبحانهام تمام شده بود که موسیو با موهایی پریشان وارد شد.
_ سلام، چرا بیدار شدی؟ ترسیدی فرهادو قال بذاری؟
_ دروغ چرا؟ آره میترسم. یههو خل بشه چکار کنم؟ توام زورت بهش نمیرسه.
از کنارم رد شد و چیزی به ارمنی گفت که نفهمیدم.
مانتو و روسری پوشیده حاضر بودم که ساعت نه زنگ در را زدند.
در کمال تعجبم، ابراهیم بود.
_ سلام، آقا ابراهیم.
_ سلام خانوم، حاضرین؟ آقا گفتن من شما رو برسونم، خودشون میان.
سوار ماشینش شدم و بیست دقیقه بعد جلوی آزمایشگاهی توقف کرد.
_ بیام باهاتون؟
_ کجا باید برم؟
_ آزمایشگاه دیگه! نوبت گرفتن.
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت481
پلههای آزمایشگاه را بالا رفتم، راهروی بزرگی داشت و دو طبقه اول و دوم آزمایشگاه بودند.
خانوم منشی با دیدنم اسمم را پرسید و ظرف پلاستیکی را داخل نایلون دستم داد.
با دست سمت دستشویی اشاره کرد.
حتماً نمونه میخواستند، واضح بود.
وقتی برگشتم، فرهاد جلوی پیشخوان ایستاده بود و نایلون و ظرف مشابهی به دست داشت.
_ سلام.
_ سلام، توام باید جیش کنی؟
خانوم منشی خندهاش را خورد و فرهاد درحالیکه مرا سمت صندلیها هدایت میکرد زیر گوشم زمزمه کرد:
_ خودت رو کنترل کن، پریناز.
با صدایی زمزمهوار شبیه خودش پرسیدم:
_ جیش برای چیه، فرهاد؟
_ آزمایش قبلاز ازدواج, البته اگه موفق نشی پشیمونم کنی.
متعجب نگاهش کردم، واقعاً میخواست به این زودی عقد کنیم؟
مرا رها کرد و سمت دستشویی رفت.
خجالت هم نمیکشید. انگار از من درستوحسابی درخواست ازدواج کرده که حالا طلب هم داشت!
آزمایش فرهاد فقط ادرار نبود، کمی بعد آزمایش خون هم داد.
سکوت کردم، بیشتر از کلافگی و آشفتگی ذهنم.
کارش که تمام شد نگاهی به ساعتش انداخت.
حدس زدم مرا با ابراهیم روانه کند، ولی…
_ بریم، پریناز، من ساعت دوازده جلسه مهمی دارم.
_ با ابراهیم میرم قنادی.
_ خیر، قبلش باید جایی بریم.
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت482
_ کجا؟
سرش را پایین انداخت و رفت.
واقعاً توقع داشت با این رفتارش غشوضعف کنم؟ مردک دماغ گنده.
روی صندلی نشستم و کمربندم را با عصبانیت کشیدم، اینقدر که درجا قفل شد و مجبور شدم دستم را شل کنم تا قفل حفاظتی آزاد شود.
فرمان را پیچاند و راه افتاد به سمتی که هیچ ایدهای برایش نداشتم.
_ فرهاد، اینجوری نمیشه، واقعاً من دارم کلافه میشم. روانیم کردی با رفتارهات.
_ مشکل کجاست؟
_ مشکل؟ مشکل شمایی! مگه تو از من خواستگاری کردی؟ مگه راجعبه ازدواج حرف زدی، این رفتارها یعنی چی؟ چرا چیزی رو توضیح نمیدی؟
ماشین را گوشهای کشید و کمربندش را باز کرد.
_ ما توی اتاق کار من صحبت کردیم.
_ تو اتاق کار تو من چی گفتم؟ یه ضربالمثل! توام گفتی که برای کارهات از کسی اجازه نمیگیری، بیشتر حرفی زدی؟
_ وقتی بردمت پیش عمهم یعنی چی؟
من هم کمربندم را باز کردم و سمتش چرخیدم.
_ نمیدونم! تو به من بگو معنیش چی بود؟ معنیش اینه که دوستیم؟ نامزدیم؟ رل هستیم؟ چی هستیم ما؟
_ قراره همسر من بشی.
پوزخند زدم.
_ اگه موفق نشم و پشیمونت نکنم!
_ رفتارت رو نمیفهمم.
_ حق داری! شازده همهچی تموم اومده سراغ یه دختر گدا، منتی سرش بذاره، بگیرتش! دارم به خودم شک میکنم! به اینکه چرا صدام درنمیاد! چرا مخالفت نمیکنم.
♦️
♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت483
مطمئنم صورتم از عصبانیت قرمز بود.
_ ازدواج برای من چیزی نبود که بهش تمایلی داشته باشم.
در آستانه انفجار، دلم میخواست به سر وصورتش بکوبم…
_ ولی تمایلات هرکس قابل تغییره. کسی منو مجبور نکرده با تو ازدواج کنم و با شناختی که از من تا الآن داشتی، باید فهمیده باشی که روی حساب دلسوزی و دلرحمی نمیام یه دختر زبوندراز رو عقد کنم.
_ اولاً که آدم زبوندراز باشه بهتر از دماغ گنده بودنه. بعدم تو یههو چطور تمایلاتت چرخید، مرد خانواده شدی؟ احیاناً ربطی به این نداشت که من باهات نخوابیدم؟
ابرویش بالا پرید.
_ پریناز؟ منو ابله فرض کردی یا خودت رو؟ مشخصه که ربط زیادی به تصمیم تو داشت. من هم یک مرتبه اراده نکردم باهات ازدواج کنم، بهش فکر کردم و چون دیدم منافع و تمایلاتم در این راهه، تصمیم جدی گرفتم.
_ الآن من باهات بخوابم، دیگه ازدواج تعطیل میشه؟
لبخندی گوشه لبش آمد که اصلاً دوست نداشتم.
_ نمیدونم، میخوایی امتحان کنیم؟
انگشت اشارهام را با عصبانیت سمتش گرفتم.
_ تو، تو… منو چی فرض کردی؟ هان؟
انگشت اشاره مرا گرفت و پایین آورد.
_ تفنگت رو غلاف کن. من تو رو چیز بدی فرض نکردم. دلیل عصبانیتت رو هم متوجه نمیشم.
_ تو از من خواستگاری نکردی. شرایط منم نپرسیدی. فرض رو گذاشتی به اینکه باید از خدام باشه زن تو بشم.
_ خواستگاری کردم، شرایطتت روبرام بگو و اینکه… درست فهمیدی، باید از خدات باشه که زن من باشی.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 156
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
خیلی جیگره پریناز
من این رمان خیلی دوست دارم مخصوصا”شخصیت پرینازبامزه اس ،خداقوت نویسنده
نویسنده این دختره رو دیگه خیلی خنگ کردی 😂😂
ولی خیلی خوبه هر وقت می خونم ستاره ها رو کامل میزنم
من تا الان 4 بار خوندم لذت بردم ازش عالی هست
خیلی باحاله رمانش من کاملش را خواندم ولی بازم پارت ها را با عشق میخونم